"صدای ملّت" ستاد مردمی حامیان دکتر مسعود پزشکیان
7.91K subscribers
141K photos
69K videos
162 files
4.23K links

ولاتلبسوا الحق‌ بالباطل‌ و تکتموا‌ الحق‌ وانتم‌تعلمون‌. حق را با باطل در نیامیزید، حقیقت را که خود می‌دانید پنهان نکنید.

@sedayeslahat
Download Telegram
#حکایت

گویند شیخی در مسجدی #پیش_نماز بود. روزی در حال سجده #شیخ را دستشویی بگرفت و نتوانست کاری بکند.
پس شلوارش را خیس کرد و سجدهٔ آخر طولانی شد.جماعت پشت سر هم در حالت سجده ماندند.
بعد از مدتی شیخ از سجده بلند شد و سلام داد و نماز را به اتمام برد. 

جماعت پشت سر علت این سجده طولانی را جویا شدند.
شیخ که نمی توانست حال قضیه را باز گوید،
دست به دامان #دروغ شد و گفت :
در حال سجده دیدم زن و شوهر جوانی در دریای سرخ در حال غرق شدن هستند؛
پس به کمک آن ها رفتم 😳😳و علت طولانی شدن این بود که آنجا رفته بودم.

جماعت جاهل و ساده لوح حرف شیخ را باور کرده و با خود گفتند : 

عجب شیخی نصیبمان شده!! 

در بین آن ها یکی خوش باورتر از همه بود؛ به منزل رفت و قضیه #نجات آن زن و مرد جوان توسط شیخ در حال #سجده را برای همسرش تعریف کرد .زن که بسیار #باهوش و عاقل بود،گفت : 

باید چنین شیخی را برای صرف غذا به خانه دعوت کنیم تا خیر و برکت به خانه بیاید.
مرد را این فکر خوش آمد . زن گفت:
تنی چند از یاران شیخ را نیز دعوت کن.
القصه زن غذایی درست کرد و شیخ و یاران از در درآمدند.
زن غذا را در آشپزخانه منزل کشید و #مرغ های پخته شده را بر روی برنج ها گذاشت و مرغ شیخ را زیر برنج پنهان کرد.
غذای هر یک از میهمانان را دادند و شیخ نگاهی به غذای خود انداخت،
به مرد #ساده لوح گفت: 

غذای من چرا مرغ ندارد؟ 

مرد شرمنده شده بانوی خانه را خواست و گفت: 

چرا غذای شیخ مرغ ندارد؟
زن گفت:
دارد،ولی شیخ گفت که ندارد. 
زن گفت :
یا شیخ،
چطور از اینجا توانستی در دریای سرخ زن و مردی را در حال غرق شدن ببینی،
ولی مرغی را که زیر برنج هست ، نمی توانی ببینی...!!

و اما... 
یکی بود که رییس دولتی بود ومی گفت :

من امام زمان را تو جلساتم می بینم و صندلی و بشقاب اضافه می گذاشت... چطور #امام_زمان را می دید،
ولی این همه #دزد را در اطراف خود نمی دید....!
 
امان از #تزویر!!....فغان از #جهالت!!
@sedayeslahat
@Nikpand

#حتما_بخونید

ماجرای نماز بدون وضوی امام جماعت

حدود 20 سال پیش منزل ما خیابان 17 شهریور بود و ما برای نماز خواندن و مراسم عزاداری و جشنهای مذهبی به مسجدی که نزدیک منزلمان بود می رفتیم #پیش_نماز مسجد حاج آقایی بود بنام #شیخ_هادی که امور مسجد را انجام میداد و معتمد محل بود ؛ یک روز من برای خواندن نماز مغرب و عشاء راهی مسجد شدم و برای گرفتن وضو به طبقه پائین که وضوخانه در آنجا واقع بود رفتم..
منتظر خالی شدن #دستشویی بودم که در این حين، در یکی از دستشویی‌ها باز شد و شیخ هادی از آن بیرون آمد با هم سلام و علیک کردیم و شیخ بدون اینکه #وضو بگیرد دستشویی را ترک کرد.
من که بسیار تعجب کرده بودم به دنبال شیخ راهی شدم که ببینم کجا وضو می‌گیرد و با کمال شگفتی دیدم شیخ هادی بدون گرفتن وضو وارد محراب شد و یکسره بعد از خواندن #اذان و #اقامه نماز را شروع کرد و مردم هم به شیخ اقتداء کردند من که کاملا گیج شده بودم سریعا به حاج علی که سالهای زیادی با هم همسایه بودیم گفتم حاجی شیخ هادی وضو ندارد ؛
خودم دیدم از دستشویی اومد بیرون ولی وضو نگرفت. حاج علی که به من اعتماد کامل داشت با تعجب گفت خیلی خوب #فرادا می خوانم.
این ماجرا بین متدینین پیچید ، من و دوستانم برای رضای خدا، همه را از وضو نداشتن شیخ هادی آگاه کردیم و مامومین کم کم از دور شیخ متفرّق شدند تا جائیکه بعد از چند روز خانواده او هم فهمیدند.
#زن شیخ #قهر کرد و به خانه پدرش رفت ، بچه های شیخ هم برای این آبروریزی ، پدر را #ترک کردند .
دیگر همه جا صحبت از مشکوک بودن شیخ هادی بود آیا اصلا مسلمان است ؟ آیا #جاسوس است ؟ و آیا ...
شیخ بعد از مدتی محله ی ما را ترک کرد و دیگر خبری از او نبود ؛ بعد از دوسال از این ماجرا ، من به اتفاق همسرم به عمره مشرف شدیم در #مکه بخاطر آب و هوای آلوده بیمار شدم. بعد از بازگشت به پزشک مراجعه کردم و دکتر پس از معاینه مقداری قرص و آمپول برایم تجویز کرد .
روز بعد وقتی می خواستم برای نماز به مسجد بروم تصمیم گرفتم قبل از آن به درمانگاه بروم و آمپول بزنم ، پس از تزریق به مسجد رفتم و چون هنوز وقت اذان نشده بود وارد دستشویی شدم تا جای آمپول را آب بکشم.
درحال خارج شدن از دستشویی، ناگهان به یاد شیخ هادی افتادم چشمانم سیاهی می رفت، همه چیز دور سرم شروع به چرخیدن کرد انگار دنیا را روی سرم خراب کردند. نکند آن بیچاره هم می خواسته جای آمپول را آب بکشد .! نکند ؟! ؟! نکند ؟!
دیگر نفهمیدم چه شد. به خانه برگشتم تا صبح خوابم نبرد و به شیخ هادی فکر میکردم که چگونه من نادان و دوستان و متدینین نادان تر از خودم ندانسته و با قصد قربت آبرویش را بردیم .. خانواده اش را نابود کردیم ..
از فردا، سراسیمه پرس و جو را شروع کردم تا شیخ هادی را پیدا کنم.
به پیش حاج ابراهیم رفتم به او گفتم برای کار مهمی دنبال شیخ هادی میگردم او گفت : شیخ دوستی در بازار #حضرت_عبدالعظیم داشت و گاه گاهی به دیدنش میرفت اسمش هم حاج احمد بود و به عطاری مشغول بود.
پس از خداحافظی با حاج احمد یکراست به بازار شاه عبدالعظیم رفتم و سراغ عطاری حاج احمد را گرفتم. خوشبختانه توانستم از کسبه آدرسش را پیدا کنم بعد چند دقیقه جستجو پیر مردی با صفا را یافتم که پشت پیشخوان نشسته و قرآن می خواند سلام کردم جواب سلام را با مهربانی داد و گفتم ببخشید من دنبال شیخ هادی میگردم ظاهرا از دوستان شماست ، شما او را می شناسید ؟
پیرمرد سری تکان داد و گفت دو سال پیش شیخ هادی در حالیکه بسیار #ناراحت و دلگیر بود و خیلی هم شکسته شده بود پیش من آمد ، من تا آن زمان شیخ را در این حال ندیده بودم.
بسیار تعجب کردم و علتش را پرسیدم او در جواب گفت: من برای آب کشیدن جای آمپول به دستشویی رفته بودم که متدینین بدون اینکه از خودم بپرسند به من #تهمت زدند که وضو نگرفته نماز خوانده ام ، خلاصه حاج احمد آبرویم را بردند ، خانواده ام را نابود کردند و آبرویی برایم در این شهر نگذاشتند و دیگر نمی توانم در این شهر بمانم ، فقط شما #شاهد باش که با من چه کردند.
بعد از این جملات گفت : قصد دارد این شهر را ترک گفته و به #عراق سفر کند که در جوار حرم امیرالمومنین (ع) مجاور گردد تا بقیه عمرش را سپری کند ؛ او رفت و از آن روز به بعد دیگر خبری از او ندارم ...
ناگهان بغضم سر باز کرد و #اشکهایم جاری شد که خدای من این چه غلطی بود که من مرتکب شدم
الان حدود 20 سال است که از این ماجرا می گذرد و هر کس به نجف مشرف میشود من سراغ شیخ هادی را از او میگیرم ولی افسوس که هیچ خبری از شیخ هادی #مظلوم نیست.

⚠️ دوستان ، ما هر روز چقدر آبروی دیگران را می بریم؟ !
چقدر زندگی ها را نابود می کنیم؟

منبع: برگرفته از یادداشت دکتر حسام الدین اشنا