سرمایه دار چون هر برده دار دیگری میخواهد کارگرش تو سری خور،نوکرصفت،اندوهگین،به لحاظ اخلاقی موجودی آستان بوس و شکر گذار ،و از نظر مذهبی زحمت کشی متواضع و فروتن باشد.
#کارل_مارکس
♦️@seemorghbook
#کارل_مارکس
♦️@seemorghbook
📕#دیوان_کامل_منصور_حلاج
✍#منصور_حلاج
حسین بن منصور حلاج از مهم ترین صوفیان عصر خود بود در حالت سکر عرفانی، به گفتن «انا الحق» پرداخت و متشرعین او را به جرم «کفرگویی» ابتدا به قرمطی بودن متهم و بعد از هشت سال اعدام نمودند. او را سنگسار کردند، جان نسپرد، و به گفتن اذکار مشغول بود. مثله کردنابوالمغیث عبدالله بن احمد بن ابی طاهر مشهور به حسین بن منصور حلاج (زادهٔ ۲۴۴ هجری) از عارفان ایران در سدهٔ سوم و دهه اول قرن چهارم هجریاست.
اهل هند او را ابوالمغیث نوشتندی , اهل چین ابوالمعین , اهل خراسان ابوالمهر , اهل فارس ابوعبدالله الزاهد و اهل خوزستان حلاج الاسرار و در بغداد مصطلم و در بصره مخبر (خواندند)
برای لقب وی (حلاج) سه توجیه آوردهاند. اول آنکه پدرش پیشه حلاجی داشته و دوم آنکه نیکو سخن میگفته و اسرار را حلاجی مینموده و سوم معجزهای در همین زمینه از خود نشان داده. (یک بار به انباری پنبه بر گذشت اشارتی کرد در حال دانه از پنبه بیرون آمد و خلق متحیر گشتند
کسترش به رود سپردند تا رود آرام شد.از او کرامات بسیار نقل شده است.او از مردم قریه تور واقع در شمال شرق بیضای فارس بود. اساتید وی عبارت بودند از سهل بن عبدالله تستری، عمرو بن عثمان مکی و جنید بغدادی.
زندگانی بی رخ دلبر نمیباید مرا دوست میباید کسی دیگر نمیباید مرا
چون برفت از پیش من آن ماه تابان بعد از این تابش ماه و شعاع خور نمیباید مرا
خلق میخواهند حور و روضه رضوان ولی جز وصال آن پری پیکر نمیباید مرا
گر به بینم قد او هرگز بطوبی ننگرم ور بیابم لعل او کوثر نمیباید مرا
چون معطر شد مشامم از نسیم موی او بوی مشک و نکهت عنبر نمیباید مرا
چون منور گشت رویم از فروغ روی او پرتو مهر و مه انور نمیباید مرا
یارب آن دولت دهد دستم که گوید آنصنم جز حسین خسته ابتر نمیباید مرا
♦️@seemorghbook
✍#منصور_حلاج
حسین بن منصور حلاج از مهم ترین صوفیان عصر خود بود در حالت سکر عرفانی، به گفتن «انا الحق» پرداخت و متشرعین او را به جرم «کفرگویی» ابتدا به قرمطی بودن متهم و بعد از هشت سال اعدام نمودند. او را سنگسار کردند، جان نسپرد، و به گفتن اذکار مشغول بود. مثله کردنابوالمغیث عبدالله بن احمد بن ابی طاهر مشهور به حسین بن منصور حلاج (زادهٔ ۲۴۴ هجری) از عارفان ایران در سدهٔ سوم و دهه اول قرن چهارم هجریاست.
اهل هند او را ابوالمغیث نوشتندی , اهل چین ابوالمعین , اهل خراسان ابوالمهر , اهل فارس ابوعبدالله الزاهد و اهل خوزستان حلاج الاسرار و در بغداد مصطلم و در بصره مخبر (خواندند)
برای لقب وی (حلاج) سه توجیه آوردهاند. اول آنکه پدرش پیشه حلاجی داشته و دوم آنکه نیکو سخن میگفته و اسرار را حلاجی مینموده و سوم معجزهای در همین زمینه از خود نشان داده. (یک بار به انباری پنبه بر گذشت اشارتی کرد در حال دانه از پنبه بیرون آمد و خلق متحیر گشتند
کسترش به رود سپردند تا رود آرام شد.از او کرامات بسیار نقل شده است.او از مردم قریه تور واقع در شمال شرق بیضای فارس بود. اساتید وی عبارت بودند از سهل بن عبدالله تستری، عمرو بن عثمان مکی و جنید بغدادی.
زندگانی بی رخ دلبر نمیباید مرا دوست میباید کسی دیگر نمیباید مرا
چون برفت از پیش من آن ماه تابان بعد از این تابش ماه و شعاع خور نمیباید مرا
خلق میخواهند حور و روضه رضوان ولی جز وصال آن پری پیکر نمیباید مرا
گر به بینم قد او هرگز بطوبی ننگرم ور بیابم لعل او کوثر نمیباید مرا
چون معطر شد مشامم از نسیم موی او بوی مشک و نکهت عنبر نمیباید مرا
چون منور گشت رویم از فروغ روی او پرتو مهر و مه انور نمیباید مرا
یارب آن دولت دهد دستم که گوید آنصنم جز حسین خسته ابتر نمیباید مرا
♦️@seemorghbook
مذهب بـاید از انسان موجودی صبور ، آزاد ، مهربان و دلیر بسازد و اگر مذهبی نتوانست این کار را انجام دهد جز حقّه بازی نیست !!
#آلبرت_اینیشتین
♦️@seemorghbook
#آلبرت_اینیشتین
♦️@seemorghbook
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
📖#حکایت
روزی هارون الرشید بهلول را خواست و او را به سمت نماینده ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت:
اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی میکند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف میکند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان.
بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت. اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزمهایش را برای فروش جلویش گذاشته که ناگهان جوانی سر رسید و یک تکه از هیزمها را قاپید و بسرعت دور شد. بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید. بهلول با خود گفت: حقت بود.
راه افتاد که برود، بقالی دید که ماست وزن میکند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار میدهد تا ماست کمتری بفروشد.
بهلول خواست بگوید چه میکنی؟ که ناگهان الاغی سررسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست.
بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار میدهد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه میدارد.
جلو رفت تا مچ بزاز را بگیرد و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت.
بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت:
محتسب در بازار است و هیچ احتیاجی به من و دیگری نیست...
♦️@seemorghbook
📖#حکایت
روزی هارون الرشید بهلول را خواست و او را به سمت نماینده ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت:
اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی میکند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف میکند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان.
بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت. اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزمهایش را برای فروش جلویش گذاشته که ناگهان جوانی سر رسید و یک تکه از هیزمها را قاپید و بسرعت دور شد. بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید. بهلول با خود گفت: حقت بود.
راه افتاد که برود، بقالی دید که ماست وزن میکند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار میدهد تا ماست کمتری بفروشد.
بهلول خواست بگوید چه میکنی؟ که ناگهان الاغی سررسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست.
بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار میدهد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه میدارد.
جلو رفت تا مچ بزاز را بگیرد و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت.
بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت:
محتسب در بازار است و هیچ احتیاجی به من و دیگری نیست...
♦️@seemorghbook
میتوان هرروز وهرشب
روی لب،لبخند داشت
میتوان باکهکشانِ این جهان
پیوند داشت
با امیدوعشق؛
دنیاجای خوبی میشود
میتوان هرلحظه
رویاهای بی مانند داشت!
♦️@seemorghbook
روی لب،لبخند داشت
میتوان باکهکشانِ این جهان
پیوند داشت
با امیدوعشق؛
دنیاجای خوبی میشود
میتوان هرلحظه
رویاهای بی مانند داشت!
♦️@seemorghbook
☕️قطعهای از کتاب
تعجب نمیکنم از اینکه میبینم برخی مردم وقتی خود را تنها مییابند ملول و کسل میشوند؛ زیرا وقتی با خود تنها هستند نمیتوانند بخندند. پس آیا باید خندیدن را علامتی برای دیگران بدانیم - یک نشان محض، همچون یک کلمه؟ چیزی که باعث میشود مردم خندیدن در تنهایی را زادهی خیال، و آنطور که در «تئوفراستوس» آمده، عمدتاً حمل بر کودنی کنند. حیوانات فروتر هرگز نمیخندند، چه بهتنهایی و چه در میان گله. روزی مایسونِ مردمگریز با خود میخندید. یکی از این مردم او را دید و متعجب شد. پرسید: برای چه میخندی؟ کسی که نزد تو نیست. مایسون گفت: دقیقاً به همین دلیل است که میخندم.
📕#جهان_و_تاملات_فیلسوف
✍#آرتور_شوپهناور
♦️@seemorghbook
تعجب نمیکنم از اینکه میبینم برخی مردم وقتی خود را تنها مییابند ملول و کسل میشوند؛ زیرا وقتی با خود تنها هستند نمیتوانند بخندند. پس آیا باید خندیدن را علامتی برای دیگران بدانیم - یک نشان محض، همچون یک کلمه؟ چیزی که باعث میشود مردم خندیدن در تنهایی را زادهی خیال، و آنطور که در «تئوفراستوس» آمده، عمدتاً حمل بر کودنی کنند. حیوانات فروتر هرگز نمیخندند، چه بهتنهایی و چه در میان گله. روزی مایسونِ مردمگریز با خود میخندید. یکی از این مردم او را دید و متعجب شد. پرسید: برای چه میخندی؟ کسی که نزد تو نیست. مایسون گفت: دقیقاً به همین دلیل است که میخندم.
📕#جهان_و_تاملات_فیلسوف
✍#آرتور_شوپهناور
♦️@seemorghbook
دردی که انسان را به سکوت وامیدارد
بسیار سنگین تر از
دردیست که انسان را به فریاد وامیدارد..
و انسانها فقط به فریاد هم میرسند
نه به سکوت هم...
#فروغ_فرخزاد
♦️@seemorghbook
بسیار سنگین تر از
دردیست که انسان را به فریاد وامیدارد..
و انسانها فقط به فریاد هم میرسند
نه به سکوت هم...
#فروغ_فرخزاد
♦️@seemorghbook
📕#تاریخ_بابل( از تاسیس سلطنت تا غلبه ایرانیان)
✍#لئوناردو_کینگ
اثر حاضر پژوهشی است در باب تاریخ تمدن بابل، از تاسیس آن به دست پادشاهان سامی غربی تا غلبه ایرانیان كه در ده فصل با این عناوین سامان یافته است : ((مقدمه : مقام بابل در تاریخ باستان))، ((شهر بابل و بقایای آن : بحثی درباره كاوشهای اخیر))، ((سلسلههای بابل : طرح ترتیب تاریخی با توجه به كاوشهای اخیر))، ((سامیهای غربی و نخستین سلسله بابل))، ((عصر حمورابی و تاثیر آن بر ادوار بعدی))، ((پایان سلسله اول بابل و پادشاهان كشور ـ دریا))، ((سلسله كاسیها و روابط آن با مصر و امپراتوری هیتی))، ((سلسلههای متاخر و تسلط آشور))، ((دولت نو ـ بابلی و غلبه ایرانیان)) و ((یونان، فلسطین و بابل : ارزیابی تاثیرات فرهنگی)) .مباحث كتاب كه اغلب بر پایه یافتههای باستانشناسی استوار است با عكسهای متعددی از الواح، تصاویر، شكلها، نقشهها و طرحهایی مربوط به تمدن بابل همراه است.
♦️@seemorghbook
✍#لئوناردو_کینگ
اثر حاضر پژوهشی است در باب تاریخ تمدن بابل، از تاسیس آن به دست پادشاهان سامی غربی تا غلبه ایرانیان كه در ده فصل با این عناوین سامان یافته است : ((مقدمه : مقام بابل در تاریخ باستان))، ((شهر بابل و بقایای آن : بحثی درباره كاوشهای اخیر))، ((سلسلههای بابل : طرح ترتیب تاریخی با توجه به كاوشهای اخیر))، ((سامیهای غربی و نخستین سلسله بابل))، ((عصر حمورابی و تاثیر آن بر ادوار بعدی))، ((پایان سلسله اول بابل و پادشاهان كشور ـ دریا))، ((سلسله كاسیها و روابط آن با مصر و امپراتوری هیتی))، ((سلسلههای متاخر و تسلط آشور))، ((دولت نو ـ بابلی و غلبه ایرانیان)) و ((یونان، فلسطین و بابل : ارزیابی تاثیرات فرهنگی)) .مباحث كتاب كه اغلب بر پایه یافتههای باستانشناسی استوار است با عكسهای متعددی از الواح، تصاویر، شكلها، نقشهها و طرحهایی مربوط به تمدن بابل همراه است.
♦️@seemorghbook
همە آزادی می خواهند، بی آنکە بدانند اسارت چیست!
اسارت به میله های دورتان نیست،
به حصارهای در تفکرتان است.
♦️@seemorghbook
اسارت به میله های دورتان نیست،
به حصارهای در تفکرتان است.
♦️@seemorghbook
۱۰ فروردین جشن آبانگاه است. روز دهم هر ماه، آبان نام دارد اما دهم فروردین جشنی است برای آب و باران. ایرانیان باستان در این روز به شادی و پایکوبی میپرداختند
برای ایرانیان باستان پس از آتش یکی از مهمترین عناصر مقدس طبیعت مقدس آب بوده است که در منابع متعدد تاریخی دربارهٔ احترام و تقدس آن و لزوم پاکیزه نگاه داشتن این عنصر حیات بخش بسیار تاکیده شده است. آبان به نام آب و فرشته آب است و با توجه به تقدس آب برای ایرانیان به عنوان مظهر پاکیزگیو حیات
♦️@seemorghbook
برای ایرانیان باستان پس از آتش یکی از مهمترین عناصر مقدس طبیعت مقدس آب بوده است که در منابع متعدد تاریخی دربارهٔ احترام و تقدس آن و لزوم پاکیزه نگاه داشتن این عنصر حیات بخش بسیار تاکیده شده است. آبان به نام آب و فرشته آب است و با توجه به تقدس آب برای ایرانیان به عنوان مظهر پاکیزگیو حیات
♦️@seemorghbook
📕#معبد_عاج(نایاب)
✍#امیر_عشیری
زمان: قرن بیستم میلادی
مکان: ایتالیا (شهر روم)، آفریقا
“کاوه” که به همراه دوستش “رضا” برای گردش به ایتالیا رفته است، حین بازدید از معبد پانتئون، به طور اتفاقی با آقای جرالد و دخترش الینور آشنا می شود. آقای جرالد که یک عتیقه فروش ایرلندی است از اطلاعات تاریخی رضا خوشش می آید و از او دعوت می کند تا به همراه رضا با او به آفریقا بروند، اما نه برای گردش و مسافرت؛ بلکه آقای جرالد به یک سال پیش در نزدیکی “جزایر قناری”، یک جزیره گنج یافته است. او اسمِ جزیره را نمی داند؛ ولی مکان آنرا خوب به خاطر سپرده است. جزیره ای پوشیده از جنگل و خالی از سکنه. جرالد علاوه بر قبول تمام مخارجِ سفرِ کاوه و رضا، به او وعده سهمی از گنج را نیز می دهد.
کاوه که هم تحت تاثیر الینور قرار گرفته و هم پیشنهاد آقای جرالد او را وسوسه کرده، قبول می کند و تصمیم می گیرد با کشتی به همراه آنها عازم آفریقا شود. اما همه چیز آنگونه که تصور می کرد، پیش نرفت. کاوه با قبولِ پیشنهادِ جرالد، خود و رضا را وارد بازی خطرناکی کرده بود، چون این فقط جرالد نبود که به دنبال جزیره گنج و ثروت نهفته در آن بود.
♦️@seemorghbook
✍#امیر_عشیری
زمان: قرن بیستم میلادی
مکان: ایتالیا (شهر روم)، آفریقا
“کاوه” که به همراه دوستش “رضا” برای گردش به ایتالیا رفته است، حین بازدید از معبد پانتئون، به طور اتفاقی با آقای جرالد و دخترش الینور آشنا می شود. آقای جرالد که یک عتیقه فروش ایرلندی است از اطلاعات تاریخی رضا خوشش می آید و از او دعوت می کند تا به همراه رضا با او به آفریقا بروند، اما نه برای گردش و مسافرت؛ بلکه آقای جرالد به یک سال پیش در نزدیکی “جزایر قناری”، یک جزیره گنج یافته است. او اسمِ جزیره را نمی داند؛ ولی مکان آنرا خوب به خاطر سپرده است. جزیره ای پوشیده از جنگل و خالی از سکنه. جرالد علاوه بر قبول تمام مخارجِ سفرِ کاوه و رضا، به او وعده سهمی از گنج را نیز می دهد.
کاوه که هم تحت تاثیر الینور قرار گرفته و هم پیشنهاد آقای جرالد او را وسوسه کرده، قبول می کند و تصمیم می گیرد با کشتی به همراه آنها عازم آفریقا شود. اما همه چیز آنگونه که تصور می کرد، پیش نرفت. کاوه با قبولِ پیشنهادِ جرالد، خود و رضا را وارد بازی خطرناکی کرده بود، چون این فقط جرالد نبود که به دنبال جزیره گنج و ثروت نهفته در آن بود.
♦️@seemorghbook
روزهای خوب خواهند آمد
هر سر بالایی یک سرازیری دارد...
نفس عمیق بکش،
بیخیال همه اتفاقای عجیب و غریب.
هم اکنون زندگی کن!
♦️@seemorghbook
هر سر بالایی یک سرازیری دارد...
نفس عمیق بکش،
بیخیال همه اتفاقای عجیب و غریب.
هم اکنون زندگی کن!
♦️@seemorghbook