من یازده سال گارسون بودم.
بین همه چیزهایی که تو این مدت یاد گرفتم، یکیش این بود: دنیا دو دسته آدم داره. اونایی که بشقابشونو به گارسون میدن، و اونایی که نمیدن.
اونایی که بشقابو میدن، کساییان که میبیننت، میفهمن داری زحمت میکشی. وقتی غذاشونو تموم کردن و تو جلوشون ظاهر میشی تا بشقاب کثیفو برداری، اونو بلند میکنن، میدن دستت، تا مجبور نباشی هی خم بشی و خطر کنی قاشق و چنگال از بشقابای دستت بیفته. معمولاً هم یه “مرسی” میگن، انگار نه انگار که اونا بهت لطف کردن. بعضی وقتا واقعاً دلم میخواست بغلشون کنم.
یه حرکت خیلی سادهست، هیچ زحمتی نداره. ولی همهچیو نشون میده.
من همیشه عاشق اونایی بودم که بشقابو میدن، چون تقریباً همیشه آدمای متواضعی هستن. اونا شأن تو رو میبینن، گارسونو مثل نوکر نمیبینن. میدونن شانس چقدر دخیل بوده تو اینکه اونام پشت میز نشستن و تو داری وایمیسی و کار میکنی.
اینارو میگم چون تو زندگیم با کلی آدم سر میز نشستم: نویسندهها، سیاستمدارا، حتی بعضی وقتا آدمای تلویزیونی. بیشترشون، با اینکه قدرتمند و مهم بودن، بعضیاشون حتی خوشبرخورد، ولی اغلب اونایی بودن که بشقابو به گارسون نمیدادن. بعضیاشون حتی خیلی بدرفتاری هم میکردن.
ولی دیروز، دیروز سر ناهار با کلارا سانچس بودم. نمیدونم میشناسینش یا نه، نویسندهایه که میلیونها نسخه کتاباش تو دنیا فروش میره. یکی که واقعاً میتونه احساس کنه به اوج رسیده، میتونه خودش رو خیلی مهم بدونه.
اما… کلارا سانچس بشقابشو به گارسون داد.
رسیدن یعنی این.
رسیدن این نیست که جمعیتهای عظیم برات دست بزنن یا توی بانک پول میلیاردی داشته باشی.
رسیدن اینه که هر جا که باشی، هنوزم همون آدمی باشی که بشقابشو میده دست گارسون.
👤 انریکو گالیانو
تحلیل زمانه
بین همه چیزهایی که تو این مدت یاد گرفتم، یکیش این بود: دنیا دو دسته آدم داره. اونایی که بشقابشونو به گارسون میدن، و اونایی که نمیدن.
اونایی که بشقابو میدن، کساییان که میبیننت، میفهمن داری زحمت میکشی. وقتی غذاشونو تموم کردن و تو جلوشون ظاهر میشی تا بشقاب کثیفو برداری، اونو بلند میکنن، میدن دستت، تا مجبور نباشی هی خم بشی و خطر کنی قاشق و چنگال از بشقابای دستت بیفته. معمولاً هم یه “مرسی” میگن، انگار نه انگار که اونا بهت لطف کردن. بعضی وقتا واقعاً دلم میخواست بغلشون کنم.
یه حرکت خیلی سادهست، هیچ زحمتی نداره. ولی همهچیو نشون میده.
من همیشه عاشق اونایی بودم که بشقابو میدن، چون تقریباً همیشه آدمای متواضعی هستن. اونا شأن تو رو میبینن، گارسونو مثل نوکر نمیبینن. میدونن شانس چقدر دخیل بوده تو اینکه اونام پشت میز نشستن و تو داری وایمیسی و کار میکنی.
اینارو میگم چون تو زندگیم با کلی آدم سر میز نشستم: نویسندهها، سیاستمدارا، حتی بعضی وقتا آدمای تلویزیونی. بیشترشون، با اینکه قدرتمند و مهم بودن، بعضیاشون حتی خوشبرخورد، ولی اغلب اونایی بودن که بشقابو به گارسون نمیدادن. بعضیاشون حتی خیلی بدرفتاری هم میکردن.
ولی دیروز، دیروز سر ناهار با کلارا سانچس بودم. نمیدونم میشناسینش یا نه، نویسندهایه که میلیونها نسخه کتاباش تو دنیا فروش میره. یکی که واقعاً میتونه احساس کنه به اوج رسیده، میتونه خودش رو خیلی مهم بدونه.
اما… کلارا سانچس بشقابشو به گارسون داد.
رسیدن یعنی این.
رسیدن این نیست که جمعیتهای عظیم برات دست بزنن یا توی بانک پول میلیاردی داشته باشی.
رسیدن اینه که هر جا که باشی، هنوزم همون آدمی باشی که بشقابشو میده دست گارسون.
👤 انریکو گالیانو
تحلیل زمانه
Telegram
تحلیل زمانه
( تحلیل زمانه ، پایگاهی تحلیلی در مورد مسائل اجتماعی/ فرهنگی/ سیاسی/ هنری میباشد)
پایگاه تحلیل زمانه سعی در ارایه تفاسیر مختلف در مورد اتفاقات ایران و جهان دارد.
تحلیل های مختلف جهت اطلاع رسانی می باشد و
ممکن است مورد تائید نباشد
پایگاه تحلیل زمانه سعی در ارایه تفاسیر مختلف در مورد اتفاقات ایران و جهان دارد.
تحلیل های مختلف جهت اطلاع رسانی می باشد و
ممکن است مورد تائید نباشد
👌6❤2❤🔥1👍1👏1
گفتار ادبی
رستم و اسفندیار(قسمت نهم)
محمدامین مروتی
اسفندیار دعوت رستم را رد می کند و این کار به رستم برمی خورد و می گوید این جواب دعوت من است؟ می ترسم دیو، دلت را به فریب تاج و تخت کژ ساخته باشد و بدان که من هرگز به ننگ دست بستگی تن نمی دهم:
بـدو گـفت رسـتم که ای نـامــدار
هـمـی جُسـتـم از داورِ کــردگــار
که خـرم کنـم دل بـه دیـدارِ تــو
کـنون چون بـدیـدم مـن آزارِ تـو؟
بـترسم که چـشمِ بد آیـد هـمــی
ســر از خـوابِ خوش، برگراید همی
هـمی یـابد انـدر مـیان، دیــو، راه
دلـت کـژ کـنـد از پیِ تــاج و گـاه
یـکـی ننگ باشد مرا زین سـخـن
کـه تـا جــاودان آن نـگردد کـهـن؛
گر این تیزی از مـغز بیرون کـنی
بــکوشـی و بر دیـو، افـسون کـنی
زِ من هرچه خواهی تو، فرمان کنم
بـه دیـدارِ تـو، رامــشِ جان کـنم
مـگر بَند، کــز بـنـد، عـاری بُوَد
کـه روشن روانم برین اسـت و بس
ز تـو بـیـش بـودند كُــندآوران
نـکـردنـد پـایـم به بــندِ گــران
اسفندیار می گوید حرف هایت درست است ولی پشوتن، برادرم گواه است که من نمی توانم گردن از فرمان شاه بپیچم چرا که در آن دنیا به دوزخم می برند. همچنین اگر به مهمانی تو بیایم نمک گیرت می شوم. ولی اشکالی ندارد امروز با هم می، می خوریم تا فردا خدا چه بخواهد:
به پاسخ چنین گفتش اسـفندیار
که ای در جهان، از گَوان ، یـادگار
هـمه راست گفتی، نـگفتی دروغ
بـه کــژّی نگیرند مـردان، فروغ
ولـیکن پشوتن شناسد که شــاه
چـه فـرمـود تا مـن بـرفتم به راه
تو گردن بپیچی زِ فـرمـانِ شــاه،
مــرا تـابـش روز، گــردد ســیـاه
گـر اکـنون بیایم سـویِ خـانِ تو
بـه پرخـاش، خـویِ پـلنـگ آورم،
فـرامُش کـنم مهرِ نـان و نـمـک
به مـن بـَر، دگـرگـونه گردد فلک
تـو را آرزو گر چـنین آمده اسـت
یـک امـروز با مَی، بساییم دســت
رستم بلافاصله می پذیرد ولی می گوید پس من می روم تا جامه های شکارم را از تن بیرون کنم و وقتی سفره آماده شد به من خبر ده که بیایم. اما اسفندیار بعدا از دعوتش پشیمان می شود و این باز نوعی توهین به رستم است. پشوتن از اسفندیار ناراحت می شود و می گوید دلم خوش بود که دست از کین شسته اید. سخن های رستم همه دلپذیر بود و حق با اوست. او بزم می جوید و تو رزم. تو هرگز نمی توانی او را در بند کنی. پند برادر بشنو و مگذار دیو راه را بر خرد و دینت ببندد:
پـشوتن بدو گفت که ای نـامــدار
بــرادر کَـی آیـد چـو اسـفـنـدیار
تـو آگـاهــی از کـارِ دیـن و خـرد
روانـت هـمـیـشـه، خــرد پــرورد
بـپرهیز و بـا جـان، سـتیـزه مـکن
نـیـوشـنده بـاش از بــرادر، سَـخُن
شنیدم همـه هرچه رستـم بگـفـت
بـزرگیـش بـا مردمـی بـود جـفـت
نـسـایـد دو پـای ورا، بـنــدِ تـو
نــیاید سبک ، ســویِ پـیـوند تـو
چو او پهلوانی، زِ گـردن کـشـــان
نــدادست دانـا، به گـیـتی نـشـان
چـگـونه تـوان کـرد پایش به بند
مـگـوی آن کـه هرگز نیاید پسـنـد
یکـی بزم جوید، یکی رزم و کیـن
نـگـه کـن که تا کـیست با آفـریـن
دلیل تراشی های اسفندیار رنگ دینی دارد ولی در واقع اسیر وسوسه های دیوی درونی است که از دین سپر ساخته است. پشوتن خسته می شود که هر آن چه شرط بلاغ بود با تو گفتم:
بـدو گـفت هر چـیزم آمـد زِ پند
تـنِ پـاک و جـان تو را، سودمند،
هـمه گفتم اکنون بـهی بـرگزین
دلِ شهـریاران نَیـازد به کــین
. تیزی: خشم
. گندداوران: معارضان
. گوان: پهلوانان
. نساید: لمس نمی کند
. سبک: به آسانی
. با آفرین: در خور آفرین
. نَیازد: مایل نمی شود
ادامه دارد....
نکته:
هرگز تحصیلات را با هوش اشتباه نگیرید. شما میتوانید علاوه بر داشتن دکتری، همچنان یک احمق باشید. (ریچارد فاینمن)
👍4
گفتار دینی
حقانيت اديان
محمدامین مروتی
درباره ي حقانيت اديان چند ديدگاه وجود دارد:
1. انحصارگرايي یا exclusivism كه تنها يك دين را محق و ساير اديان را باطل ميداند. بنيادگرايان مذهبي از هر ديني نماينده ي اين ديدگاه هستند. آنها معتقدند جز يك دين ساير آحاد بشر "اولاً گمراهند" و حق را نمي شناسند و ثانياً بدفرجامند و به عذاب الهي دچار ميشوند و به عبارت ديگر "رستگار" هم نمي شوند.
2.ديدگاه دوم شمول گرايي يا enclusivism است كه اديان را در مراتب مختلف از حقانيت ارزيابي مي كند. به عبارت ديگر اديان بهره هاي مختلفي از حقيقت دارند. مثلاً اگر بهره مسلمانان 90 باشد بهره مسيحيان 80 و يهوديان 70 است. طبق اين ديدگاه همه اديان دربردارنده ي حقايق مشكّك و ذومراتبند. هيچ ديني بي بهره از حقيقت نيست ولي البته بهره ي اديان مختلف از حقيقت هم يكسان نيست. يك دين حقيقت شامل تري از ساير اديان دارد. محسن كديور قايل به اين ديدگاه است. در اين ديدگاه يك دين حق تر (احق) از ساير اديان است ولي ساير اديان هم باطل نيستند. اما در باب "رستگاري" معتقدند اگر گمراهي و دور بودن انسان ناشي از "قصور" او باشد يعني دستش از دامان دين احق كوتاه و قاصر بوده باشد، او همچنان رستگار است ولي اگر گمراهيش ناشي از تعصب و "تقصير" باشد يعني مقصر باشد، البته رستگار نخواهد بود. به عبارت ديگر اگر دوريش از دين "احق" علت داشته باشد و معلّل باشد حرجي بر او نيست، ولي اگر با دلايل آشنايي داشته باشد و زير بار حرف حق و استدلال نرود، علاوه بر گمراهي، از رستگاري هم بي بهره خواهد بود.
3. ديدگاه سوم پلوراليسم يا كثرت گرايي يا تكثرگرايي است كه طبق آن همه اديان برحقند اما هر يك بر بسترهاي فرهنگي و اجتماعي خود. همه اديان حقند اما در قالب ذهن و زبان قوم خود. توضيح آن كه انسان ها تخته بند قوالب ذهني و زباني خود هستند و از طرفی ذات خداوندي در هيچ قالبي نمي گنجد. لذا تصور ما از دين و خدا تصوري آميخته به تشبيه و تصوير است و اين تشبيه و تصوير در ذهن تك تك آدمها متفاوت از يكديگر است. لذا هيچ دو فرد آدمي تصور واحد از دين و ايمان و متن ديني و خداوند ندارند و ذهنيات خود را در آن دخالت مي دهند و در مقام بيان هم آن را در قالب هاي محدود زباني اسير مي كنند. در واقع هيچ انساني بدون سوابق ذهني نمي تواند به هيچ حقيقتي نزديك بشود. اين ديدگاه را امروزه پست مدرن ها و در گذشته عرفا نمايندگي مي كرده اند.
دکتر سروش این دیدگاه را قبول دارد. مدعای سروش در بحث پلورالیسم این است که ما باید از منظری برون دینی روشن کنیم که چرا ادیان و مذاهب مختلف، بالفعل وجود دارند و چرا این تکثر، تبدیل پذیر و تقلیل پذیر به وحدت نیست؟ چرا که هر کس بنا به علل درون دینی، به تعبیر قرآن، "بمالدیه فرحون" است. یعنی تعلق عاطفی و تربیتی به مذهب خود دارد. سروش معتقد است علت نازدودنی بودن این تکثر، "تکافوی ادله" است. یعنی هر مذهبی به دلایل درست یا غلطی که برای خود ردیف کرده، دلخوش است و به هیچوجه حاضر نیست دست از آن ها بردارد و این مجموعه دلایل برای پیرو هر دینی قانع کننده است و در مقابل دلایل پیروان سایر ادیان برای او قانع کننده نیست. لذا نوعی به ته رسیدن احتجاجات دینی علیه یکدیگر پیش آمده و کار به نوعی بن بست و تکثر وحدت ناپذیر رسیده است. به نوعی کفایت مذاکرات بر همه اطراف تحمیل شده و این تکثر قابل تبدیل به وحدت نیست.
4. دیدگاه مصطفی ملکیان:
مصطفی ملکیان، در مقاله "معنویت و انسان معنوی" (روزنامه آفتاب یزد، 79/9/14) می نویسد:
"به اعتقاد من پیروان ادیان مختلف مکوهنوردانی هستند که قصد تسخیر قلة یک کوه را دارند. یعنی وقتی هنوز روی سطح زمین واقعاند، ممکن است فاصله زیادی با هم داشته باشند، اما اگر اولاً همه قصد تسخیر قلة واحدی را داشته باشند و ثانیاً این قصد را عملی کنند، آن وقت هر چه بالاتر بروند، خواه ناخواه فاصلهشان از هم کمتر میشود و تا وقتی به قله برسند، فاصله صفر میشود. پیروان ادیان نیز همین طورند و تا در قلمرو فقه هستند بیشترین فاصلهها را با هم دارند. ولی وقتی وارد قلمرو اخلاقیات دین میشوند، فاصلهها کمتر میشود. وقتی وارد قلمرو اعتقادات میشوند، باز هم کمتر میشود و وقتی وارد قلمرو تجربه دینی بشوند که قله این کوه است، فاصلهها به صفر میرسد. اما چون بیشتر مردم در مرتبه فقه میمانند و اگر خیلی همت کنند به مرحله اخلاقیات میرسند، میبینیم فاصلهها زیاد است. ولی همانطور که گفتم وقتی به مرحله تجربه دینی رسیدند فاصلهها صفر میشود. اینجاست که ابن عربی، مولانا و عطار مسلمان کنار کسانی مثل مایستراکهارت و رویس بروک و زوزو در مسیحیت و شانکارا و رامانینجا در آئین هندو مینشینند. اگر ما با صداقت و جدیت به دین مذهب خود ملتزم شویم و عملاً تا انتها برویم، بیشک به یک جا میرسیم."
نکته:
از شیخ ابوسعید ابوالخیر پرسیدند: از خَلق به حق چند راه است؟
گفت: به عددِ هر ذرّهای راهی است به حق امّا، از بین آنها راهی را میدانم که نزدیکتر است و آسانتر و آن آرام کردن دل دیگران است و ما بدین راه رفتیم. (ابوسعید ابوالخیر)
❤8
گفتار اجتماعی 1
جهانی شدن و توابع آن
محمدامین مروتی
چپِ جهانی همواره نگاهی منفی به گلوبالیزاسیون یا جهانی شدن داشته است. مفهوم امپریالیسم نزد چپ، عین تجاوز و چپاول با قوه قاهره به منظور یافتن بازار مصرف جدید، برای خروج از بحران مازاد تولید بوده است.
جریان های بومی گرا نیز از منظر حفظ فرهنگ بومی با جهانی شدن زاویه پیدا می کنند.
حقیقت این است که یافتن بازارهای جدید و منابع ارزان، دلیل اصلی تحت سلطه در آوردن کشورهای ضعیف در دوران استعمار بوده است. اما در دوران پسا استعمار، سرمایه و سرمایه گذاری نیاز به امنیت و آرامش دارد. سرمایه ترسو است و به جایی می رود که سود داشته باشد و این سود در سایه امنیت و سرمایه گذاری های طولانی و برنامه مند به دست می آید. لذا جنگ و درگیری و تروریسم با مقتضیات سرمایه گذاری در تنافر است. مبنای جهانی شدن تولید بیشتر با هزینه کمتر است. بازار دنیا روز به روز بیشتر و بیشتر به صورت یک سوپرمارکت جهانی در می آید.
جهانی شدن پیش از هر چیز صبغه اقتصادی دارد ولی به تبع اقتصاد، رنگ و بوی فرهنگی هم پیدا می کند. این به معنای نابود کردن قهری فرهنگ های بومی نیست بلکه به معنای تعامل حداکثری فرهنگ ها با هم است و البته فرهنگ برتر، همیشه دهش بیشتر و گرفتن کمتری دارد. حقیقت این است که فرهنگ جهانی، فرهنگی نوپدید است و این فرهنگ طبیعتاً جای خود را در میان همه ملل باز می کند ولی در عین حال عناصر مفید و کارآمد فرهنگ های سنتی را هم به خود جذب و در خود حل می کند. بنابراین فرهنگ جهانی لزوماً بسته معینی از فرهنگ غربی نیست که به ملل جهان سوم تحمیل شود بلکه فرهنگی است که در نزد خود غربیان هم ذره ذره ساخته و پرداخته می شود. مثلاً بسیاری از سبک های موسیقی را غرب از آفریقا گرفته است.
جهانی شدن به خصوص در جنبه فرهنگی آن ابعاد متنوعی دارد. در این فضا، غذای ملل مختلف جهان به اشتراک گذاشته می شود. مثلاً ما پیتزاخور می شویم و آنان کباب خور و در همه کشورها، رستوران های چینی و ژاپنی و ایتالیایی و ایرانی و عربی دیده می شود. همچنین در کنار تیم های ملی، تیم های باشگاهی، تنوعی از ملل مختلف را نمایندگی می کنند. تیم های فوتبال بیشتر از سایر تیم های ورزشی این تنوع و تکثر را می نمایانند. موسیقی و سینمای جهانی نیز جلوه های دیگری از جهانی شدن و کالاهای جهانی هستند.
پدیده مهاجرت و فرار مغزها، شکلی دیگر از مهاجرت سرمایه است. همانطور که سرمایه به جایی می رود که بر خود بیفزاید، دانش هم به جایی می رود که قدر ببیند و بر صدر بنشیند. همانطور که پدران ما برای گشایش در کارشان از روستا به شهر و از شهر به مرکز آمدند، نسل هایی هم ترجیح می دهند که به خارج کشور و جایی مهاجرت کنند که قوایشان و استعدادتشان بیشتر به ثمر بنشیند. نخبگان در پی رشد بیشتر، یافتن مشتری برای کالای خود، لذت بیشتر یا برای گریختن از تهدید دولت هایشان روی به مهاجرت می آورند. بزرگترین رویداد ربع دوم قرن بیستم مهاجرت مغزهای آلمانی و اتریشی به آمریکا از ترس فاشیسم بوده است.
جهانی شدن تحت تاثیر دو عامل مهم قرار دارد: توسعه ارتباطات و توسعه آموزش.
جلوه مهم دیگری از جهانی شدن، پدید آمدن انبوهی از سازمان های بین المللی در اقتصاد و هنر و ورزش و بهداشت وحقوق و علم است. نخبگان جهان در این سازمان ها با هم بده بستان علمی و فرهنگی دارند. وجود این نوع سازمان ها به بهتر شدن زیست جهان بشری کمک می کند.
نکته مهم این است که جهانی شدن، امری رو به پیشرفت و تدریجی است. دو عنصر اطلاعات و ارتباطات، زمینه ساز جهانی شدن و شباهت روزافزون جوامع به یکدیگر است. البته رعایت قوانین بین المللی توسط کشورها، بعضاً دلبخواهی و ناقص است اما روند کلی رو به پیشرفت است. ما به طرف یک جامعه مدنی جهانی و یک فرادولت پیش می رویم که تکثر فرهنگ ها و دولت ها و نوعی فدرالیسم را نیز روا می دارد.
منبع:
مبانی نقد فکر سیاسی، مرتضی مردیها، نشر نی
2 تیر 1404
👍1
گفتار اجتماعی 2
نقطه ضعف دموکراسی
محمدامین مروتی
مشروعیت حکومتها یا حق اخلاقی شان برای حکمرانی، وابسته به رضایت مردم است و رضایت مردم علی القاعده در رای مردم و به تبع آن، در دموکراسی ها قابل تحقق است.
اما اگر پیشرفت اقتصادی مورد نظر مردم در یک دموکراسی حاصل نشود همین مردم به جریاناتی متمایل می شوند که دغدغه دموکراسی ندارند.
هستند حکومت های دیکتاتوری مثل چین و ویتنام و عربستان و قطر و رواندا (پل کاگامه) که رضایت نسبی شهروندانشان را دارند. هر چند اجازه کشف این رضایت از طریق انتخابات آزاد به آنان داده نمی شود.
و هستند حکومت های دیکتاتوری مثل ونزوئلا که رضایت مردمشان را ندارند و تن به انتخابات آزاد هم نمی دهند.
به هر صورت دغدغه اصلی مردم اقتصاد، رفاه و امنیت و مهار فساد است و تحمل دیکتاتوری های کارآمد برایشان از تحمل دموکراسی های ناکارآمد بیشتر است و این تبدیل می شود به نقطه ضعف دموکراسی.
به خصوص که دیکتاتوری می تواند از جهاتی دیگر هم کارآمدتر باشد. مثلاً دنبال کردن برنامه ها و پروژه های بلندمدت تحت تاثیر گرایشات حزبی قرار نمی گیرد. همچنین اجرای این پروژه ها لزوماً با قوانین بوروکراتیک کند نمی شود. بن سلمان در عربستان و پل کاگامه در رواندا به راحتی می توانند پروژه هایش را با قدرت و سرکوب مخالفان، پیش ببرند ولی در یک کشور دموکراتیک پیچ و خم های قانونی بیشتری باید طی شود.
15 خرداد 1404
❤1👍1
نکته:
به محض اینکه انسانها به نتیجه میرسند که در جنگ با شرّ، استفاده از هر ابزاری صحیح است، دیگر نمیتوان ایشان را از شرّی که با آن میجنگند تشخیص داد. (کریستوفر داوسون)
🌴معجزه کتاب
به نقشه جهان که نگاه می کنم، متوجه می شوم بسیارند سرزمین هایی که تا آخرین روزهایِ زندگی پایم به آنجا باز نخواهد شد، اما نکتهء جالب اینجاست که تقریبا از همه ی این سرزمین های دور و نزدیک خاطره دارم. انگار با شهرها، خیابان ها و حتی کوچه های آنجا آشناییِ دیرینه دارم.
هنوز بچه بودم که برایِ اردویِ تابستانی همراه با کریستین اندرسون، از جیرفت به دانمارک رفتم و در خیابان هایِ کپنهاک با دخترکِ کبریت فروشی آشنا شدم که جوجه اردکِ زشتی در دست داشت و با پریِ دریایی به لباس جدیدِ پادشاه می خندید.
در بازگشت به وطن، همراه با احمدِ شاملو به مراسمِ عروسیِ دخترای ننه دریا با پسرای عمو صحرا رفتم، کمی بعد با صمد بهرنگی به کچلِ کفترباز خندیدم و با اندوهِ پسرکِ لبوفروش غصه خوردم.
مرادیِ کرمانی من را از جیرفت به سیرچ دعوت کرد و با لهجه ی شیرینش گفت:
هم ولایتی"شما که غریبه نیستید"،
آنجا بود که با بچه های قالیبافِ خانه، سرم را بر نازبالش گذاشته و در قصه هایِ مجید با قاشق چای خوری، مربای شیرین خوردم.
با دولت آبادی به کلیدر رفتم و آنجا بود که دور از چشم گُل ممد، دل به عشقِ مارال سپردم و در روزگارِ سپری شدهء مردمِ سالخورده، جایِ خالیِ سلوچ را پیدا کردم.
مزارعِ آمریکا را وجب به وجب با جان اشتاین بک گشتم تا خوشه های خشم را به نظاره بنشینم.
با جک لندن و سپید دندانش به آلاسکا رفتم تا این که از دور پیرمردی را در دریا دیدم که کنارِ همینگوِی نشسته و از مشکلاتش در صیدِ ماهی صحبت می کند.
سه شنبه ها همراه با میچ آلبوم به ملاقاتِ موری رفتم، خشم و هیاهو را در گور به گورِ فاکنر آموختم، با چارلز دیکنز تمامِ انگلستان را گشتم تا این که سرانجام در لندن با خواهران برونته آشنا شدم و از آنجا همراه با جورج اورول به قلعهء حیوانات سر زدم، حس عجیبی بود، احساس می کردم ۱۹۸۴ سال در آن قلعه زندگی کرده ام.
کازانتزاکیس من را با یونان آشنا کرد تا این که در سواحلِ کرت با زوربای یونانی هم پیاله شدم، با سیلونه به ایتالیایِ دوست داشتنی و فونتامارا رفتم و به مهمانیِ نان و شراب دعوت شدم و شبی در کنارِ اوریانا فالاچی نامه به کودکی که هرگز زاده نشد را خواندم.
کلمبیایِ مارکز را زمانی شناختم که بعد از صد سال تنهایی، عشق در سال های وبا را تجربه کردم. سرزمین پرو را در سال های سگی با یوسا شناختم و در مونیخ با هاینریش بُل به عقاید یک دلقک خندیدم، چند روزی هم در استکهلم مهمانِ فردریک بکمن بودم و در آنجا با مردی به نام اوه آشنا شدم.
ویکتور هوگو من را با بینوایانِ پاریس و گوژپشتی آشنا کرد که خاطراتِ آخرین روزِ یک محکوم را نجوا می کرد.
بالزاک در میانِ دهقانانِ فرانسه من را با زنِ زیبای سی ساله یی آشنا کرد و رومن رولان شبی من را به کنسرت موسیقیِ ژان کریستف در شانزه لیزه دعوت نمود، هر چند با وجودِ شیوعِ طاعون، با آلبر کامو هم چندان بیگانه نبودم.
من در تمام جبهه هایِ جنگ به همراه مرل جنگیدم و در "نبردِ من"، هیتلر را بهتر شناختم، با هانا آرنت به دادگاهِ اورشلیم رفتم تا با چهره واقعیِ توتالیتاریسم بهتر آشنا شوم.
جومپا لاهیری را در کلکته ملاقات کردم و تا بمبئی با هم عاشقانه های تاگور را زمزمه کردیم. تمامِ جزایرِ ژاپن را با موراکامی گشت زدم تا این که بعد از جنگلِ نروژی، کافکا را در کرانه دیدم.
در ریگ های روان سیدنی با استیو تولتز آشنا شدم و گفتم هرچه باداباد. جنایاتِ روسیه تزاری را در جنگ و صلح و آناکارنینای تولستوی شناختم و یک شب در مسکو مثل یک اَبله با داستایوسکی که هنوز یک جوان خام بود، قمار بازی کردم، اما او دائم از جنایت و مکافاتِ برادران کارامازوفِ سخن می گفت و من مجبور شدم با چخوف در باغِ آلبالو به میهمانی مادرِ ماکسیم گورکی بروم.
میلان کوندرا و ایوان کلیما را شبی در پراگ ملاقات کردم، بر ویرانه های کابل با خالد حسینی گریستم، با شافاک در قونیه به ملاقاتِ شمس رفته و چهل قانونِ عشق را آموختم و با دستمالی که از مولانا گرفتم، اشک های کیمیا خاتون را پاک کردم.
در برزیل یازده دقیقه کافی بود تا در کنار پائولو کوئلیو با کیمیاگر آشنا شوم. در زمینِ سوخته ی اهواز با احمد محمود همسایه بودم و هر روز در مدارِ صفر درجه، درختِ انجیرِ معابد را تماشا می کردم. در سالِ بلوا با سمفونیِ مردگانِ عباس معروفی آشنا شدم و پس از آن بود که همراه با شوهرِ آهو خانمِ افغانی سری به کرمانشاه زدم تا شادکامان درهء قره سو را بهتر بشناسم.
بله؛ این معجزهء کتاب است که آدمی بدون هزینه و رنج سفر می تواند دورترین نقاطِ دنیا را ببیند، گشت بزند و شیرین ترین خاطرات را با مارال، اسکارلت و آناکارنینا به یادگار داشته باشد...
✍احسان رضایی
به نقشه جهان که نگاه می کنم، متوجه می شوم بسیارند سرزمین هایی که تا آخرین روزهایِ زندگی پایم به آنجا باز نخواهد شد، اما نکتهء جالب اینجاست که تقریبا از همه ی این سرزمین های دور و نزدیک خاطره دارم. انگار با شهرها، خیابان ها و حتی کوچه های آنجا آشناییِ دیرینه دارم.
هنوز بچه بودم که برایِ اردویِ تابستانی همراه با کریستین اندرسون، از جیرفت به دانمارک رفتم و در خیابان هایِ کپنهاک با دخترکِ کبریت فروشی آشنا شدم که جوجه اردکِ زشتی در دست داشت و با پریِ دریایی به لباس جدیدِ پادشاه می خندید.
در بازگشت به وطن، همراه با احمدِ شاملو به مراسمِ عروسیِ دخترای ننه دریا با پسرای عمو صحرا رفتم، کمی بعد با صمد بهرنگی به کچلِ کفترباز خندیدم و با اندوهِ پسرکِ لبوفروش غصه خوردم.
مرادیِ کرمانی من را از جیرفت به سیرچ دعوت کرد و با لهجه ی شیرینش گفت:
هم ولایتی"شما که غریبه نیستید"،
آنجا بود که با بچه های قالیبافِ خانه، سرم را بر نازبالش گذاشته و در قصه هایِ مجید با قاشق چای خوری، مربای شیرین خوردم.
با دولت آبادی به کلیدر رفتم و آنجا بود که دور از چشم گُل ممد، دل به عشقِ مارال سپردم و در روزگارِ سپری شدهء مردمِ سالخورده، جایِ خالیِ سلوچ را پیدا کردم.
مزارعِ آمریکا را وجب به وجب با جان اشتاین بک گشتم تا خوشه های خشم را به نظاره بنشینم.
با جک لندن و سپید دندانش به آلاسکا رفتم تا این که از دور پیرمردی را در دریا دیدم که کنارِ همینگوِی نشسته و از مشکلاتش در صیدِ ماهی صحبت می کند.
سه شنبه ها همراه با میچ آلبوم به ملاقاتِ موری رفتم، خشم و هیاهو را در گور به گورِ فاکنر آموختم، با چارلز دیکنز تمامِ انگلستان را گشتم تا این که سرانجام در لندن با خواهران برونته آشنا شدم و از آنجا همراه با جورج اورول به قلعهء حیوانات سر زدم، حس عجیبی بود، احساس می کردم ۱۹۸۴ سال در آن قلعه زندگی کرده ام.
کازانتزاکیس من را با یونان آشنا کرد تا این که در سواحلِ کرت با زوربای یونانی هم پیاله شدم، با سیلونه به ایتالیایِ دوست داشتنی و فونتامارا رفتم و به مهمانیِ نان و شراب دعوت شدم و شبی در کنارِ اوریانا فالاچی نامه به کودکی که هرگز زاده نشد را خواندم.
کلمبیایِ مارکز را زمانی شناختم که بعد از صد سال تنهایی، عشق در سال های وبا را تجربه کردم. سرزمین پرو را در سال های سگی با یوسا شناختم و در مونیخ با هاینریش بُل به عقاید یک دلقک خندیدم، چند روزی هم در استکهلم مهمانِ فردریک بکمن بودم و در آنجا با مردی به نام اوه آشنا شدم.
ویکتور هوگو من را با بینوایانِ پاریس و گوژپشتی آشنا کرد که خاطراتِ آخرین روزِ یک محکوم را نجوا می کرد.
بالزاک در میانِ دهقانانِ فرانسه من را با زنِ زیبای سی ساله یی آشنا کرد و رومن رولان شبی من را به کنسرت موسیقیِ ژان کریستف در شانزه لیزه دعوت نمود، هر چند با وجودِ شیوعِ طاعون، با آلبر کامو هم چندان بیگانه نبودم.
من در تمام جبهه هایِ جنگ به همراه مرل جنگیدم و در "نبردِ من"، هیتلر را بهتر شناختم، با هانا آرنت به دادگاهِ اورشلیم رفتم تا با چهره واقعیِ توتالیتاریسم بهتر آشنا شوم.
جومپا لاهیری را در کلکته ملاقات کردم و تا بمبئی با هم عاشقانه های تاگور را زمزمه کردیم. تمامِ جزایرِ ژاپن را با موراکامی گشت زدم تا این که بعد از جنگلِ نروژی، کافکا را در کرانه دیدم.
در ریگ های روان سیدنی با استیو تولتز آشنا شدم و گفتم هرچه باداباد. جنایاتِ روسیه تزاری را در جنگ و صلح و آناکارنینای تولستوی شناختم و یک شب در مسکو مثل یک اَبله با داستایوسکی که هنوز یک جوان خام بود، قمار بازی کردم، اما او دائم از جنایت و مکافاتِ برادران کارامازوفِ سخن می گفت و من مجبور شدم با چخوف در باغِ آلبالو به میهمانی مادرِ ماکسیم گورکی بروم.
میلان کوندرا و ایوان کلیما را شبی در پراگ ملاقات کردم، بر ویرانه های کابل با خالد حسینی گریستم، با شافاک در قونیه به ملاقاتِ شمس رفته و چهل قانونِ عشق را آموختم و با دستمالی که از مولانا گرفتم، اشک های کیمیا خاتون را پاک کردم.
در برزیل یازده دقیقه کافی بود تا در کنار پائولو کوئلیو با کیمیاگر آشنا شوم. در زمینِ سوخته ی اهواز با احمد محمود همسایه بودم و هر روز در مدارِ صفر درجه، درختِ انجیرِ معابد را تماشا می کردم. در سالِ بلوا با سمفونیِ مردگانِ عباس معروفی آشنا شدم و پس از آن بود که همراه با شوهرِ آهو خانمِ افغانی سری به کرمانشاه زدم تا شادکامان درهء قره سو را بهتر بشناسم.
بله؛ این معجزهء کتاب است که آدمی بدون هزینه و رنج سفر می تواند دورترین نقاطِ دنیا را ببیند، گشت بزند و شیرین ترین خاطرات را با مارال، اسکارلت و آناکارنینا به یادگار داشته باشد...
✍احسان رضایی
WhatsApp.com
کتابسرا انلاین📚
Channel • 6.4K followers • اینجا دور همی اهل کتاب📚
حال دلمونو خوب میکنیم❤️
سرانه مطالعه رو یه کوچولو افزایش میدیم.
https://whatsapp.com/channel/0029VbAdW928V0tqZ7ildX3L
https://t.me/+BlmDG1QkuIc2NDQ0
حال دلمونو خوب میکنیم❤️
سرانه مطالعه رو یه کوچولو افزایش میدیم.
https://whatsapp.com/channel/0029VbAdW928V0tqZ7ildX3L
https://t.me/+BlmDG1QkuIc2NDQ0
❤4
#فلسفه™️
در رمان پیرمرد_و_دریا، ارنست همینگوی عبارتی را تعبیه کرده که چکیده و جان کلام داستان و شاید کل زندگی ما باشد.
یک جمله تلخ و کشنده.
پیرمرد بلاخره ماهی بزرگی را که سالها آرزوی گرفتنش را داشت، با رنج و مشقت بسیار صید میکند، ماهی را به قایقش میبندد و رهسپار ساحل میشود.
در راه کوسهها به صیدش هجوم میآورند و آن را تکهتکه میکنند.
پیرمرد در حدیث نفسی که خطاب به ماهی میگوید، حقیقت شومی را بر زبان میآورد:
"ای ماهی! ای نیم ماهی! کاش هیچگاه نگرفته بودمت...!"
زندگی ما دچار چنین طلسمیست. یک فراق و وصال ابدی. یک رسیدن و نرسیدن توامان. نوعی به دست آوردن و از دست دادن همیشگی. حرص و ولع به چنگ آوردن و ولنگارانه وا دادن.
همیشه آنچه که به دست میآید، پیشاپیش از دست رفته است.
همیشه "این، آن چیزی نبود که میخواستم"، بر ذهنمان سیطره مییابد. همیشه شور و حرارت ما تلخ و سرد میشود. چه سراب باشد چه آب، تشنگی فقط موقتا رفع خواهد شد.
همیشه ماهی که صید میکنیم، یک "نیمماهی" لعنتیست...
@phiilosophiy
در رمان پیرمرد_و_دریا، ارنست همینگوی عبارتی را تعبیه کرده که چکیده و جان کلام داستان و شاید کل زندگی ما باشد.
یک جمله تلخ و کشنده.
پیرمرد بلاخره ماهی بزرگی را که سالها آرزوی گرفتنش را داشت، با رنج و مشقت بسیار صید میکند، ماهی را به قایقش میبندد و رهسپار ساحل میشود.
در راه کوسهها به صیدش هجوم میآورند و آن را تکهتکه میکنند.
پیرمرد در حدیث نفسی که خطاب به ماهی میگوید، حقیقت شومی را بر زبان میآورد:
"ای ماهی! ای نیم ماهی! کاش هیچگاه نگرفته بودمت...!"
زندگی ما دچار چنین طلسمیست. یک فراق و وصال ابدی. یک رسیدن و نرسیدن توامان. نوعی به دست آوردن و از دست دادن همیشگی. حرص و ولع به چنگ آوردن و ولنگارانه وا دادن.
همیشه آنچه که به دست میآید، پیشاپیش از دست رفته است.
همیشه "این، آن چیزی نبود که میخواستم"، بر ذهنمان سیطره مییابد. همیشه شور و حرارت ما تلخ و سرد میشود. چه سراب باشد چه آب، تشنگی فقط موقتا رفع خواهد شد.
همیشه ماهی که صید میکنیم، یک "نیمماهی" لعنتیست...
@phiilosophiy
❤6👍1
گفتار عرفانی
شرح غزل شمارهٔ ۱۱۲۹(عمر که بیعشق رفت)
محمدامین مروتی
غزل در بیان مزیت ها و نتایج عاشقانه زیستن است.
عمر که بیعشق رفت، هیچ حسابش مگیر
آب حیاتست عشق، در دل و جانش پذیر
عمر غیرعاشقانه را به حساب عمر مگذار. با عشق است که حیات جاوید می یابی.
هر که جز این عاشقان، ماهیِ بیآب دان
مرده و پژمرده است، گر چه بود او وزیر
عشق، مانند آبی است که ما در آن شناور می شویم. اگر آب نباشد ماهی وجودمان – هر مقامی داشته باشد- پژمرده می شود و می میرد.
عشق چو بگشاد رخت، سبز شود هر درخت
برگ جوان بر دمد، هر نفس از شاخ پیر
عشق است که درختان را سرسبز می کند و شاخه پیر را جوان می کند.
هر که شود صید عشق، کی شود او صید مرگ؟
چون سپرش مه بود، کی رسدش زخم تیر؟
عاشق نمی میرد زیرا سپری مانند ماه دارد که بلند مرتبه است و هیچ تیری به او نمی رسد.
سر زِ خدا تافتی، هیچ رهی یافتی؟
جانب ره بازگرد، یاوه مرو خیر˚ خیر
از خدا که برگردی، راه را گم می کنی.
تنگ شکر خر بلاش، ور نخری سرکه باش
عاشق این میر شو، ور نشوی رو بمیر
می توانی با کمترین بهایی از اهل دل شکر بخری و شیرین شوی وگرنه مثل سرکه ترش می مانی. عاشق اهل دل شو و گرنه لایق مردنی.
جملهٔ جانهای پاک، گشته اسیران خاک
عشق فروریخت زر، تا برهاند اسیر
همه پاکان اسیر خاکند و لی عشق طلاست و آن ها را از خاک می خرد و نجات می دهد.
ای که به زنبیل تو، هیچ کسی نان نریخت
در بن زنبیل خود، هم بطلب ای فقیر
اگر کسی نانت نداد، نومید مشو و نان از خود زنبیل بطلب. یعنی بی نان نمی مانی و از گرسنگی نمی میری چون خدا رزاق است.
چست شو و مرد باش، حق دهدت صد قماش
خاک سیه گشت زر، خون سیه گشت شیر
اگر از تو حرکت و قدم برداشتن باشد، خداوند برکتت می دهد. چنان که خاک با تابش خورشید، طلا می شود و خون مادر به شیر برای نوزادش تبدیل می شود.
مفخر تبریزیان، شمس حق و دین بیا
تا برهد پای دل، ز آب و گل همچو قیر
ای شمس تبریزی بیا تا از این عالم چسبنده چون قیر نجات مان دهی.
27 اردیبهشت 1404
نکته:
عشق، زمانی اتفاق میافتد که معشوق به شما قطعهای از روحتان را میبخشد که هرگز نمیدانستید آن را گم کرده بودید... (تورکواتو_تاس)
❤2❤🔥2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گفتوگو؛ مهارتی که فراموش کردهایم
✍️🏻در روزگاری که صداها بلندتر از گوشها شدهاند، گفتوگو کردن به یکی از دشوارترین کارهای دنیا تبدیل شده است. بسیاری دیگر برای پاسخ دادن گوش میدهند، نه برای فهمیدن.
✍️🏻اختلاف نظر، طبیعی است؛ اما وقتی مهارت شنیدن و نقد کردن را از دست بدهیم، گفتوگو به جدل تبدیل میشود و کلمات، به جای ساختن، ویران میکنند.
✍️🏻گفتوگو یعنی شنیدن بدون پیشداوری؛ یعنی تلاش برای فهمیدن، حتی اگر در پایان هم چنان مخالف باشیم. بیاموزیم قبل از قضاوت، بشنویم؛ قبل از پاسخ، درک کنیم؛ و پیش از هر چیز، احترام بگذاریم.
🎬 برشی که میبینید از فیلم "کاغذ بیخط" به کارگردانی ناصر تقوایی است؛ اثری روانشناسانه که به ظرافت نشان میدهد چگونه نداشتن مهارت گفتوگو و ناتوانی در شنیدن یکدیگر میتواند حتی صمیمیترین روابط را به بنبست بکشاند.
@honartohi
✍️🏻در روزگاری که صداها بلندتر از گوشها شدهاند، گفتوگو کردن به یکی از دشوارترین کارهای دنیا تبدیل شده است. بسیاری دیگر برای پاسخ دادن گوش میدهند، نه برای فهمیدن.
✍️🏻اختلاف نظر، طبیعی است؛ اما وقتی مهارت شنیدن و نقد کردن را از دست بدهیم، گفتوگو به جدل تبدیل میشود و کلمات، به جای ساختن، ویران میکنند.
✍️🏻گفتوگو یعنی شنیدن بدون پیشداوری؛ یعنی تلاش برای فهمیدن، حتی اگر در پایان هم چنان مخالف باشیم. بیاموزیم قبل از قضاوت، بشنویم؛ قبل از پاسخ، درک کنیم؛ و پیش از هر چیز، احترام بگذاریم.
🎬 برشی که میبینید از فیلم "کاغذ بیخط" به کارگردانی ناصر تقوایی است؛ اثری روانشناسانه که به ظرافت نشان میدهد چگونه نداشتن مهارت گفتوگو و ناتوانی در شنیدن یکدیگر میتواند حتی صمیمیترین روابط را به بنبست بکشاند.
@honartohi
🙏4❤2👏2
گفتار فلسفی
بس ون فراسن (متولد۱۹۴۱)
محمد امین مروتی
ون فراسن فیلسوف علم هلندی است. در کتاب "رویکرد تجربی" بیان جدیدی از تجربه گرایی ارائه میکند و نسبت آن را با علم و دین تبیین می کند. ون فراسن، طرفدار یک رویکرد غیرجزمی به عقلانیت است. او یک غیرواقع گرای علمی است.
نقد مبناگروی:
او در یادداشتی با عنوان "تشابهات و تمایزات طبیعتگرایی و تجربه گرایی" (که توسط "زهیر باقری نوع پرست" ترجمه شده)، می کوشد تجربه گرایی خود را از تجربه گرایی قرن هجده و همچنین از "طبیعت گرایی" متمایز می سازد.
تجربه گرایی مورد نظرش نوعی گرایش و رویکرد است نه نوعی باور. در واقع ون فراسن مخالف مبناگروی ولو به نام "روش استقرایی" است. استقرا تنها احتمال درستی یک گزاره را بیش و کم می کند. تجربه گرایان قرن هجده داده های حسی را مبنای علم قرار می دادند در حالی که همانطور که نویرات و بعدها کواین گفتند "ما در مواجهه با علم مانند ملوانان در دریا هستیم، ملوانانی که مجبورند کشتی خود را وسط دریا بازسازی کنند و این امکان برایشان فراهم نیست تا به ساحل بازگردند."
نفی مبناگروی هم به معنی شک گرایی و درستی همه گزاره ها نیست. مبناگرایان با تفسیر مشکل دارند. ما اتم و مولکول را نمی بینیم و تجربه نمی کنیم ولی برایشان فرضیه و تفسیر می سازیم.
"... آیا واقعا آزمونی برای نشان دادن واقعیت مولکولها انجام شده است؟ به نظر نمی آید...."
"در فیزیک دکارتی تنها مقوله هایی که مستقیما قابل اندازه گیری هستند، به رسمیت شناخته میشدند... ولی نیوتن دو کمیت معرفی کرد که به صورت مستقیم قابل اندازه گیری نیستند: نیرو و جرم.
... در نهایت، نقد خودم به طبیعتگرایی را بیان کنم. طبیعتگراها در حال ارائه تفسیری متافیزیکی از علم هستند و روایتی متافیزیکی به علم اضافه میکنند که در آن موجود نیست. در حالی که برای تجربهگرایان مسئله، مسئله تفسیر است که طبیعتگرا اجازه بروز آن را هم نمیدهد."
نکته:
بچهها هيچوقت پيشداوري نميكنند و اين اولين ويژگي يك فيلسوف بزرگ است. يك بچه جهان را همانطور كه هست و بدون پيشداوريهاي ما بزرگسالان ميبيند. يوستين گوردر
👍5👏4❤2