#داستانک
🔻مادرمان گریست و دستان من و بعد هم برادرم را بوسید. او گفت "من نمیتونم هر دو پسرم رو تو این جنگ از دست بدم. اما نمیتونم اجازه بدم شماها قایم شید و ننگ اصل و نسب ما باشید." دوقلوها را فرستاد تا دو گوسفند را بدوشند، بعد یک ظرف مسی شیر جلوی من و یکی هم جلوی برادرم گذاشت. هر کدام که ظرفش را زودتر بخورد در خانه میماند و خانه را اداره میکند. آن یکی به جنگ میرود. چنان شیر را خوردم که هرگز بعد از آن تکرار نشد. منفجر شدم. سر کشیدم. بلعیدمش. وقتی تمامش کردم، برادرم را دیدم که لبش تازه به ظرف خودش رسیده بود.
خدایا، چرا حالا؟ دلواپسی دیگری ندارم؟ دراز کشیدهام و به یاد میآورم و به بارش برف در این نامهی قدیمی و احمقانه فکر میکنم. سرمای کوهستان را حس میکنم و برادرم را میبینم که ظرفِ هنوز پر از برف مایعش را در دست گرفته. به خاطر خدا برادر. بنوش.
📚 #شرق_غرب / #میروسلاو_پنکوف
@antioligarchie
🔻مادرمان گریست و دستان من و بعد هم برادرم را بوسید. او گفت "من نمیتونم هر دو پسرم رو تو این جنگ از دست بدم. اما نمیتونم اجازه بدم شماها قایم شید و ننگ اصل و نسب ما باشید." دوقلوها را فرستاد تا دو گوسفند را بدوشند، بعد یک ظرف مسی شیر جلوی من و یکی هم جلوی برادرم گذاشت. هر کدام که ظرفش را زودتر بخورد در خانه میماند و خانه را اداره میکند. آن یکی به جنگ میرود. چنان شیر را خوردم که هرگز بعد از آن تکرار نشد. منفجر شدم. سر کشیدم. بلعیدمش. وقتی تمامش کردم، برادرم را دیدم که لبش تازه به ظرف خودش رسیده بود.
خدایا، چرا حالا؟ دلواپسی دیگری ندارم؟ دراز کشیدهام و به یاد میآورم و به بارش برف در این نامهی قدیمی و احمقانه فکر میکنم. سرمای کوهستان را حس میکنم و برادرم را میبینم که ظرفِ هنوز پر از برف مایعش را در دست گرفته. به خاطر خدا برادر. بنوش.
📚 #شرق_غرب / #میروسلاو_پنکوف
@antioligarchie