آنتی الیگارشی
7.7K subscribers
14.5K photos
5.31K videos
94 files
5.04K links
تمام مطالب منتشر شده در کانال مورد تایید نیست و گاهی تنها برای هم افزایی و ایجاد فضای آزاد اندیشانه انتشار می یابد.

مسئولیت مطالب مخاطبان در گروه متصل به کانال تنها به
عهده خود مخاطبان است.
Download Telegram
#داستانک
#واقعی

🔻«نَصرُ مِن اللهِ و فَتحٌ قریب!»
شعاری بود که هر روز می دیدمش روی سر در مدرسه‌مون! از مدرسه‌های سرشناس مشهد بود. ملت سر و دست می شکوندن که بچه‌هاشون رو بپذیره. مدیرش از اون آدم‌هایی بود که از یک کیلومتری بوی عطر مذهبی می داد و تو هر جمله‌ای که می گفت سه تا تیکه‌ی مذهبی می کرد تو مخت. دیشب بخاطر یه بحثی یاد اون موقع‌ها افتادم و مخصوصا یاد معلم زبان اون مدرسه! آقای اخوان یا آقای اخوین. درست یادم نیست. حتی وقتی به آقای معلم فکر می کنم کف دستام گز گز می کنه! من و این آقای معلم با هم یه بازی داشتیم که معمولا اون برنده می شد. بازیمون این بود که هر وقت وارد کلاس می شد اول میومد و کنار نیمکت من وایمیستاد و می گفت:«کف دستت رو بذار رو نیمکت!» یه خط کش فلزی داشت و با خودش قرار کرده بود اینقدر من رو با این خط کش بزنه که دیگه نخندم! من هم از بچگی یه کرمی تو جونم بود که وقتی خیلی می ترسیدم یا خیلی مضطرب بودم، می خندیدم! من می خندیدم و آقای معلم محکم‌تر می زد! هر دوشنبه و هر چهار شنبه! دوشنبه زنگ دوم و چهارشنبه زنگ آخر. زد و زد و زد تا اینکه یک بار به جای سر خط کش ، ته خط کش رو زد و دستم برید و خون اومد. خنده‌ی عصبیم بند اومد. جدی شدم و بهش گفتم:«حالت رو می گیرم.» و زدم از کلاس بیرون. رفتم دم دفتر که به آقای مدیر بگم که معلمش چه بازیه زشتی با من داره اما فکر کردم خود آقای مدیر ممکنه بدتر کتکمون بزنه، اخراجمون کنه یا به خانواده زنگ بزنه و حق رو به دبیرش بده. بی سر و صدا دستم رو شستم و رفتم تو نمازخونه نشستم! چند روز بعدش آقای مدیر داشت از حضرت محمد ص سر صف می گفت:«حضرت محمدص عاشق بازی با بچه‌ها بود و بچه‌ها میرفتن روی دوشش و به بچه‌ها سواری می داد!» وقتی این روایت رو تعریف می کرد اگر صدا از گلوی کسی در میومد سیاه و کبود می شد! قصه تموم شد و ما فریاد زدیم:«نصر من الله و فتح قریب!»

#سهیل_سرگلزایی

@antioligarchie