💕🍸💕🍸
آری! امشب...
آری! امشب عشق صرف با تو بودن میشود
دیدگانم تا سحر از دستِ تو تر میشود
انتظار آری! به پایان میرساند شکوهها
لیک عمرم در فراقت باز هم سر میشود
دامن ظلمت بگیرد تار و پود هستیام
غنچهی عشقم بهدستت آه! پر پر میشود
@AdabSar
تاب بیمهری ندارد قلب پر احساس من
کن نوازشها که حالم با تو بهتر میشود
گر کنارم باز آیی با همه بد عهدیات
پاکی و صدق و صفا با هم برابر میشود
مهربانی رسم دیرین تو میباشد بلی
اضطرابم چون تو باشی, باز کمتر میشود
گر دعایم کارگر گردد بهسان لحظهای
رفتنت مثل همیشه حرف آخر میشود
عشق لیلی گرکند غوغا درون سینهای
خوب میدانم که مجنون نیز مجنونتر میشود
#م_مجنون
#شعر_ایران
@AdabSar
💕🍸💕🍸
آری! امشب...
آری! امشب عشق صرف با تو بودن میشود
دیدگانم تا سحر از دستِ تو تر میشود
انتظار آری! به پایان میرساند شکوهها
لیک عمرم در فراقت باز هم سر میشود
دامن ظلمت بگیرد تار و پود هستیام
غنچهی عشقم بهدستت آه! پر پر میشود
@AdabSar
تاب بیمهری ندارد قلب پر احساس من
کن نوازشها که حالم با تو بهتر میشود
گر کنارم باز آیی با همه بد عهدیات
پاکی و صدق و صفا با هم برابر میشود
مهربانی رسم دیرین تو میباشد بلی
اضطرابم چون تو باشی, باز کمتر میشود
گر دعایم کارگر گردد بهسان لحظهای
رفتنت مثل همیشه حرف آخر میشود
عشق لیلی گرکند غوغا درون سینهای
خوب میدانم که مجنون نیز مجنونتر میشود
#م_مجنون
#شعر_ایران
@AdabSar
💕🍸💕🍸
💠🔷🔹🔹
@AdabSar
✨شب شکفتن
شبانگاهان که شیدایی، شکوفان میکند گل را
به جیغش جغد جادوگر، پریشان میکند گل را
سیاهی بر نمیتابد، به جایی ره نمییابد
شباهنگام و تنهایی، هراسان میکند گل را
شباویزی به کوکویش، شباهنگی به سوسویش
به افشان کردن بویش، شتابان میکند گل را
چه بیسامان سری دارد، هوای دلبری دارد
پگاهان سهره با چَهچَه، بسامان میکند گل را
به شبنم چهره میشوید، کنارش غنچه میروید
رخ آرایی، به زیبایی، نمایان میکند گل را
پرستو پونه میبوید، چکاوک چامه میگوید
سرودی سهره میخواند، که خندان میکند گل را...
سراینده و فرستنده: #م_ح_هریس
سروده به #پارسی_پاک
@AdabSar
💠🔷🔹🔹
@AdabSar
✨شب شکفتن
شبانگاهان که شیدایی، شکوفان میکند گل را
به جیغش جغد جادوگر، پریشان میکند گل را
سیاهی بر نمیتابد، به جایی ره نمییابد
شباهنگام و تنهایی، هراسان میکند گل را
شباویزی به کوکویش، شباهنگی به سوسویش
به افشان کردن بویش، شتابان میکند گل را
چه بیسامان سری دارد، هوای دلبری دارد
پگاهان سهره با چَهچَه، بسامان میکند گل را
به شبنم چهره میشوید، کنارش غنچه میروید
رخ آرایی، به زیبایی، نمایان میکند گل را
پرستو پونه میبوید، چکاوک چامه میگوید
سرودی سهره میخواند، که خندان میکند گل را...
سراینده و فرستنده: #م_ح_هریس
سروده به #پارسی_پاک
@AdabSar
💠🔷🔹🔹
💠🔷💠🔷
@AdabSar
راز دل با لاله گفتم، سهره و پروانه هم
آسمان خندید و من خندیدم و دیوانه هم
ساغرستانی که رفتم ساغر ارزان بود و خوب
مست، گشتم بیخود از خود، میگر و میخانه هم
بت ستودم از بتستانی که در فرخار بود
دل به لرزیدن درآمد، بتگر بتخانه هم
گفته بودم بار دیگر ترک مستی میکنم
سنگ راهم شد نگاهت، خندهی مستانه هم
بس که در بازار دل، دیوانه بازی کردهام
لب به اندرزم گشاید آشنا، بیگانه هم
سهرهگون در این قفس بییار و بیکس ماندهام
گریه دارد روزگارم، آب داند، دانه هم
دل به راهی میرود، اندیشه بر راهی دگر
میکند ناسازاری، این سر پیرانه هم
زنده بودن گوشهی ویرانه هم شد زندگی؟
میگریزد از من اکنون جغد در ویرانه هم
در زدم از میسرای شهر و کس نگشود درب
بسته شد درها به رویم، پردهی رایانه هم
آتشی در دل، فروزان دارم از بیداد کیش
گر گرفته تار و پودم، این "لت" پایانه هم...
سروده به #پارسی_پاک
سراینده و فرستنده: #م_ح_هریس
✍پینوشت:
۱- در این سروده تنها واژههای "تَرک" و "قفس" تازی هستند.
۲- فرخار ← بتخانه
لت ← بند، مصرع (در اینجا)
میگر ← ساقی
@AdabSar
💠🔷💠🔷
@AdabSar
راز دل با لاله گفتم، سهره و پروانه هم
آسمان خندید و من خندیدم و دیوانه هم
ساغرستانی که رفتم ساغر ارزان بود و خوب
مست، گشتم بیخود از خود، میگر و میخانه هم
بت ستودم از بتستانی که در فرخار بود
دل به لرزیدن درآمد، بتگر بتخانه هم
گفته بودم بار دیگر ترک مستی میکنم
سنگ راهم شد نگاهت، خندهی مستانه هم
بس که در بازار دل، دیوانه بازی کردهام
لب به اندرزم گشاید آشنا، بیگانه هم
سهرهگون در این قفس بییار و بیکس ماندهام
گریه دارد روزگارم، آب داند، دانه هم
دل به راهی میرود، اندیشه بر راهی دگر
میکند ناسازاری، این سر پیرانه هم
زنده بودن گوشهی ویرانه هم شد زندگی؟
میگریزد از من اکنون جغد در ویرانه هم
در زدم از میسرای شهر و کس نگشود درب
بسته شد درها به رویم، پردهی رایانه هم
آتشی در دل، فروزان دارم از بیداد کیش
گر گرفته تار و پودم، این "لت" پایانه هم...
سروده به #پارسی_پاک
سراینده و فرستنده: #م_ح_هریس
✍پینوشت:
۱- در این سروده تنها واژههای "تَرک" و "قفس" تازی هستند.
۲- فرخار ← بتخانه
لت ← بند، مصرع (در اینجا)
میگر ← ساقی
@AdabSar
💠🔷💠🔷
Forwarded from ادبسار
💠🔷💠🔷
@AdabSar
راز دل با لاله گفتم، سهره و پروانه هم
آسمان خندید و من خندیدم و دیوانه هم
ساغرستانی که رفتم ساغر ارزان بود و خوب
مست، گشتم بیخود از خود، میگر و میخانه هم
بت ستودم از بتستانی که در فرخار بود
دل به لرزیدن درآمد، بتگر بتخانه هم
گفته بودم بار دیگر ترک مستی میکنم
سنگ راهم شد نگاهت، خندهی مستانه هم
بس که در بازار دل، دیوانه بازی کردهام
لب به اندرزم گشاید آشنا، بیگانه هم
سهرهگون در این قفس بییار و بیکس ماندهام
گریه دارد روزگارم، آب داند، دانه هم
دل به راهی میرود، اندیشه بر راهی دگر
میکند ناسازاری، این سر پیرانه هم
زنده بودن گوشهی ویرانه هم شد زندگی؟
میگریزد از من اکنون جغد در ویرانه هم
در زدم از میسرای شهر و کس نگشود درب
بسته شد درها به رویم، پردهی رایانه هم
آتشی در دل، فروزان دارم از بیداد کیش
گر گرفته تار و پودم، این "لت" پایانه هم...
سروده به #پارسی_پاک
سراینده و فرستنده: #م_ح_هریس
✍پینوشت:
۱- در این سروده تنها واژههای "تَرک" و "قفس" تازی هستند.
۲- فرخار ← بتخانه
لت ← بند، مصرع (در اینجا)
میگر ← ساقی
@AdabSar
💠🔷💠🔷
@AdabSar
راز دل با لاله گفتم، سهره و پروانه هم
آسمان خندید و من خندیدم و دیوانه هم
ساغرستانی که رفتم ساغر ارزان بود و خوب
مست، گشتم بیخود از خود، میگر و میخانه هم
بت ستودم از بتستانی که در فرخار بود
دل به لرزیدن درآمد، بتگر بتخانه هم
گفته بودم بار دیگر ترک مستی میکنم
سنگ راهم شد نگاهت، خندهی مستانه هم
بس که در بازار دل، دیوانه بازی کردهام
لب به اندرزم گشاید آشنا، بیگانه هم
سهرهگون در این قفس بییار و بیکس ماندهام
گریه دارد روزگارم، آب داند، دانه هم
دل به راهی میرود، اندیشه بر راهی دگر
میکند ناسازاری، این سر پیرانه هم
زنده بودن گوشهی ویرانه هم شد زندگی؟
میگریزد از من اکنون جغد در ویرانه هم
در زدم از میسرای شهر و کس نگشود درب
بسته شد درها به رویم، پردهی رایانه هم
آتشی در دل، فروزان دارم از بیداد کیش
گر گرفته تار و پودم، این "لت" پایانه هم...
سروده به #پارسی_پاک
سراینده و فرستنده: #م_ح_هریس
✍پینوشت:
۱- در این سروده تنها واژههای "تَرک" و "قفس" تازی هستند.
۲- فرخار ← بتخانه
لت ← بند، مصرع (در اینجا)
میگر ← ساقی
@AdabSar
💠🔷💠🔷
@AdabSar
شاعر بت پرست
باز به این قافیهها باختم
تلی از انسان و جنون ساختم
باز شدی یوسف و من دورتر
دیر شده، کورم و رنجورتر
بوی تو لازم شده بینا شوم
باکرهای تا که مسیحا شوم
ای دوسهصد لعنت من بر تو باد
لعن همین شعر و سخن بر تو باد
شاد شدی مشرک بندت شدم؟
شاهترین صید کمندت شدم؟
رفتهای اکنون به کجا بی خبر؟
ره به کجا میبری ای همسفر؟
من چه کنم بی تو در این شهر غم؟
فحش خیابان به تنم دمبهدم؟
این منم اکنون ز جنون سربهسر
کاسهی چشم من و خون سربهسر
صبر کن این شعر تو را میخرد
بی تو ببین جامه ز تن میدرد
باختهام قافیهها را ببین
محض خدا یک نفسی را بشین
یک ورق از دفتر شعرم بخوان
باز سوار هوست شو بران
این در و دیوار ز من خستهاند
مثل خودت بار سفر بستهاند
لیلی صحرایی من، صبر کن
ای بت ترسایی من، صبر کن
نعش غزل مانده به روی دو دست
کوچه و میخانه و من مست مست
بت شدهای، وای به حال دلم
از تو و عشقت چه شده حاصلم؟
بت شدهای، باز تبر لازم است
از تو و این شهر سفر لازم است
مثنویام باز به گل مانده است
لاف نزن، شعر نگو، بتپرست!
#م_آقازاده
@AdabSar
شاعر بت پرست
باز به این قافیهها باختم
تلی از انسان و جنون ساختم
باز شدی یوسف و من دورتر
دیر شده، کورم و رنجورتر
بوی تو لازم شده بینا شوم
باکرهای تا که مسیحا شوم
ای دوسهصد لعنت من بر تو باد
لعن همین شعر و سخن بر تو باد
شاد شدی مشرک بندت شدم؟
شاهترین صید کمندت شدم؟
رفتهای اکنون به کجا بی خبر؟
ره به کجا میبری ای همسفر؟
من چه کنم بی تو در این شهر غم؟
فحش خیابان به تنم دمبهدم؟
این منم اکنون ز جنون سربهسر
کاسهی چشم من و خون سربهسر
صبر کن این شعر تو را میخرد
بی تو ببین جامه ز تن میدرد
باختهام قافیهها را ببین
محض خدا یک نفسی را بشین
یک ورق از دفتر شعرم بخوان
باز سوار هوست شو بران
این در و دیوار ز من خستهاند
مثل خودت بار سفر بستهاند
لیلی صحرایی من، صبر کن
ای بت ترسایی من، صبر کن
نعش غزل مانده به روی دو دست
کوچه و میخانه و من مست مست
بت شدهای، وای به حال دلم
از تو و عشقت چه شده حاصلم؟
بت شدهای، باز تبر لازم است
از تو و این شهر سفر لازم است
مثنویام باز به گل مانده است
لاف نزن، شعر نگو، بتپرست!
#م_آقازاده
@AdabSar
☀️🌱
کُنون چون دگرگونه شد روزگار
بر آموزهی نو شد آموزگار
سپید از سیه گوی و میدان ربود
زمستان به کُنجِ نَساری غُنود
مَرو در بَرِ باغ و بستان به خواب
بزن پنجه در پنجهی آفتاب
بخوان نامهی روزگار کهن
که بِنیوشی از نیک و بدها سخن
در این روزگار نُوِ فرودین
بخواهم ز دادارِ چرخ و زمین
که پیراید اندیشهها را ز بد
بر آرایش دل به نیکی شود!
نوروزتان پیروز💐
سراینده و فرستنده #م_خ
#نوروز #چکامه_پارسی
☀️🇮🇷 @AdabSar
کُنون چون دگرگونه شد روزگار
بر آموزهی نو شد آموزگار
سپید از سیه گوی و میدان ربود
زمستان به کُنجِ نَساری غُنود
مَرو در بَرِ باغ و بستان به خواب
بزن پنجه در پنجهی آفتاب
بخوان نامهی روزگار کهن
که بِنیوشی از نیک و بدها سخن
در این روزگار نُوِ فرودین
بخواهم ز دادارِ چرخ و زمین
که پیراید اندیشهها را ز بد
بر آرایش دل به نیکی شود!
نوروزتان پیروز💐
سراینده و فرستنده #م_خ
#نوروز #چکامه_پارسی
☀️🇮🇷 @AdabSar
Forwarded from ادبسار
☀️🌱
کُنون چون دگرگونه شد روزگار
بر آموزهی نو شد آموزگار
سپید از سیه گوی و میدان ربود
زمستان به کُنجِ نَساری غُنود
مَرو در بَرِ باغ و بستان به خواب
بزن پنجه در پنجهی آفتاب
بخوان نامهی روزگار کهن
که بِنیوشی از نیک و بدها سخن
در این روزگار نُوِ فرودین
بخواهم ز دادارِ چرخ و زمین
که پیراید اندیشهها را ز بد
بر آرایش دل به نیکی شود!
نوروزتان پیروز💐
سراینده و فرستنده #م_خ
#نوروز #چکامه_پارسی
☀️🇮🇷 @AdabSar
کُنون چون دگرگونه شد روزگار
بر آموزهی نو شد آموزگار
سپید از سیه گوی و میدان ربود
زمستان به کُنجِ نَساری غُنود
مَرو در بَرِ باغ و بستان به خواب
بزن پنجه در پنجهی آفتاب
بخوان نامهی روزگار کهن
که بِنیوشی از نیک و بدها سخن
در این روزگار نُوِ فرودین
بخواهم ز دادارِ چرخ و زمین
که پیراید اندیشهها را ز بد
بر آرایش دل به نیکی شود!
نوروزتان پیروز💐
سراینده و فرستنده #م_خ
#نوروز #چکامه_پارسی
☀️🇮🇷 @AdabSar
🌹🕊 @AdabSar
✨ شب شکفتن
شبانگاهان که شیدایی شکوفان میکند گل را
به جیغش جغد جادوگر پریشان میکند گل را
سیاهی بر نمیتابد به جایی ره نمییابد
شباهنگام و تنهایی هراسان میکند گل را
شباویزی به کوکویش شباهنگی به سوسویش
به افشان کردن بویش شتابان میکند گل را
چه بیسامان سری دارد هوای دلبری دارد
پگاهان سهره با چَهچَه بسامان میکند گل را
به شبنم چهره میشوید کنارش غنچه میروید
رخ آرایی به زیبایی نمایان میکند گل را
پرستو پونه میبوید چکاوک چامه میگوید
سرودی سهره میخواند که خندان میکند گل را...
✍ #م_ح_هریس
#چکامه_پارسی
🌹🕊 @AdabSar
✨ شب شکفتن
شبانگاهان که شیدایی شکوفان میکند گل را
به جیغش جغد جادوگر پریشان میکند گل را
سیاهی بر نمیتابد به جایی ره نمییابد
شباهنگام و تنهایی هراسان میکند گل را
شباویزی به کوکویش شباهنگی به سوسویش
به افشان کردن بویش شتابان میکند گل را
چه بیسامان سری دارد هوای دلبری دارد
پگاهان سهره با چَهچَه بسامان میکند گل را
به شبنم چهره میشوید کنارش غنچه میروید
رخ آرایی به زیبایی نمایان میکند گل را
پرستو پونه میبوید چکاوک چامه میگوید
سرودی سهره میخواند که خندان میکند گل را...
✍ #م_ح_هریس
#چکامه_پارسی
🌹🕊 @AdabSar
📖 داستان کوتاه
روزی روزگاری، پادشاهی به آهنگ شکار با چاکران، زیر دستان، نگاهبانان و همراهان به شکارگاهی در کنارهی کویری رفت.
چندی نگذشته بود که تندباد سختی در گرفت و هوا از شنهای روان آنچنان خاکآلود و تیره و تار شد که پادشاه نگهبانان و همراهان را گم کرد و خود و رایزنش در بیابان به دنبال سرپناهی برای ماندن میگشتند.
پس از پیمودن راهی دراز که هوا هم کمی بهتر شده بود به آسیابی که تنها آبادی آن سرزمین بود، رسیدند.
آسیابان که مردی جهاندیده مینمود، بیآنکه بشناسدشان به گرمی و با روی گشاده آنان را پذیرفت و آنچه در توان داشت در پذیرایی از مهمانان بهکار برد.
پس از دمی که هوا تاریک شده بود، پیش مهمانها آمد و گفت: برخیزید و یاری دهید تا جوالهای گندم را به درون آوریم که سپردههای مردمند. زیرا امشب باران خواهد بارید.
با یاری مهمانان گندمها به درون آورده شد. پادشاه از آسیابان پرسید اکنون که ابری در آسمان دیده نمیشود تو از کجا دانستی که باران خواهد بارید؟ آسیابان با نشان دادن سگ گفت: هرگاه این سگ به درون آسیاب بیاید، آن شب باران خواهد بارید. چندی دگر همان شد که آسیابان گفته بود و باران تندی بارید.
به هر روی پادشاه و همراهش پس از خوردن اندکی خوراک که آسیابان آماده کرده بود، در گوشهای خفتند. نزدیک سپیدهدم آسیابان نزد مهمانها آمد و بانگ برآورد که برخیزید و دوگانهای بگذارید که هنگام نماز بامداد است.
پادشاه که خوی بیدار شدن در این هنگام از شب را نداشت با کمی آشفتگی از آسیابان پرسید: هوا که هنوز سراسر تاریک است، تو از کجا میدانی که هنگام نماز است؟ آسیابان گفت: گوش کنید، هرگاه شغال بالای تپهی پشت آسیاب زوزه بکشد، هنگام نماز بامداد است.
پادشاه رو به رایزنش کرد و گفت: برخیز هرچه زودتر از اینجا برویم.
چون جایی که هواشناسیاش با سگ و بانگ نمازش با شغال باشد، جای ماندن نیست و باید هرچه زودتر از آنجا گریخت.
#پیام_پارسی
نویسنده و فرستنده: #م_ح_هریس
🛖 @AdabSar
روزی روزگاری، پادشاهی به آهنگ شکار با چاکران، زیر دستان، نگاهبانان و همراهان به شکارگاهی در کنارهی کویری رفت.
چندی نگذشته بود که تندباد سختی در گرفت و هوا از شنهای روان آنچنان خاکآلود و تیره و تار شد که پادشاه نگهبانان و همراهان را گم کرد و خود و رایزنش در بیابان به دنبال سرپناهی برای ماندن میگشتند.
پس از پیمودن راهی دراز که هوا هم کمی بهتر شده بود به آسیابی که تنها آبادی آن سرزمین بود، رسیدند.
آسیابان که مردی جهاندیده مینمود، بیآنکه بشناسدشان به گرمی و با روی گشاده آنان را پذیرفت و آنچه در توان داشت در پذیرایی از مهمانان بهکار برد.
پس از دمی که هوا تاریک شده بود، پیش مهمانها آمد و گفت: برخیزید و یاری دهید تا جوالهای گندم را به درون آوریم که سپردههای مردمند. زیرا امشب باران خواهد بارید.
با یاری مهمانان گندمها به درون آورده شد. پادشاه از آسیابان پرسید اکنون که ابری در آسمان دیده نمیشود تو از کجا دانستی که باران خواهد بارید؟ آسیابان با نشان دادن سگ گفت: هرگاه این سگ به درون آسیاب بیاید، آن شب باران خواهد بارید. چندی دگر همان شد که آسیابان گفته بود و باران تندی بارید.
به هر روی پادشاه و همراهش پس از خوردن اندکی خوراک که آسیابان آماده کرده بود، در گوشهای خفتند. نزدیک سپیدهدم آسیابان نزد مهمانها آمد و بانگ برآورد که برخیزید و دوگانهای بگذارید که هنگام نماز بامداد است.
پادشاه که خوی بیدار شدن در این هنگام از شب را نداشت با کمی آشفتگی از آسیابان پرسید: هوا که هنوز سراسر تاریک است، تو از کجا میدانی که هنگام نماز است؟ آسیابان گفت: گوش کنید، هرگاه شغال بالای تپهی پشت آسیاب زوزه بکشد، هنگام نماز بامداد است.
پادشاه رو به رایزنش کرد و گفت: برخیز هرچه زودتر از اینجا برویم.
چون جایی که هواشناسیاش با سگ و بانگ نمازش با شغال باشد، جای ماندن نیست و باید هرچه زودتر از آنجا گریخت.
#پیام_پارسی
نویسنده و فرستنده: #م_ح_هریس
🛖 @AdabSar
این خاک که خود پیکر یاری باشد
گیسو و سر و دوش نگاری باشد
در کوزهگری کوزه و جامی گردد
کآن کوزه مرا ایل و تباری باشد
سراینده و فرستنده #م_ح_هریس
#چکامه_پارسی
⚱ @AdabSar
گیسو و سر و دوش نگاری باشد
در کوزهگری کوزه و جامی گردد
کآن کوزه مرا ایل و تباری باشد
سراینده و فرستنده #م_ح_هریس
#چکامه_پارسی
⚱ @AdabSar
امشب سر شوریده به سامان برسانم
سوز از دل دیوانه به پایان برسانم
دلبر به پرستاری من گر رسد امشب
آه و تب سوزنده به درمان برسانم!
سراینده و فرستنده #م_ح_هریس
#چکامه_پارسی
❤️🔥 @AdabSar
سوز از دل دیوانه به پایان برسانم
دلبر به پرستاری من گر رسد امشب
آه و تب سوزنده به درمان برسانم!
سراینده و فرستنده #م_ح_هریس
#چکامه_پارسی
❤️🔥 @AdabSar
شبانگاهان که شیدایی شکوفان میکند گل را
به جیغش جغد جادوگر پریشان میکند گل را
سیاهی بر نمیتابد به جایی ره نمییابد
شباهنگام و تنهایی هراسان میکند گل را
شباویزی به کوکویش شباهنگی به سوسویش
به افشان کردن بویش شتابان میکند گل را
چه بیسامان سری دارد هوای دلبری دارد
پگاهان سهره با چَهچَه بسامان میکند گل را
به شبنم چهره میشوید کنارش غنچه میروید
رخ آرایی به زیبایی نمایان میکند گل را
پرستو پونه میبوید چکاوک چامه میگوید
سرودی سهره میخواند که خندان میکند گل را...
✍ #م_ح_هریس
#چکامه_پارسی
🌹🕊 @AdabSar
به جیغش جغد جادوگر پریشان میکند گل را
سیاهی بر نمیتابد به جایی ره نمییابد
شباهنگام و تنهایی هراسان میکند گل را
شباویزی به کوکویش شباهنگی به سوسویش
به افشان کردن بویش شتابان میکند گل را
چه بیسامان سری دارد هوای دلبری دارد
پگاهان سهره با چَهچَه بسامان میکند گل را
به شبنم چهره میشوید کنارش غنچه میروید
رخ آرایی به زیبایی نمایان میکند گل را
پرستو پونه میبوید چکاوک چامه میگوید
سرودی سهره میخواند که خندان میکند گل را...
✍ #م_ح_هریس
#چکامه_پارسی
🌹🕊 @AdabSar
راز دل با لاله گفتم سهره و پروانه هم
آسمان خندید و من خندیدم و دیوانه هم
ساغرستانی که رفتم ساغر ارزان بود و خوب
مست، گشتم بیخود از خود، میگر و میخانه هم
بت ستودم از بتستانی که در فرخار بود
دل به لرزیدن درآمد بتگر بتخانه هم
گفته بودم بار دیگر ترک* مستی میکنم
سنگ راهم شد نگاهت خندهی مستانه هم
بس که در بازار دل دیوانه بازی کردهام
لب به اندرزم گشاید آشنا، بیگانه هم
سهرهگون در این قفس* بییار و بیکس ماندهام
گریه دارد روزگارم، آب داند، دانه هم
دل به راهی میرود اندیشه بر راهی دگر
میکند ناسازاری این سر پیرانه هم
زنده بودن گوشهی ویرانه هم شد زندگی؟
میگریزد از من اکنون جغد در ویرانه هم
در زدم از میسرای شهر و کس نگشود درب
بسته شد درها به رویم، پردهی رایانه هم
آتشی در دل فروزان دارم از بیداد کیش
گر گرفته تار و پودم، این «لت» پایانه هم
🖋 #م_ح_هریس
🖋 #چکامه_پارسی
🖋 پینوشت:
فرخار ← بتخانه
لت ← بند، مصرع (در اینجا)
میگر ← ساقی
🖋 «تَرک» و «قفس» تنها واژههای بیگانه هستند.
🍷 @AdabSar 🍷
آسمان خندید و من خندیدم و دیوانه هم
ساغرستانی که رفتم ساغر ارزان بود و خوب
مست، گشتم بیخود از خود، میگر و میخانه هم
بت ستودم از بتستانی که در فرخار بود
دل به لرزیدن درآمد بتگر بتخانه هم
گفته بودم بار دیگر ترک* مستی میکنم
سنگ راهم شد نگاهت خندهی مستانه هم
بس که در بازار دل دیوانه بازی کردهام
لب به اندرزم گشاید آشنا، بیگانه هم
سهرهگون در این قفس* بییار و بیکس ماندهام
گریه دارد روزگارم، آب داند، دانه هم
دل به راهی میرود اندیشه بر راهی دگر
میکند ناسازاری این سر پیرانه هم
زنده بودن گوشهی ویرانه هم شد زندگی؟
میگریزد از من اکنون جغد در ویرانه هم
در زدم از میسرای شهر و کس نگشود درب
بسته شد درها به رویم، پردهی رایانه هم
آتشی در دل فروزان دارم از بیداد کیش
گر گرفته تار و پودم، این «لت» پایانه هم
🖋 #م_ح_هریس
🖋 #چکامه_پارسی
🖋 پینوشت:
فرخار ← بتخانه
لت ← بند، مصرع (در اینجا)
میگر ← ساقی
🖋 «تَرک» و «قفس» تنها واژههای بیگانه هستند.
🍷 @AdabSar 🍷