آنتی الیگارشی
7.7K subscribers
14.5K photos
5.31K videos
94 files
5.04K links
تمام مطالب منتشر شده در کانال مورد تایید نیست و گاهی تنها برای هم افزایی و ایجاد فضای آزاد اندیشانه انتشار می یابد.

مسئولیت مطالب مخاطبان در گروه متصل به کانال تنها به
عهده خود مخاطبان است.
Download Telegram
Audio
♦️ جرئت ندارند...

🚨 از دادگاه علنی #واقعی استقبال می کنیم

🔻 فایل صوتی گفتگوی دکتر احمدی نژاد با مهندس مشایی در خصوص موضوع دادگاه ایشان

#دادگاه_علنی_واقعی

@antioligarchie
🔻عجیب اما #واقعی!

@antioligarchie
Forwarded from اتچ بات
#داستانک
#واقعی

🔻شب ۲۶ فوریه ۱۹۹۱ صدام شکست در کویت را پذیرفت و دستور عقب نشینی داد. هزاران تانک و نفربر و خودرو در بزرگراه شش بانده کویت به بصره به راه افتادند بی آن که بدانند چه اژدهایی در آسمان انتظارشان را میکشد.

ابتدا بمب افکنهای "ای ۶ اینترودر" ابتدا و انتهای ستون عراقیها را با بمبهای خوشه ای هدف گرفتند. حالا جاده بسته شده بود. عراقیها که راه پس و پیش نداشتند ناچار وارد بیابان میشدند. ساعتی بعد دهها هواپیمای دیگر بر سر نیروهای سردرگم عراقی ظاهر شدند و یکی یکی آنها را شکار کردند.

عراقیها خودروها را رها کرده و به سوی جاده های فرعی و باتلاقها و رود فرات میگریختند اما آتش توپخانه و هلیکوپترهای توپدار راهشان را میبست.

رهبران ائتلاف تصمیم گرفته بودند نیروی زرهی عظیم عراق را نابود کنند و ترسی در وجود آنها بیندازند که دیگر جسارت آغاز جنگ دیگری را نداشته باشند.

کشتار شب ۲۶ و روز ۲۷ فوریه آنقدر مهیب بود که جرج بوش یک روز بعد پایان جنگ را اعلام کرد. بزرگراه کویت به بصره برای همیشه "طریق الموت (راه مرگ)" لقب گرفت و سازندگان گیم آو ترونز سریال خود را با الهام از آن تکمیل کردند.

#محسن_کاظم_پور

@antioligarchie
#داستانک
#واقعی

سجاد پادام

🔻⁠⁣⁣ "منشی گفت *کارت‌خوان* نداریم، ۶٠ تومان از عابر بانک بگیرید بیایید"

فاصله عابر‌بانک تا مطب زیاد بود. گفتم چرا دستگاه پُز ندارید؟ خانم منشی گفت، خودت این را از آقای دکتر بپرس. گفتم، لابد برای #فرار_مالیاتی است دیگر.

این جناب آقای دکتر مگر بورد تخصصش را از فرانسه نگرفته؟ آنجا یادش ندادند برای #مالیات نباید مریض‌هایش را آواره کند؟ این مالیات مگر چند درصد از درآمد ایشان است؟

فضا متشنج شد. دکتر حرفهایم را شنید و از اتاقش آمد بیرون‌ و به من گفت، من شما را ویزیت نمی‌کنم. لطفا بروید بیرون.


من نرفتم. ⁣جناب آقای پزشک به منشی اش گفت، تا این آقا نرود مریضی را داخل نفرست. ⁣پنج دقیقه گذشت، فقط پنج دقیقه. ⁣توی این پنج دقیقه چند تن از مریض‌ها آمدند جلو و به من گفتند: به خدا حالمان خوب نیست، بروید بیرون بگذار ما هم به زندگی‌مان برسیم.

همه به من اعتراض کردند. هیچکسی اما به دکتر اعتراض نکرد. حس بدی به من دست داد. حس بازنده‌ها را داشتم. به خودم گفتم، سجاد؛ از حقوق چه کسانی داری دفاع می کنی؟

برای کی و چه کسانی داری دست و پا می‌زنی؟ این‌ها یکی‌شان حتی حاضر نیست از تو حمایت کند..

@antioligarchie
#داستانک
#واقعی

🔻‍ ... آن وقت نماينده مجلس و در تهران بودم. يك روز رشيد(فرزند آقای حسنی که به عضویت گروه های کمونیستی درآمده بود) به تهران آمده بود. جايش را شناسايي كرديم. در كميته انقلاب تهران با آيت‌الله مهدوي‌كني تماس گرفتم و گفتم يك موردي هست، چند نفر مسلح بفرستد. نگفتم پسرم هست. يكي از محافظان خودم به نام آقاي جليل حسني را نيز همراه آنها كردم. او از بچه‌هاي كميته اروميه بود و الان به تجارت مشغول است. گفتم اگر مقاومت يا فرار كرد بزنيد نگذاريد فرار كند و اگر هم تسليم شد، دستگيري كنيد و به كميته تحويل بدهيد. آنها رفتند و او را دستگير كردند. رشيد چند روزي در كميته تهران بود. بعد براي بازجويي و محاكمه به تبريز انتقال دادند. او چون محل فعاليت‌هايش، استان آذربايجان بود در اين شهر محاكمه و به اعدام محكوم شد و بلافاصله حكم اجرا گرديد. در مرحله اول، رشيد را به دادستان وقت، حضرت حجت الاسلام سيد حسين موسوي تبريزي تحويل داده بودند، او نيز وي را به يكي از دامادهايش كه او هم قاضي بود، سپرد و حكم اعدام رشيد را او صادر كرده بود. حتي بعد از اعدام جنازه‌اش را هم به ما تحويل ندادند.

وقتي خبر اعدام رشيد را شنیدم، چون به وظيفه خود عمل كرده‌ بودم هيچ ناراحت نشدم. من در مورد انقلاب به هيچ شخصي ولو پسرم باشد، شوخي ندارم و با هيچ احدي در اين مورد عقد اخوتي هم نبسته‌ام. هنوز هم اگر يكي از فرزندانم بر ضد انقلاب و رهبري، خداي ناكرده، فعاليت كند، همان كاري را خواهم كرد كه با رشيد كردم. حقيقت اين است كه رشيد مستحق اعدام نبود. او جنايتي را مرتكب نشده بود، يا كسي را نكشته بود تنها جرمش اين بود كه گرايش شديد كمونيستي داشت و اين هرگز منجر به اعدام كسي نمي‌شود. حداكثر اين اين است كه بايد به حبس ابد محكوم مي‌گرديد.

📚مروری بر خاطرات حجت الاسلام #حسنی امام جمعه ارومیه / مرکز اسناد انقلاب اسلامی


@antioligarchie
#برگی_از_تاریخ
#داستانک
#واقعی
#شب_نوزدهم_رمضان_تسلیت


🔻پس از شهادت محمد بن ابي‌بكر و مالك‌اشتر، عمروعاص به مصر وارد شد، مخالفان و طرفداران علي را سركوب كرد، تا پس از شهادت حضرت علي درسال چهلم هجري همچنان در مصر كه شامل مناطق متمدن شمال افريقا مي‌شد حكومت داشت و فرزندان و وابستگانش هر كاري كه مي‌خواستند مي‌كردند و مردم پناهي نداشتند كه به آن روي آورند. عمروعاص مردمي را كه روزي عليه عثمان شورانده بود و عثمان را به دست همين مردم مصر كشته بود، اكنون آنها را در مسير خونخواهي عثمان و در برابر علي قرار مي‌دهد و عجيب مردم كه به يك هايي به راست مي‌روند و به يك هويي چپ مي‌شوند.
در شب نوزدهم ماه مبارك رمضان سال 40، سه تن از خوارج كه تصميم گرفته بودند در يك ساعت پس از اذان صبح، علي‌ و معاويه و عمروعاص را بكشند، تنها ابن ملجم مرادي در مورد علي‌(ع) موفق شد و حضرت را به شهادت رسانيد. آن‌كه به شام رفته بود براي کشتن معاويه، فقط توانست شمشيري به ران معاويه بزند و او را زخمي كند، امّا آن كس كه قصد كشتن عمروعاص را در مصر داشت به مسجد او رفت. از قضا آن شب عمروعاص مريض شده و ديگري را به جاي خود به مسجد فرستاده بود و آن كس به دست آن فرد وابسته به خوارج كشته شد.
عمروعاص در هر كجا و به هر مناسبت، نسبت به مقام شامخ علي بن ابيطالب(ع) جسارت مي‌كرد و لعن و نفرين مي‌فرستاد، تا هنگامي‌كه زنده بود لب از اين سخنان شنيع برنمي‌داشت، حتي در حضور امام حسن(ع) در حضور عبدالله جعفر، در حضور ابن عباس و... كه همه پاسخ‌هايي تند و سخت به او مي‌دادند و رسوايش مي‌كردند.
عمروعاص برادرزاده‌اي داشت كه بر او خرده مي‌گرفت كه چرا دين خود را به دنياي معاويه فروخته است؟ و عمروعاص به او گفته بود كه اي برادرزاده عنان همه‌چيز در دست خداست، نه در دست علي و معاويه، يعني ما هم به اراده خدا اقدام به اين كار كرده‌ايم و يك نوع جبر را مطرح مي‌كند، كه انسان‌ها هيچ اختياري از خود ندارند و هيچ‌گاه گناهي مرتكب نشده‌اند، چون اعمال آنها به خواست خدا بوده است، در صورتي كه همة انسان‌ها در اراده و انجام اعمال خود مختارند. برادرزاده‌اش در پاسخ او اشعاري مي‌گويد: «... عمرو قهرمان زيرك و زبردست روزگار است، بسيار خوددار و قويدل است. چنان حيله مي‌كند كه خردها سرگردان مي‌شوند و ظاهرسازي‌هايش همچون مارهاي صحرايي خطرناك و حيله‌گرند، معاويه در عهد خود با عمرو، شرايطي را تحميل كرد كه نشان‌دهنده خدعه و فريب اوست. عمرو هم شرايطي را مطرح كرد كه جلوگير مكرهاي معاويه باشد و هر دو مكّار و فريبكارند. آگاه‌باش اي عمرو، كه تو به واقع به حكومت مصر نرسيده‌اي و از آغاز رستگار نبودي، تو دينت را به دنيا فروختي، در اين معامله زيان كردي، از اين‌رو تو بدترين بندگان هستي، اگرچه مصر را صاحب شدي، ولي رسيدن به اين مقصود با دشواري‌هايي همراه بود، بر معاويه وارد شدي همچون كسي كه بر قوم عاد وارد مي‌شود و در اين راه هر چه سود كردي، باختن بود و با روسياهي خود را از همه‌چيز محروم ساختي؛ اي عمرو، آيا تو ابوالحسن علي را نشناخته‌اي؟ و به آنچه از حق او به دشمن رسيد آگاه نشدي، از او و همراهي‌اش سرپيچي كردي و به‌سوي معاويه رفتي، درحالي‌كه ميانه نور و ظلمت فاصله بسيار است. شايستگي را با تباهي و فساد فرق بسيار است و...» عمروعاص به او گفت: اگر دنبال علي مي‌رفتم بايد در همان محدودة خانه‌ام توقف مي‌كردم، ولي وقتي با معاويه شدم به همه جهان دست يافتم. او پاسخ داد: اگر تو معاويه را نخواهي او هم تو را نمي‌خواهد، ولي افسوس تو دنياي او را مي‌خواهي و او هم خواهان دين تو شده است. سپس اين جوان به نزد علي رفت و مورد عنايت حضرتش قرار گرفت.


#دکتر_فضل_الله_صلواتی


@antioligarchie
Forwarded from اتچ بات
#داستانک
#واقعی

نماینده‌ای که نه وثیقه گذاشت و نه «قول شرف» داد!

🔻بازپرس دادگاه مبارزه با مفاسد اقتصادی، چهارشنبه ۱۹ تیرماه محمد عزیزی، نماینده ابهر در مجلس را از طریق هیئت رئیسه مجلس به دادسرا فراخواند. پس از تحقیقات اولیه برای وی قرار تأمین وثیقه ۵ میلیارد تومانی صادر شد. چون متهم از تأمین وثیقه خودداری کرد، روانه اوین گردید. دادستان تهران با قرار صادره مخالفت می‌کند و از بازپرس می‌خواهد آن را به قرارِ «التزام به حضور با قول شرف»، یعنی نازل‌ترین نوع قرار تأمین، تبدیل کند. بازپرس نیز می‌پذیرد. وصول نامه قرار جدید به زندان با این تغییر نامتعارف و غیرمعقول قرار تأمین، کسانی را که مطلع می‌شدند، متحیر می‌ساخت. قصد این بود که متهم به فساد همان شبانه آزاد شود. البته متهم صاحب منصب با تکبر حاضر به امضای قرار نمی‌شود و در بازداشت می‌ماند. حیرت‌آورترین قسمت این ماجرا این است که ظهر پنجشنبه ۲۰ تیرماه دادستان تهران به بازداشتگاه می‌رود تا متهم به مفاسد اقتصادی را راضی کند به منزل تشریف ببرند!

@antioligarchie
#داستانک
#واقعی

🔻عيد قربان سال ۱۲۰هجری [دوره امویان] #خالد_بن_عبدالله قسري، فرماندار كوفه، پس از اقامه نمازعيد قربان، بر بالای منبر خطابه اي بلند و انتقامجويانه خواند و در پايان سخنانش گفت: "مردم! بروید و قرباني كنيد. خداي از من و شما بپذيرد. من، امروز، #جعد_بن_درهم را قرباني مي‌كنم زيرا كه او به محاربه خدا رفته و فتنه انگيخته است".
سپس به زيركي بر سر منبر گريست و جماعت هم از ستمی كه بر خدا رفته بود، گريستند. #جعد را به پاي منبر كشاندند و #عبدالله_قسري در برابر نمازگزاران، كارد بر گلوي #جعد كشيد و او را سر بريد .

گناه #جعد _ بنا به گفته حاكم و خطيب وقت كوفه اعلام _ نفي صفات خداوند و محاربه با او ( عقاید کلامی اش) بود. درباره عقیده #جعد_بن_درهم هرچه بگوييم، گمان نداريم كه آن عقيده براي بريدن سر مسلماني در برابر نمازگزاران آن هم در مسجد، توجيه مناسبي باشد. ازاين رو، در ميان مورخان؛ شبه اتفاق نظري وجود دارد كه ذبح #جعد با انگيزه‌اي سياسي بوده است اما _همچون هميشه_به ناروا بر فراز منبر و بر زبان خطيب، جامه ی دين به تن كرده است .

📚خودكامه
نویسنده : دكتر امام عبدالفتاح امام. (صفحه ۲۷۱)

@antioligarchie
#داستانک
#واقعی

#کولبر

🔻«نازدار»، رفیق #احمد_راضی( کولبر ۴۶ ساله اهل نودشه کرمانشاه ) به او پیشنهاد می‌کند برای آوردن بار به مرز « تته » اورامان بروند. گردنه تته برای کول‌بری، مسیری خطرناک است و کول‌بری در آن منطقه، در فصل زمستان آن‌چنان سخت است که کول‌بران محلی معمولا پس از ساعت چهار عصر دیگر در آن مسیر تردد نمی‌کنند: «به رفیقم گفتم بلد نیستیم و مسیر خطرناکی هم است. نازدار گفت من قبلا یکی دو باری رفته‎ام، نگران نباش، مسیر را بلدم. ناچار بودیم برویم. پنج‌شنبه ۲۵ بهمن سال ۱۳۹۷ بود. حدود ساعت سه عصر رسیدیم به نزدیکی‌های روستای "کماله"؛ جایی که باید پیاده‌روی را شروع می‌کردیم.»
کولبران از این نقطه تا رسیدن به نقطه‌ای در آن سوی مرز در منطقه «خورمالِ» اقلیم کردستان که از آن‌جا بارها را تحویل می‌گیرند و به آن «بارگاه» می‌گویند، باید بین سه تا چهار ساعت پیاده‌روی کنند: «ما از این طرف بار نداشتیم. اما در برگشت، بار سیگار می‌آوردیم. حدود ساعت شش رسیدیم و بار را تحویل گرفتیم. هوا خیلی سرد بود. گفتند رفتن از این مسیر در این ساعت شب خطرناک است و بهتر است امشب را این‏جا بمانید و فردا صبح بروید.»
به آمادگی جسمانی خود مطمئن بودیم و فکر ‌کردیم بهتر است یک شب را بی‌دلیل آن‌جا تلف نکنیم . سه ساعتی زمان برد تا سربالایی گردنه را بالا آمدیم و رسیدم به بالای گردنه. ادامه مسیر بیش‎تر سرپایینی می‌شد. نشستیم و کنسرو ماهی را که از بارگاه گرفته بودیم، خوردیم. خیلی سرد بود. فکر کردیم با خوردن کمی انرژی بگیریم و خستگی در کنیم و کمی گرم شویم و بعد راه بیفتیم. ساعت ۱۰ شده بود که دوباره راه افتادیم. باد بسیار سردی می‌وزید.»

...( دو ساعت بعد) عملا دو متری خودمان را هم نمی‌دیدیم دو قدم جلو می‌رفتیم، یک قدم به عقب برمی‌گشتیم. وحشت کرده بودیم. راه می‌رفتیم اما بوران چنان مسیر را پوشانده بود که رفیق راه‌ بلد من مسیر را گم کرده بود. نازدار پایش را جایی گذاشت که بوران پرش کرده بود و فکر کرد راه عبور است. زیر پایش خالی بود. سقوط کرد. بعد فهمیدیم شاید حدود ۵۰۰ متر با بار روی کوله‌اش غَلت خورده بود. به حکم خدا، رفیقم حتی یک خراش هم برنداشته بود.
... نمی‌دانستم رفیقم زنده است یا مرده، بارم را انداختم و دنبال او می‌گشتم. اما عملا دور خودم می‌گشتم. روحیه‌ام را کاملا باخته بودم و دستانم یخ کرده بود...

نمی‌دانستم کجا هستم. داشتم کم کم یخ می‌زدم. چاره‌ای نداشتم. ما دو سوم مسیر را آمده بودیم. اما راه را گم کرده بودیم و اگر می‌ماندم، یخ می‌زدم و همان‌جا می‌مردم. ناچار بودم راه آمده را برگردم. برگشتم.

به بارگاه که می‌رسم، دستانم چون بادکنک باد کرده و آب زیرش را گرفته بود ؛چوبی برای سوزاندن در بارگاه نبود. مردی که عصر بارها را به ما داده بود، وقتی حال من را دید، بخاری را با به آتش کشیدن پارچه و لباس‌های اضافه و لباس‌های خودش روشن کرد. جرات نمی‌کردم به بخاری نزدیک شوم. می‌دانستم بلایی سر دستانم آمده است و گرمای بخاری ممکن است بدترش کند...



t.co/zJLjq219BF
@antioligarchie
Forwarded from اتچ بات
#داستانک
#واقعی

خشنود خرمی

🔻این داستان دو انگشتم است که برای دموکراسی بریده شد!
در بهار سال ۲۰۱۴ رای دادم. به دکتر اشرف‌غنی هم رای دادم. فردای آن روز اراده کردم که بیایم کابل و آمادگی کانکور فراگیرم. پدرم اصرار کرد که نروم، لااقل تا رنگ انگشتم پاک نشده سفر نکنم زیرا من از ولسوالی قره‌باغ ولایت غزنی هستم و مسیر راه زیر حاکمیت طالبان است همیشه ولی با این دیدگاه که طالبان به رای‌دهندگان کاری ندارند، پدرم را قانع کردم. صبح وقت حرکت کردیم. از چهار نفر سرنشین یک زن و سه مرد فقط من رای داده بودم. وقتی از پهنه‌ی خون‌بار دشت قره‌باغ گذشتیم، نا رسیده به بازار قره‌باغ، طالبان زنجیر زده بودند و تمام ماشین‌ها را بازرسی می‌کردند. ماشین ما را نیز توقف داد. یک به یک دستان مارا به وارسی گرفت. مرا که نوک انگشت شهادتم رنگ داشت و اندکی هم شتک کرده بود روی انگشت وسطی‌ام، از بقیه جدا کرد. تعداد طالبان چهار نفر بود، با ریش‌های بلند و موهای روغن زده. دو مرد میان‌سال دیگر را هم سوا کرده بودند که نمی‌دانستم کی‌اند و از کجاییند. طالبان، به خواهش و التماس هیچ‌کس حتی آن خانم همراه هم اهمیت ندادند و بقیه را با لت و کوب از ما دور کردند.
اگر کوتاه‌تر شرح دهم، مارا چشم بسته در یک روستای دور برد. هرچه توانست لت کرد و شب تمام را غذا نداد. فکر می‌کردیم مارا به قتل می‌رساند، ولی با آغاز صبح، انفرادی مارا به مسجد انتقال داد. روز بدی بود، خاطرات گزنده‌ای که تا روز مرگ فراموشم نمی‌شود. یادم هست که در گوشه مسجد یک طالب پیر با لباس سفید نشسته بود که ادعای داکتری داشت. دو طالب به جبر مرا جلو آن پیر مرد خم کرد و گفت هیچ فکر احمقانه‌ای نکنم. داکتر یک چاقو دسته چوبی و اندکی مواد و باند زخم پیش خود داشت. وقتی دستم را یکی از آن دو سرباز طالب محکم گرفت، فهمیدم چه کار می‌کند، به چه سرنوشتی دچار شده‌ام و قرار است چگونه فارغ شوم. داکتر پوزخند زد و به زبان فارسی که خیلی لهجه مضحک داشت، پرسید:«به کی رای داده بودی؟»
چیزی نگفتم. طالبی که بالای سرم ایستاده بود، با قنداق به گردنم کوبید و به پشتو گفت، جواب بتی. گفتم:« اشرف‌غنی»
طالب پیر بلند خدید و گفت:«اشرف‌غنی بیاید نجاتت بدهد!»
چیزی نگفت و بدون هیچ واسطه‌ی کرختی یا تسکین کننده درد، با چاقو انگشت شهادتم را از بند دوم برید، از حال رفتم، ولی فهمیدم که بند اول انگشت وسطی‌ام را نیز به خاطر یک چکه رنگ برید و دور انداخت.
وقتی به هوش آمدم در مسیر راه قره‌باغ جاغوری قرار داشتم، با دو انگشت بریده که روی بانداژ سفید لخته‌های خون خشکیده بود...
این داستان تخیلی نیست. زندگی و سرگذشت واقعی من از یک بار رای دادن است. من در تمام مدت پنج سال، هیچ‌گاه کسی را به‌خاطر این اتفاق سرزنش نکردم. به دکتر غنی احترام مضاعف گذاشتم و هرگز برایش نقد غیر منطقی سرهم نکردم. او پنج سال ریس‌جمهور ما بود، کارکردهای مثبتش قابل ستایش است و کوتاهی‌های سیاسی‌اش شاید غیر قابل توجیه باشد. نه او را دشنام می‌دهم و نه از کسی تقاضای هزینه دو انگشت از دست‌رفته‌ام را دارم.
ولی با تمام این احوال، به‌خاطر مسئولیت ملی و دموکراتیک خود، امروز دوباره رفتم و رای دادم. اینکه به چه‌کسی رای دادم بحثش جدا. اما اگر طالب‌ها دستم را هم ببرند، از این حق مسلم خود کوتاهی نخواهم کرد. زیرا به دیدگاه من، رای دادن همیشه به معنای پیروز کردن یک کاندید نیست، بلکه نشان دهنده سلیقه و درک سیاسی یک شهروند می‌باشد. وقتی فلان نامزد صدهزار رای می‌گیرد، مفهومش این است که یک لک نفر شبیه او فکر می‌کنند و...
رای ندادن به اندیشه من قابل توجیه نیست، ولو که انتخابات از سوی خارجی‌ها سازماندهی شود یا ملغمات دیگر. هر کاندید آیینه تمام کسانیست که به او رای داده‌اند. رای دادن ثابت ساختن وجود خویشتن است در مقابل زندگی سیاسی و شهروندی.
راستش، این خاطره مرا رنج می‌دهد؛ دیگر آدم سالم نیستم، از اکادمی نظامی به‌خاطر نقص عضو طرد شدم، تایپ کردن برایم دشوار است و از هر جهت روحی و جسمی آدم قبل از این حادثه نیستم؛ اما آزادی برای مردمم، هم‌وطنم، رفیقم، هم‌کارانم و.. قشنگ است، این مرا تسکین می‌کند.
با حرمت
@antioligarchie
#داستانک
#واقعی

اکبر جباری

🔻تا همین امروز که خبر بازداشتش را شنیدم، تصور اینکه یک روز بتوانم درباره آن روز بنویسم، برایم سخت بود.
صبح یک روز تابستانی در سال ۱۳۹۳ بهمراه حامد، به محل دادسرای فرهنگ و رسانه رفتیم. در راهرو منتظر امدن بازپرس نشسته بودیم که ناگهان مرد درشت هیکلی با گوش های شکسته وارد شد. با دیدن ما، پرسید: «چکار دارید؟»
گفتم: «منتظر بازپرس هستیم»
گفت: «بیا داخل.» و رفت داخل اتاق بازپرسی. ما بلند شدیم که پشت سرش داخل شویم، که گفت: فقط خودت بیا. لاجرم، حامد بیرون در منتظر ماند و من رفتم درون اتاق.
فکر میکردم، منشی یا نیروی خدماتی دادسراست، و با خود میگفتم، چه کارگر خوش تیپی که کت و شلوار شیک و گرانقیمتی هم پوشیده. اما با کمال تعجب، رفت پشت میز بازپرسی نشست. همان میزی که معمولا در فیلمها دیده بودم که قضات می نشینند. تا به حال دادگاه نرفته بودم و تصور دقیقی نداشتم. فکر نمی‌کردم که یک ادم هیکلی با گوش های شکسته که حکایت از کشتی گیر بودنش دارد، بازپرس شعبه «فرهنگ و رسانه» باشد که غالبا با اهالی فرهنگ و هنر سر و کار دارد. وقتی به روی میزش دقت کردم دیدم نوشته: «بیژن قاسم زاده، بازپرس»
باز هم باورم نمیشد که خود همین اقا بازپرس فرهنگ و رسانه باشد. با خودم میگفتم، احتمالا بازپرس امروز نیامده و این اقا در غیابش دارد کار راه‌اندازی می‌کند! شروع کرد به خواندن موارد اتهامی ام.
_این جمله برای شماست؟
_بله. برای منه.
_ پس قبول داری که توهین به مقام معظم رهبری کردی؟
_خیر اقا. من در کمال ادب و نزاکت به یک نظر ایشون نقد نوشتم.

سکوت کرد و مشغول نوشتن شد. بعدها فهمیدم که همان اول باید انکار میکردم که نوشته خودم است. نوشته ای که چند سال قبل تر، زمانی که ایران نبودم، در صفحه فیس بوک خود نوشته بودم و فکرش را هم نمی‌کردم همین چند خط، مسیر زندگی ام را تغییر دهد.
اقای بازپرس مشغول نوشتن بود و من هم در حال دفاع از نوشته ام. وسط جملاتم، کلمه ای بکار بردم که به نظرم معنای خیلی واضح و روشنی داشت. ولی بازپرس کشتی گیر، سرش را از روی کاغذ بلند کرد و پرسید: یعنی چی؟ که من دوباره کلمه را گفتم و معنایش را هم گفتم. الان دقیقا یادم نیست چه کلمه ای بود، ولی همان موقع فکر میکردم که معنای این کلمه برای فرزند ۱۰ ساله ام، خیلی روشن است، پس خیلی نباید برای بازپرس «فرهنگ و رسانه» سخت باشد!
نوشتنش که تمام شد، گفت: ۴۸ ساعت فرصت داری، وثیقه بیاری تا روز دادگاهت، والا باید بازداشت بشی.
و من در کمال حیرت، فقط بلند شدن و راه رفتنش را نگاه میکردم. با دستهای گشوده که حکایت از بازوانی ورزیده و ورزشکاری و البته فاتح و مغرور دارد، راه می‌رفت و از اتاق خارج میشد. من هم از اتاق خارج شدم و بیرون امدم تا با حامد از دادسرا خارج شویم.
آنروز فکرش را هم نمیکردم، این اقای بازپرس، یک روز بازداشت شود. الان هم خوشحال نیستم. چون نیک میدانم، او نه به دلیل ظلم‌هایی که به امثال من کرده، بلکه به دلایل احتمالا مالی و بزن و ببندهای جناحی بازداشت شده است. من و امثال من، مستحق این ظلم‌ها بودیم و بازپرس بیژن قاسم زاده هم اگر نباشد، کسی دیگر کارش را انجام خواهد داد.
الان با خودم فکر میکنم، ایا در دنیای امروز، در کشورهای دیگر هم دادسرایی برای اهالی فرهنگ و هنر و دانش وجود دارد؟ دادسرایی که نویسندگان و اهل هنر و علم را به خاطر نوشتن و بیان عقایدشان محاکمه کنند؟ به بهانه توهین؟ نمیدانم. احتمالا در کشورهایی مثل کره شمالی چنین چیزی باشد. ولی حداقلش بر سر در آن کشورها، چیزی به نام «مردم سالاری» نوشته نشده...

#بیژن_قاسم_زاده
#بازپرس_دادسرای_فرهنگ_و_رسانه


@antioligarchie
#داستانک
#واقعی

⭕️ ‏امروز از امام جماعتی هم اخراج شدم

وحید هروآبادی

🔻از شهریور یکی از دوستان که امام جماعت مسجدی در شمال تهران بود و به علت گرانی مسکن نتوانست در همان محل منزلی اجاره کند به یکی از روستاهای اطراف تهران رفته، منتهی فرزندانش در همان محل به مدرسه می‌آورد، نماز ظهر را اقامه می‌کند و‏ برمی‌گردد به روستا، من چند ماهی به خواست نمازگزاران و هیئت‌امنا مسجد (که از سال گذشته می‌شناختندم) برای نماز مغرب‌و‌عشا به مسجد می‌رفتم و هر شب یک آیه را تفسیر می‌کردم و بعد از گپ و گفتی با مسجدی‌ها بر می‌گشتم، منزل ما ۲۰ کیلومتر از مسجد فاصله دارد لذا ‏با یک ساعت و نیم فاصله از نماز حرکت می‌کردم و اگر زود می‌رسیدم گوشه‌ای نزدیک مسجد به مطالعه یا فعالیت‌های شبکه‌های اجتماعی‌ام می‌پرداختم، برگشتن هم حدود یک ساعت و ربع زمان می‌برد و حدود یک ساعت هم مراسمات مسجد و تقریبا هر روز ۳ الی ۴ ساعت زمان مصروف ‏می‌شد؛ نماز مغرب و عشاء در مسجد بر خلاف ادارات یا نماز ظهر تعطیلی ندارد و این عزیزان ماهی یک میلیون تومان بابت ایاب‌و‌ذهاب به من می پرداختند. اگر این عدد را تقسیم بر روزها کنید می‌شود حدود روزی ۳۳ هزار تومان البته کمک خانواده و همسرم هم به این مبلغ اضافه می‌شد ‏و تا الان زندگی ما می‌چرخید؛ امروز ساعت ۱۰ صبح از طرف امورمساجد تماس گرفتند که ساعت ۱۴ بیایید اداره نظارت و ارزیابی در خیابان مجاور بیت‌رهبری، من هم فکر کردم برای انجام حکم نیابت امام جماعتی حتما باید مراجعه کنم و لذا ساعت ۱۴ در طبقه چهارم ساختمان زردرنگ ‏امور مساجد حضور پیدا کردم؛ آقای میان سال ملبسی که در این رشته توییت صابری می‌نامم استقبال کرد و دستور چایی داد و من در اوایل سخن متوجه شدم بحث بر سر حکم نیابت امام جماعتی نیست چون ظاهراً اساسا در جریان نبود کدام مسجد هستم و بعد از پرسش از من یادداشت می‌کرد!
مباحث حدود ۵۰ دقیقه طول کشید ولی بخش‌هایی از آن شنیدنی است:



@antioligarchie


ادامه مطلب در پست بعدی👇
Forwarded from اتچ بات
#داستانک #واقعی

یاسر عرب

🔻از آزادی موتور گرفتم و راننده اش در میان راه پرسید: «میشه پول سفر رو بزنی به شماره کارت همسرم؟»

من به شوخی گفتم: «حالا یک ساعت دیگه میری پول ها رو نقدی میدی دست رئیس! مگه دیر میشه؟»

گفت: «با زنم از این حرفها نداریم. الان میخواد برای بچه یک چیزی بخره. پول میخواد. وضع ما اینطوری هستش که من هر لحظه مسافر به تورم بخوره اون میتونه همون موقع یک چیزی بخره. یعنی اگه من صبح تا ظهر پول در نیارم وسیله ای برای پخت و پز ناهار نداریم»

@antioligarchie
#داستانک

+مامور کنترل بلیت : چند روزه شیر و کیکمون رو ندادن ،خبر نداری؟
_راننده BRT (با خنده) : چرا ، متوجه شدن تاریخ گذشته اس !

#واقعی

@antioligarchie
#داستانک
#واقعی

🔻«نَصرُ مِن اللهِ و فَتحٌ قریب!»
شعاری بود که هر روز می دیدمش روی سر در مدرسه‌مون! از مدرسه‌های سرشناس مشهد بود. ملت سر و دست می شکوندن که بچه‌هاشون رو بپذیره. مدیرش از اون آدم‌هایی بود که از یک کیلومتری بوی عطر مذهبی می داد و تو هر جمله‌ای که می گفت سه تا تیکه‌ی مذهبی می کرد تو مخت. دیشب بخاطر یه بحثی یاد اون موقع‌ها افتادم و مخصوصا یاد معلم زبان اون مدرسه! آقای اخوان یا آقای اخوین. درست یادم نیست. حتی وقتی به آقای معلم فکر می کنم کف دستام گز گز می کنه! من و این آقای معلم با هم یه بازی داشتیم که معمولا اون برنده می شد. بازیمون این بود که هر وقت وارد کلاس می شد اول میومد و کنار نیمکت من وایمیستاد و می گفت:«کف دستت رو بذار رو نیمکت!» یه خط کش فلزی داشت و با خودش قرار کرده بود اینقدر من رو با این خط کش بزنه که دیگه نخندم! من هم از بچگی یه کرمی تو جونم بود که وقتی خیلی می ترسیدم یا خیلی مضطرب بودم، می خندیدم! من می خندیدم و آقای معلم محکم‌تر می زد! هر دوشنبه و هر چهار شنبه! دوشنبه زنگ دوم و چهارشنبه زنگ آخر. زد و زد و زد تا اینکه یک بار به جای سر خط کش ، ته خط کش رو زد و دستم برید و خون اومد. خنده‌ی عصبیم بند اومد. جدی شدم و بهش گفتم:«حالت رو می گیرم.» و زدم از کلاس بیرون. رفتم دم دفتر که به آقای مدیر بگم که معلمش چه بازیه زشتی با من داره اما فکر کردم خود آقای مدیر ممکنه بدتر کتکمون بزنه، اخراجمون کنه یا به خانواده زنگ بزنه و حق رو به دبیرش بده. بی سر و صدا دستم رو شستم و رفتم تو نمازخونه نشستم! چند روز بعدش آقای مدیر داشت از حضرت محمد ص سر صف می گفت:«حضرت محمدص عاشق بازی با بچه‌ها بود و بچه‌ها میرفتن روی دوشش و به بچه‌ها سواری می داد!» وقتی این روایت رو تعریف می کرد اگر صدا از گلوی کسی در میومد سیاه و کبود می شد! قصه تموم شد و ما فریاد زدیم:«نصر من الله و فتح قریب!»

#سهیل_سرگلزایی

@antioligarchie
#داستانک
#واقعی

🔻​زندگی تیرکمانی

عقیل دغاقله

حدود ساعت ۲ بعد از ظهر بود از محل کار به سمت خانه برمی گشتم. مانند هر روز تابستانی در اهواز، دما بالای ۵۰ درجه فضای داخل ماشین را علیرغم کولر روشن آن جهنم ساخته بود. از دور تصویر پیرمردی که شمایلش زیر اشعه داغ آفتاب کج و معوج می رفت با دست اشاره می کرد. ناخودآگاه کنار کشیدم و در جلو را برای آن پیرمرد باز کردم. همین که نشست با چفیه ای که روی سرش گذاشته بود عرق پیشانی اش را خشک کرد. سلامی کرد و نشست : رخدا خیرت دهد، تا هر جا من را برسانی خوب است."
پرسیدم :" مسیرت کجاست، حاجی؟"

گفت: "آن سوی کوت عبدالله. اگر مسیرت نمی خورد، تا هر کجا که می توانی من را برسان."

صحبت که می کرد، بندهای تیرکمانی را که در دستش گرفته بود را کمی کشید و بعد آن بندها را دور تیرکمان پیچاند. یاد دوران بچگی و ساختن تیرکمان افتادم. با خنده ای گفتم :"عجب تیرکمانی محکمی است. "

گفت: "خیلی محکم است. خودم ساخته ام. با تیوب خوب. هم محکم است و هم دقیق."

گفتم: "به چه کارت می آید؟"

گفت: "شکار». کمی ساکت ماند. و بعد ادامه داد: «شکار گنجشک".

با تعجب گفتم :" گنجشک؟"

گفت: "آره، گنجشک. خیلی وقت ها پیش می آید که چیزی برای خوردن نداریم. بیرون می روم و چند تا گنجشک صید می کنم و بعد جای شما خالی کباب می کنیم."

بعد فهمیدم که کارش جمع آوری و فروش بازیافت است. نمی دانستم چه بگویم. پرسیدم: "مگر چندتا گنجشک شکار می کنی؟"

گفت: "به اندازه ای که ما را سیر کند. بچه ها هم خوششان می آید. دوست دارند. بالاخره از نان خالی بهتر است، آن هم برای روزهایی که جز این گنجشک ها چیزی در بساط نیست . البته من هم خیلی دقیقم، گنجشکی از دستم در نمی رود."

چند دقیقه بعد پیاده شد و من مبهوت به سمت خانه برگشتم. ماشین را کنار خیابان پارک کردم. آن سوتر دو گنجشک زیر سایه درختی که همیشه روبروی خانه مان بود محکم نوک به زمین می زدند. گنجشک هایی که او همیشه می دید و زندگی او، خانمش و فرزندانش را شکل می دادند. من اما خیلی وقت بود که گنجشکی ندیده بودم، گنجشک هایی که همیشه اینجا بودند، زیر همین درخت، در همین نزدیکی. در همسایگی خانه ما.

@antioligarchie
https://t.me/antioligarchie/25838
#داستانک

#واقعی

🔻بعد از ۶۰ سال زحمت، تو این دنیا ۴ دهنه مغازه دارم و یک باب آپارتمان
با همسرم تنها زندگی می کنم و ۴ فرزندم، زندگی تشکیل داده اند. دو تا عروس دارم و دو تا داماد و چند تا هم نوه ی شیرین زبان...

یکی از مغازه ها را خودم می چرخانم و بقیه را اجاره داده ام .
اوایل شروع کرونا، همسرم خیلی اصرار داشت که این روزها مغازه را تعطیل کنم، چون با مشتری های زیادی سر و کار دارم، نکند کرونا بگیرم، اما من گوش نکردم .

همسرم برای اینکه مرا متقاعد کنه، همه ی بچه ها را شام دعوت کرده بود با کلی تدارک .
من اطلاع نداشتم و دَم عید مشتری زیاد بود ، دیروقت رسیدم خونه. دیدم همسرم گرفته و غمگین نشسته و کلی غذا و میوه و...

پرسیدم چی شده، مهمان داریم؟ چرا ناراحتی؟
گفت: بشین خستگی رفع کن فعلا شام بخور برات تعریف می کنم.

بعد از شام گفت: امروز زنگ زدم به بچه ها گفتم پدرتون حرف منو گوش نمی کنه میره درِ مغازه با این همه آدم سروکار داره؛ می ترسم کرونا بگیره من نگرانش هستم، امشب همتون بیایید شام خونه ما راضیش کنیم نره مغازه، اما همشون به بهانه های مختلف زنگ زدن و گفتن نمی تونیم بیایم.

گفتم اینکه ناراحتی نداره حتماً کار داشتند.
گفت چه کاری، اونا از ترس اینکه تو کرونا نگرفته باشی نیومدن.

راستش خودم هم حالم گرفته شد و چند تا لعنت و نفرین کردم به کرونا و این وضع که پیش اومده و...

به خاطر نگرانی همسرم، مغازه را تعطیل کردم و بدون اطلاع بچه ها رفتیم کیش. بعد از چند روز یکی از پسرا زنگ زد که بگه مادر بزرگ زنش چشم عمل کرده که بریم بهش سر بزنیم. ولی همسرم حرفشو قطع کرد و از روی دق و دلی و با ناراحتی بهش گفت:
تو به فکر مادربزرگ زنت هستی، نمی پرسی بابات کجاست و حالش چطوره ؟
پسرم گفت چطور مگه ؟
همسرم گفت:
راستش بابات گرونا گرفته الآن چند روزه آوردمش بیمارستان حالش وخیمه و احتمالاً یکی دو روز دیگه هم زنده نیست.

پسرم مثلاً ناراحت شد و گفت: نمیشه که ما بیایم بهش سر بزنیم، باید چکار کنیم ؟
همسرم گفت: هیچی اگه فوت کرد خودشون دفنش می کنند و مراسم هم که ممنوعه و...

منم کلی خندیم و گفتم خوب فکری کردی که اینطوری گفتی بهشون، ببینیم چه کار می کنند.!

حدود یه هفته تو کیش موندیم و برگشتیم. البته تو این مدت بچه ها باز هم زنگ می زدند و احوال منو از مادرشون می پرسیدن و ایشون هم روز آخر گفت؛ که من فوت کردم و مشغول کارهای قانونیش برا دفن هست.

آخرین باری که بچه ها به مادرشون زنگ زدند، همه می گفتند:
احتمالاً تو هم گرفتی، آزمایش دادی؟!
ایشون هم گفت:
نه، ممکنه، چون همش پیش باباتون بودم!
بهمین خاطر اصلاً نیامدن که به مادرشون هم سر بزنند تا اینکه یه روز بهشون گفت:
نترسید، آزمایش دادم و خوشبختانه من نگرفتم، اومدن خونه رو ضدعفونی هم کردن و...

گفتن پس شب میاییم پیشت. قرار گذاشتیم من تو اتاق پنهان بشم و بازی را ادامه بدیم.

وقتی بچه ها اومدن، پس از کمی ابراز ناراحتی و پخش یه جعبه خرمایی که یکیشون آورده بود و...
یکی از عروسا گفت:
خدا بیامرزه، عمر خودشو کرده بود، خوب شد بچه ها که جوونن نیومدن که بگیرن.

یکی از دامادا گفت:
خدا رحمتش کنه، حمیدجان دیر وقته، اون برگه ها را نشون مامان بدید...!
یکی از دخترا ناراحت شد و گفت:
حالا چه وقت این کارهاست و...

هر چهارتاشون رفته بودند دنبال انحصار وراثت و بین خودشون مغازه ها را توافق و تقسیم کرده و آپارتمان را برای مادرشون در نظر گرفته بودند و کاغذی هم بین خودشون امضا کرده بودند و حالا سراغ سند ها را می گرفتند...!!!

همسرم گفت؛ حداقل بذارید کفن خدابیامرز خشک بشه و...
تو همین لحظه از اتاق اومدم بیرون و خدمت همه شون رسیدم...
وقتی دیدم به جای ۴ تا فرزند، «چهارتا ویروس کرونای پفیوز» بزرگ کردم، همونجا تصمیم گرفتم مغازه ها و آپارتمانم را بفروشم و پولشو برای کمک به بیماران کرونایی اهدا کنم و با همسرم به دیاری دیگر کوچ کنیم، دیاری روستایی و عشایری که چند تا گوسفند بگیریم و تا پایان عمر با احشام و حیوانات زندگی کنیم که «چوپانی گوسفندان» به مراتب از بزرگ کردن این گونه فرزندان بهتر و پر بارتره...

✍️ امیرستار نصیریانی[نیکوکاری که پول فروش چهار مغازه را به بیماران کرونایی کازرون، اهدا کرد]

@antioligarchie
#داستانک
#واقعی

🔻چوخ اولسون، رَنگی اولسون!

در یکی از ادارات مهم استخدام شده بودم، تازه وارد بودم. هر چند ماه یکبار در اداره ولوله ای به راه می افتاد، بعدا متوجه شدم که همه ارگان ها قرار است گزارش عملکرد بدهند، من هم در بخش خودم مشغول به کار بودم، با دقت تمام و حساسیت بسیار بالایی آمار و گزارش عملکرد خود را می نوشتم.

البته تمایلی به گزارش نویسی در محیط های انسانی ندارم، چرا که به نظرم آنها وقت گیر هستند، چه بهتر که آن انرژی صرف کارهای مهم تر شود. با این حال مجبور به گزارش بودیم و کل سیستم از رئیس تا همکار، آن گزارش را می بینند نه چیز دیگری را!

۴ سال گذشت، و من ۳ یا ۶ ماه یک بار با دقت گزارش می نوشتم و گزارش هایم همیشه نهایت ۵ صفحه می شد!

اما در کمال تعجب یکی از همکاران کهنه کار که اکثراً یا مرخصی بود یا مرخص بود، معمولا به دلیل تلاش های عظیمش لوح تقدیر دریافت می کرد، من هم هاج و واج می ماندم که چطور می شود از بین تمام گزارش ها، او برگزیده می شود؟

به روزهای بازنشستگی خود نزدیک می شد، یک سال بعد بازنشست شد و راز آن لوح تقدیر را به من گفت، ایشان موقع رفتن گفت: "چوخ اولسون، رنگی اولسون" یعنی حجیم باشد و رنگی باشد!

من زیاد حرفش را جدی نگرفتم، اما همکار دیگر ما، گزارش جدید خود را با فونت درشتی نوشت و انواع عکس ها و نمودارهای زاید اضافه کرد، و سپس پرینت رنگی گرفت! اینبار این همکار جدید ما لوح تقدیر گرفت.

@antioligarchie