"صدای ملّت" ستاد مردمی حامیان دکتر مسعود پزشکیان
7.91K subscribers
141K photos
69K videos
162 files
4.23K links

ولاتلبسوا الحق‌ بالباطل‌ و تکتموا‌ الحق‌ وانتم‌تعلمون‌. حق را با باطل در نیامیزید، حقیقت را که خود می‌دانید پنهان نکنید.

@sedayeslahat
Download Telegram
#داستان_کوتاه

اربابی یکی را کشت و زندانی شد و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد.
شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، تونلی به داخل زندان زد و نیمه شب او را از زندان فراری داد.
اسبی برایش مهیا کرد و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در زندان آماده
می‌کردند. ارباب گفت: سپاسگزارم بدان جبران می‌کنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت:
ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانواده‌ات و فرزندانت وداع می‌کردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می کنم.
اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من می‌روم خود را تسلیم کنم.
من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده بمانم با منتی که تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد.

چه حکایت آشنایی...
@sedayeslahat
#داستان_ضرب_المثل

نعل وارونه زدن

ضرب المثل قدیمی « وارونه زدن » یا « نعل وارونه زدن »، ریشه در نوعی حیله جنگی دارد

در زمان‌‏های قدیم که نیروی سواره نظام نقش مهمی را در جنگ‌‏ها و ارتش دارا بود، هر وقت گروهی سواره به مقصدی رهسپار می شد، سواران نعل اسبان خود را وارونه می‌‏کوبیدند.

دلیل آن این بود که دشمنان آنان گمراه شوند. یعنی برای مثال اگر سواره‌‏ها از شمال به جنوب رفته بودند، دشمنان آنان که می‌‏خواستند از روی رد نعل اسب ها مسیر را شناسایی کنند، اشتباه می کردند و فکر می‌‏کردند اسب‌‏سوارها از جنوب به شمال رفته‌‏اند.

این تعبیر از میدان جنگ به فرهنگ عامه سرایت کرد و حالا هم هرگاه کسی رقیبش را با حیله فریب می‌‏دهد، می‌‏گویند نعل وارونه زده است.

@sedayeslahat
#داستان_ضرب_المثل

خر خورده

یك حكیمی بود كه پسرش از آب و گل درآمده بود و درسی خوانده بود و جناب حكیم‌باشی برای اینكه فوت و فن طبابت را به او یاد بدهد او را همراه خودش به عیادت مریض‌هایش می‌برد. یك روز كه جناب حكیم‌باشی بالای سر یكی از بیمارها رفت پسرش دید حال مریض از طبابت بابا بدتر شده و تب او بالا رفته و بستگان مریض هم خیلی پریشان هستند اما بابا خودش را از تنگ و تا ننداخته و مشغول و رفتن به مریض است.

البته پسر حكیم كه جوان بود و بی‌تجربه حساب دستش نبود و نمی‌فهمید قضیه از چه قرار است و باباش چه خواهد كرد؟ اما حكیم‌باشی كاركشته كه بارها توی این تنگناها گیر كرده بود تكلیف خودشو خوب می‌دونست با طول و تفصیل و آب و تاب مریض را معاینه كرد و موقع معاینه كردن هم لفتش داد و بعد از معاینه اخم‌هاشو تو هم كرد و با اوقات تلخی و تغیر گفت: «مگه من نگفتم مواظبش باشید و نگذارید ناپرهیزی كنه؟»

دور و بری های مریض كه منتظر چنین حرفی نبودند جا خوردند و هاج و واج به هم نگاه كردند و از میان آنها یكیشون با من و من گفت: «نه خیر ناپرهیزی نكرده، نگذاشتیم ناپرهیزی كنه» اما حكیم‌باشی با خاطرجمعی فراوان خیلی قرص و محكم جواب داد: «نه خیر، حتماً ناپرهیزی كرده اگر ناپرهیزی نكرده بود با آن نسخه من تا حالا هم تبش بریده بود، هم حالش خوب شده بود»

توپ و تشر حكیم‌باشی كار خودش را كرد و یكی از كسان بیمار با لحنی كه پشیمانی و عذرخواهی ازش می‌بارید گفت: «تقصیر از ما شد كه روبه‌روی او خربزه پاره كردیم. او هم چشمش كه دید دلش خواست، دیدیم مریضه گناه داره، ما هم یك قاشق نازك بئش دادیم».

پسر حكیم وقتی كه دید همه با تعجب و تحسین به باباش نگاه می‌كنند با غرور فراوان سراپای پدرشو ورانداز كرد و باطناً خیلی خوشحال شد كه همچی پدری داره... اما از وقتی كه همراه پدرش به عیادت مریض می‌رفت گرچه خیلی شگردها ازش دیده بود ولی این یك چشمه را دفعه اول بود كه می‌دید.

وقتی بابا و بچه برگشتند خونه، پسر حكیم‌باشی با اصرار و سماجت از باباش خواست تا این راز مگو را بهش بگه. حكیم‌باشی هم بادی به بروت انداخت و گفت: «بچه‌جون انقده كه میگم هروقت می‌ریم عیادت مریض حواست را جمع كن برای همینه.

مگه ندیدی وقتی كه داشتیم می‌رفتیم تو خونه سطل زباله‌شون پر بود از پوست خربزه و پوست انار، هر وقت نسخه دادی و حال مریض خوب نشد به دور و بر رختخوابش، به این ور و آن ور اتاق و حیاط نگاه كن. اگه یه دونه اناری یا یه تكه پوست خربوزه افتاده بود بدان كه از اون به مریض هم دادند. هوش به خرج بده و به هوش خودت بگو مریض نا پرهیزی كرده».

مدتی از این مقدمه گذشت و یك روز حكیم ‌باشی زكام سخت شد و ده روزی توی خونه افتاد و حكیم ‌باشی به این خیال كه پسرش هم فوت و فن كار را یاد بگیره هم مریض‌هاش به سراغ حكیم دیگری نروند او را سر مریض فرستاد و تو محكمه نشوند.

از قضا یك روز اومدند دنبالش و بردنش به عیادت یك مریض، او هم نسخه داد و اومد. پس فرداش كه دوباره به عیارت مریض رفت ناخوش حالش بدتر شده بود پسر هم تمام آن ادا اطوارهای بابا را درآورد و آخر سر بادی به گلو انداخت و گفت: «نگفتم نگذارید ناپرهیزی كنه؟» یكی از بستگان ناخوش جواب داد: «ابداً... اصلاً... ما دست از پا خطا نكرده‌ایم، شما هرچی گفته‌اید ما همون‌ها رو موبه‌مو انجام دادیم»

پسر حكیم‌باشی با اوقات تلخی و بد لعابی ناشیونه فریاد زد: «نه خیز ناپرهیزی كرده... حتماً ناپرهیزی كرده نه خیر همینه كه میگم». خوشمزه اینكه هرچه بستگان بیمار بیشتر انكار می‌كردند پسر حكیم‌باشی اصرارش بیشتر می‌شد و از حرفش برنمی‌گشت به‌طوری كه سماجت و پافشاری او دور و بری‌های مریض را عاجز و ذله كرده بود. عاقبت هم دنباله اصرارش به اینجا رسید كه فریاد زد: «نخیر ناپرهیزی كرده و خر خورده!... نخیر ناپرهیزی كرده و خر خورده كه اینجوری حالش بد شده» همین كه پسر حكیم‌باشی گفت خر خورده كه اینجوری حالش بد شده طاقت جمعیت طاق شد و بی‌اختیار زدند زیر خنده و آقازاده از خجالت غرق عرق شد و مثل گربه كتك خورده غیبش زد.

حكیم‌باشی وقتی فهمید آقازاده چه دسته گلی به آب داده دوبامبی زد توی سرش و پرسید: «از كجا به فكر خر خوری مریض افتادی!؟» بیچاره خنگ بیهوش گفت: «وقتی از تو حیاط رد شدم دیدم یه پالون خر كنج حیاط گذاشته‌اند. خیال كردم خر خورده...!!»

@sedayeslahat
#داستان_ضرب_المثل

گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله ی ماست آنچه البته به جایی نرسد فریاد است

کسی که نسبت به درخواست ها و نصایح دیگران بی توجه و بی اعتناست و یا عمداً نمی خواهد آنها را بشنود و بپذیرد، بنابراین با زور و داد و فریاد هم نمی توان به او فهماند


این بیت معروفترین سروده یغمای جندقی است و به طرز شگفت انگیزی در دوران ما (... و همه دوران) پرکاربرد است. این بیت به یک ضرب المثل در زبان و گفتار ایرانی ها تبدیل شده است.

احتمالا اکثریت نام "یغمای جندقی" شاعر دلسوخته دوران قجر را نشنیده اند. اما احتمالاً اکثریت این بیت معروف را شنیده اند و حتی بارها تجربه کرده اند!.


گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله ی ماست آنچه البته به جایی نرسد فریاد است

@sedayeslahat
#تلنگر

#داستان_کوتاه
موشي در خانه ي صاحب مزرعه تله موش ديد ؛ به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد؛
همه گفتند : تله موش مشکل توست به ما ربطي ندارد ؛
ماري در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزيد ؛
از مرغ برايش سوپ درست کردند؛
گوسفند را براي عيادت کنندگان سر بريدند؛
گاو را براي مراسم ترحيم کشتند؛
و در اين مدت موش از سوراخ ديوار نگاه مي کرد؛
و به مشکلي که به ديگران ربط نداشت فکر مي کرد ... !!!

#شده_حکایت_ما

@sedayeslahat
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎬 شاملو از عشق به #آیدا بسیار سروده است. بگذارید این بار آیدا از #داستان_عاشقانه خود با شاملو بگوید. ببینید و بشنوید! 🎧👆

@sedayeslahat
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎬 شاملو از عشق به #آیدا بسیار سروده است. بگذارید این بار آیدا از #داستان_عاشقانه خود با شاملو بگوید.


#عضویت_در_کانال
👇👇👇
@sedayeslahat
📝📝 #داستان_کوتاه


♈️سلطان به وزیر گفت ۳ سوال میکنم فردا اگر جواب دادی هستی وگرنه عزل میشوی.

🔰سوال اول: خدا چه میخورد؟
🔰سوال دوم: خدا چه میپوشد؟
🔰سوال سوم: خدا چه کار میکند؟

♈️وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود.
غلامی دانا و زیرک داشت.
وزیر به غلام گفت سلطان ۳ سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار میشوم.
اینکه :خدا چه میخورد؟ چه میپوشد؟ چه کار میکند؟

♈️غلام گفت: هر سه را میدانم اما دو جواب را الان میگویم و سومی را فردا...!
اما خدا چه میخورد؟ خداغم بنده هایش را میخورد.
اینکه چه میپوشد؟ خدا عیبهای بنده های خود را می پوشد.
اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم.

♈️فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند.

♈️وزیر به دو سوال جواب داد، سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟
وزیر گفت این غلام من انسان فهمیده ایست. جوابها را او داد.
گفت پس لباس وزارت را در بیاور و به این غلام بده، غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد.

♈️بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟ غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام میکند.

♈️ قانون زندگی، قانون باورهاست
بزرگان زاده نمی‌شوند، ساخته می‌شوند

#عضویت_در_کانال
👇👇👇
@sedayeslahat
📝📝 مکثی در مفهوم پناهجویی؛
🔰 چهار اشاره درباره کیمیاعلیزاده

عباس نعیمی جورشری،جامعه‌شناس

♈️المپیک ۲۰۲۰-۲۰۲۱ در حالی برگزار می شود که امر اجتماعی به شکلی غلیظ تر بر آن جاری است. از این زمره بوده حضور تیمی با عنوان «پناهجویان» که چهره هایی همچون کیمیا علیزاده در آن حاضرند. این «غلظت واقعیت اجتماعی» در مسابقه علیزاده با تیم ملی ایران برجسته شد. آنجا که او در مقابل دوست سابق و تیم پیشین خویش قرار گرفت. عرصه از مفهوم ورزشی اش فراتر رفت و سوژه ای را پرداخت که نکات زیر در باب آن قابل تامل است:

1️⃣آدمی ریشه های اجتماعی دارد. خاندان، شهر، قومیت، دین، زبان، طبقه، قشریت. اینها همه ریشه های اجتماعی آدمی است. #وطن ریشه ای بنیادین در بین ریشه های اجتماعی است. ریشه ای که ذهنیت و عینیت او را رقم می زند. وطن صرفا سرزمین نیست. آینه ای است برای کیستی و چیستی. جهت دهنده #بودن است و چگونگی حضور. این ریشه می تواند دچار نبود شود. این نبودن، ترجمان مسأله ای است.

2️⃣ آدمی که کوچ می کند از وطن خویش، روایتگر یک #داستان است. آنها که از وطن می روند تا عنوان #پناهنده را بر خویش ببینند، داستانی دارند اندوه بار. این #تراژدی مخرج مشترک همه پناهجویی ها در تاریخ بوده است. روایت آنها روایت صبرهای به سر آمده است و جان های به لب رسیده. از شرایطی که در هر داستان، متفاوت است و ذهن راوی را نمایندگی می کند. راوی را باید فهمید. روایت را بدون فهم صاحبش نمی توان به بحث نشست. او معنادهنده داستان است. سرکوب او نافی داستان نخواهد بود. نادیده گرفتن او به عدم داستان نمی انجامد. داستان پابرجاست تا آنگاه که شنیده شود و همدلی دریافت کند.

3️⃣کیمیا علیزاده یک فرد نیست. یک ورزشکار نیست. یک #نشانه است از آنچه بر ذهنیت #ایرانی می گذرد. این ایرانی البته تنوع دارد و نشانه های متغیری را نشان می دهد. بااینحال یکی از این نشانه ها «موقعیت» کیمیا است. او ترجمه یک موقعیت اجتماعی است. موقعیتی که از خاک خویش می کَنَد تا در هوایی دیگر نفس بکشد. این رفتن ناگزیر از رنج است و تلخی. در اینجا باید #تلخ را چشید؛ درک نمود‌. پیش از هر سخنی باید به داستان کیمیا گوش داد. سپس آنها را به فهم درآورد. نماد معناشناسانه ی کیمیا در لباس و کمربندی است که اگرچه به تیم پناهجویان تعلق دارد، حروف نامش را به رنگهای پرچمی نگاشته که از آن بُریده است؛ سبز، سفید، سرخ! بُریدنی در کار نیست. او پیوندش پابرجاست. حتی در آن موقعیت بیگانه و جبری. پیوند با مبدایی که از او دور افتاده. مبدایی که خودش موقعیت بیان نشده ای است. بیان او داشته هایش است بنابراین در اینجا تهی تر از این «داشتن»ها.

4️⃣ #ایران سرشار است از داستان های تلخ و شیرین مردمانش. داستان هایی که گاه فراتر از فردیت هستند. نماد جمعیتی می شوند در مفهوم بالقوه تا بالفعل! هجرت، کوچ، رفتن، پناه، ...همه و همه مستلزم #فقدان است. هشداری است بر یک فقدان بزرگ که فرد را به انجام آن راضی می کند. #رضایت به «انجام آینده» ، دلیلی بر ناامیدی از بهبود «حال» است. زمان در یک تاویل منحصر بفرد به مکان فرا می رویَد. مولفه‌ حال-آینده به مولفه ای مکان محور منجر می شود. هجرت و پناه. از چه چیز؟ به چیز؟ مسأله کانونی جاری است در این پرسش معرفت شناسانه!

#کیمیا_علیزاده
#المیک_2021_2020
#عباس_نعیمی_جورشری

#عضویت_در_کانال
👇👇👇
@sedayeslahat
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 در حاکمیت یک‌دست اصولگرایان، دیگر هیچ مانعی برای افشای اسامی #ابربدهکاران_بانکی و #مفسدان_اقتصادی و #محاکمه و #مجازات آنان وجود ندارد!

رحمت‌اله بیگدلی

اینک که همه قوای مجریه، مقننه، قضائیه، نیروهای مسلح، رسانه ملی، تریبون‌های نمازجمعه، خبرگزاری‌ها و مطبوعات حکومتی و در یک کلام همه ارکان قدرت در کشور در دست جریان مدعی اصولگرایی و انقلابیگری قرار گرفته و حاکمیت کاملا یک‌دست شده است، به جای #شعار_مبارزه_با_فساد، صادقانه و بدون گزینش، اسامی همه #ابربدهکاران_بانکی، #مفسدان_اقتصادی و متنعمان از #املاک_نجومی و #حقوق‌های_نجومی را افشا و در دادگاه صالح علنی آنان را محاکمه و مجازات کنید!

#ابراهیم_رئیسی
#محمدباقر_قالیباف
#غلامحسین_محسنی_اژه‌ای
#رئیس_قوه_مجریه
#رییس_قوه_مقننه
#رئیس_قوه_قضائیه
#داستان_تکراری
#ابربدهکاران_بانکی
#مفسدان_اقتصادی
#املاک_نجومی
#حقوق‌های_نجومی

#عضویت_در_کانال
👇👇👇
@sedayeslahat