آنتی الیگارشی
7.7K subscribers
14.5K photos
5.31K videos
94 files
5.04K links
تمام مطالب منتشر شده در کانال مورد تایید نیست و گاهی تنها برای هم افزایی و ایجاد فضای آزاد اندیشانه انتشار می یابد.

مسئولیت مطالب مخاطبان در گروه متصل به کانال تنها به
عهده خود مخاطبان است.
Download Telegram
#داستانک
#واقعی

#کولبر

🔻«نازدار»، رفیق #احمد_راضی( کولبر ۴۶ ساله اهل نودشه کرمانشاه ) به او پیشنهاد می‌کند برای آوردن بار به مرز « تته » اورامان بروند. گردنه تته برای کول‌بری، مسیری خطرناک است و کول‌بری در آن منطقه، در فصل زمستان آن‌چنان سخت است که کول‌بران محلی معمولا پس از ساعت چهار عصر دیگر در آن مسیر تردد نمی‌کنند: «به رفیقم گفتم بلد نیستیم و مسیر خطرناکی هم است. نازدار گفت من قبلا یکی دو باری رفته‎ام، نگران نباش، مسیر را بلدم. ناچار بودیم برویم. پنج‌شنبه ۲۵ بهمن سال ۱۳۹۷ بود. حدود ساعت سه عصر رسیدیم به نزدیکی‌های روستای "کماله"؛ جایی که باید پیاده‌روی را شروع می‌کردیم.»
کولبران از این نقطه تا رسیدن به نقطه‌ای در آن سوی مرز در منطقه «خورمالِ» اقلیم کردستان که از آن‌جا بارها را تحویل می‌گیرند و به آن «بارگاه» می‌گویند، باید بین سه تا چهار ساعت پیاده‌روی کنند: «ما از این طرف بار نداشتیم. اما در برگشت، بار سیگار می‌آوردیم. حدود ساعت شش رسیدیم و بار را تحویل گرفتیم. هوا خیلی سرد بود. گفتند رفتن از این مسیر در این ساعت شب خطرناک است و بهتر است امشب را این‏جا بمانید و فردا صبح بروید.»
به آمادگی جسمانی خود مطمئن بودیم و فکر ‌کردیم بهتر است یک شب را بی‌دلیل آن‌جا تلف نکنیم . سه ساعتی زمان برد تا سربالایی گردنه را بالا آمدیم و رسیدم به بالای گردنه. ادامه مسیر بیش‎تر سرپایینی می‌شد. نشستیم و کنسرو ماهی را که از بارگاه گرفته بودیم، خوردیم. خیلی سرد بود. فکر کردیم با خوردن کمی انرژی بگیریم و خستگی در کنیم و کمی گرم شویم و بعد راه بیفتیم. ساعت ۱۰ شده بود که دوباره راه افتادیم. باد بسیار سردی می‌وزید.»

...( دو ساعت بعد) عملا دو متری خودمان را هم نمی‌دیدیم دو قدم جلو می‌رفتیم، یک قدم به عقب برمی‌گشتیم. وحشت کرده بودیم. راه می‌رفتیم اما بوران چنان مسیر را پوشانده بود که رفیق راه‌ بلد من مسیر را گم کرده بود. نازدار پایش را جایی گذاشت که بوران پرش کرده بود و فکر کرد راه عبور است. زیر پایش خالی بود. سقوط کرد. بعد فهمیدیم شاید حدود ۵۰۰ متر با بار روی کوله‌اش غَلت خورده بود. به حکم خدا، رفیقم حتی یک خراش هم برنداشته بود.
... نمی‌دانستم رفیقم زنده است یا مرده، بارم را انداختم و دنبال او می‌گشتم. اما عملا دور خودم می‌گشتم. روحیه‌ام را کاملا باخته بودم و دستانم یخ کرده بود...

نمی‌دانستم کجا هستم. داشتم کم کم یخ می‌زدم. چاره‌ای نداشتم. ما دو سوم مسیر را آمده بودیم. اما راه را گم کرده بودیم و اگر می‌ماندم، یخ می‌زدم و همان‌جا می‌مردم. ناچار بودم راه آمده را برگردم. برگشتم.

به بارگاه که می‌رسم، دستانم چون بادکنک باد کرده و آب زیرش را گرفته بود ؛چوبی برای سوزاندن در بارگاه نبود. مردی که عصر بارها را به ما داده بود، وقتی حال من را دید، بخاری را با به آتش کشیدن پارچه و لباس‌های اضافه و لباس‌های خودش روشن کرد. جرات نمی‌کردم به بخاری نزدیک شوم. می‌دانستم بلایی سر دستانم آمده است و گرمای بخاری ممکن است بدترش کند...



t.co/zJLjq219BF
@antioligarchie