👈مدرسه مکالمه مبتکر روش‌های آموزش زبان انگلیسی بدون کلاس
17K subscribers
979 photos
1.29K videos
159 files
4.23K links
ثبت سفارش https://t.me/L_e_c

ابتدای کانال
https://t.me/OnlineConversationSchool/5
جهت دریافت لینک سایر مجموعه های متنوع زبان انگلیسی و چت روم پیام دهید
Download Telegram
Forwarded from اتچ بات
🇺🇸 #short_story 🗣
🇺🇸 #داستان_کوتاه 🗣
تقویت مهارت شنیداری و #تلفظ
بسیار مفید برای تمام سطوح بشنوید و متن را دنبال کنید

📕🎤 A month later, we came back to England.
We lived in London, in a hotel.
It was strange, at first, with all the red buses and everybody speaking English.
It was the beginning of the summer, three months before college began in the autumn.
London was full of tourists.
We looked at all the famous buildings-Buckingham Palace, the Tower of London.
And we went to restaurants and theatres in the evenings. It was interesting and exciting and I began to forget the bad times in Hong Kong.
“I’m pleased we came to London,” I told my mother.
But after a few weeks, she said, “You need to find a college, Carol. You must go on studying. And I need a job.”
That evening, we looked in the newspapers.
“What about this?” I said.
I showed my mother a job in the newspaper.
Secretary For the summer months On a small private island in Scotland.
Live with the family in a big house.
Interesting work and good pay For the right person.
Phone Greta Ross. Telephone number 071… “Well, that sounds interesting,” said my mother. “I’d like to work as a secretary on an island in Scotland.
https://t.me/lec20
#audio
Forwarded from اتچ بات
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🇺🇸🇬🇧 #داستان_کوتاه_انگلیسی
🇬🇧🇺🇸#short_story
✳️ نام : #انسان_شریف

✳️ سطح : #مبتدی
#The_gentleman
انسان شریف
Mr Robinson never went to a dentist, because he was afraid.But then his teeth began hurting a lot, and he went to a dentist. The dentist did a lot of work in his mouth for a long time. On the last day Mr Robinson said to him, 'How much is all this work going to cost?' The dentist said, 'Twenty-five pounds,' but he did not ask him for the money.
آقاي رابينسون هرگز به دندان‌پزشكي مراجعه نکرده بود، براي اينكه مي‌ترسيد. اما بعد دندانش شروع به درد كرد، و به دندان‌پزشكي رفت. دندان‌پزشك بر روي دهان او وقت زيادي گذاشت و كلي كار كرد. در آخرين روز آقای رابينسون به او گفت: هزينه‌ي تمام اين كارها چقدر مي‌شود؟ دندان‌پزشك گفت: بيست و پنج پوند. اما از او درخواست پول نكرد.
After a month Mr Robinson phoned the dentist and said, 'You haven't asked me for any money for your work last month.'
بعد از يك ماه آقاي رابينسون به دندان‌پزشك زنگ زد و گفت: ماه گذشته شما از من تقاضاي هيچ پولي براي كارتان نكرديد.
'Oh,' the dentist answered, 'I never ask a gentleman for money.'
دندان‌پزشك پاسخ داد: آه، من هرگز از انسان‌هاي متشخص تقاضاي پول نمي‌كنم.
'Then how do you live?' Mr Robinson asked.
آقاي رابينسون پرسيد: پس چگونه‌ زندگي مي‌كنيد؟
'Most gentlemen pay me quickly,' the dentist said, 'but some don't. I wait for my money for two months, and then I say, "That man isn't a gentleman," and then I ask him for my money.
دندان‌پزشك گفت: بيشتر انسان‌هاي شريف به سرعت پول مرا مي‌دهند، اما بعضي‌ها نه. من براي پولم دو ماه صبر مي‌كنم، و بعد مي‌گويم «او شخص شريفي نيست» و بعد از او پولم را مطالبه میکنم.

@Lec20
⭕️ آیا میدانید شنیدن این داستان های کوتاه و دنبال کردن متن آن چقدر در فراگیری شما موثر است💯
Forwarded from اتچ بات
#داستان مربوط به درس 5 کتاب 504
hape Up at Shaker

Each summer at the Shaker Work Group, a special school in rural Pittsfield, Massachusetts, where teenagers learn by working, it has been a tradition to have the teenagers take on the burden of setting their own rules and living by them.Although there are some adults on the campus, teenagers are a majority.One summer the group assembled to explore the topic of lights-out time.There was little debate until 10:30 P.M. was suggested.Why? Everyone at the Shaker Work Group works a minimum of several hours each morning on one project and several hours each afternoon on another.Since everyone has to get up early, no one wanted to stay up later at night anyway.Few teenagers at the Shaker Work Group try to evade the rules.When one does, the entire group meets to probe the reasons for the villain’s action.Their aim is to reform the rules breaker.However, at Shaker Village, the theory is that teenagers who are busy working will have no time to break rules.

شکل گیری در "شیکر"

تابستان هر سال در مدرسه ای استثنایی موسوم به گروه کاری "شیکر" واقع در «منطقه روستایی پیتز فیلد ماسوچوست»که نوجوانان در آنجا آموزش عملی میبینند، رسم بر این بوده است که خود آنها (نوجوانان) بار مسؤولیت وضع قوانین را بعهده بگیرند و از آنها پیروی نمایند.گرچه در محوطه مدرسه چند فرد بزرگسال وجود دارد، اما اکثراً نوجوان هستند.در یکی از تابستانها گروه اجتماع کردند تا موضوع زمان خاموشی را بررسی کنند.بعد از کمی بحث ساعت۱۰:۳۰ شب پیشنهاد شد. چرا؟ همه نوجوانان گروه کاری "شیکر" هر روز صبح حداقل چند ساعت روی یک پروژه کار می کنند و چند ساعت هر روز بعد از ظهر روی یک پروژه دیگر.به هر ترتیب چون همه باید صبح زود بیدار شوند، هیچ کس نمی خواست شبها دیرتر از این بیدار بماند.از گروه کاری "شیکر"، نوجوانان کمی تلاش می کنند که از قوانین فرار کنند.وقتیکه یک نوجوان اینکار را انجام میدهد، کل گروه جلسه تشکیل می دهد تا علل کارهای فرد خلافکار را بررسی کند.هدف آنها اصلاح فرد قانون شکن است.اما در روستای"شیکر" نظریه این است که نوجوانانی که مشغول کار هستند هیچ وقتی برای قانون شکنی ندارند.
@Lec20
Forwarded from مدرسه انگلیسی (#آموزش_مجازی_مکالمه_انگلیسی)
🈴 لطفا فایل صوتی داستان را بشنوید و چند بار متن را دنبال کنید تا پس از مرور بدون نگاه کردن به متن و ترجمه. متوجه انچه که گفته میشود بشوید.
#داستان_کوتاه
Once upon a time, there was a poor orphan boy called Dik Whittington. The people in his village believed that the streets of London were paved with gold. So Dik decided to travel there and become a rich man. Dik walked for many days, but when he arrived in London there were no streets of gold! Tired and hungry, he fell asleep on the steps of a great house.

The house belonged to a rich businessman who found Dik and gave him a job cleaning the kitchen. Dik worked very hard and was happy. He had enough to eat and at night he could sleep by the fire. There was a problem though! At night, rats ran around the kitchen and kept him awake.

So Dik went out and found the fastest rat-catching cat in London! The cat caught all the rats that came into the house and Dik could sleep at night. The businessman heard about the amazing cat and asked Dik if he could take it on his ship to catch rats on his next journey. Dik agreed, but was very sad to see the cat go.

While the businessman was away, the other servants were very mean to Dik, so Dik decided to run away. But as he was leaving, one of the great church bells rang. It seemed to say, ‘Turn back, Dic Whittington, Mayor of London!’ So Dik came back to the house and soon the businessman returned. He was very happy because Dik’s cat had caught all the rats on the ship. He gave Dik a reward and promoted him to his assistant.

Dik worked hard for the businessman and learned everything he could. Eventually he married the businessman’s daughter and started a very successful business of his own. And, yes, he did become Mayor of London!

متن فارسی داستان انگلیسی آقای ویتینگتون

روزی روزگاری در زمان های قدیم پسری یتیم به نام دیک وایتینگتون بود.
در ده آنها مردم به این اعتقاد داشتند که خیابان های لندن پر از سکه های طلاست، بنابراین دیک تصمیم گرفت که برای پولدار شدن رهسپار لندن شود.
دیک روزهای متوالی را پیاده روی کرد، اما وقتی که به لندن رسید، دید ای دل غافل خیابان ها سنگفرش شده اند و تمیز هستند اما، طلایی وجود ندارد، خسته و کوفته، کنار یک خانه مجلل نشست و همانجا هم خوابش برد.
خانه مجلل متعلق به یک تاجر موفق بود، او دیک رو درمانده دید و او را برای تمیز کردن آشپزخانه استخدام کرد، دیک بسیار سخت کوش بود و البته خوشحال هم بود زیرا هم غذا به اندازه‌ی کافی برای خوردن داشت و هم جای خواب مناسب کنار شومینه داشت.
اما با همه اینها مشکلی بر سر راه دیک وجود داشت، آشپزخانه پر از موش های مزاحم و موذی بودند که نمیذاشتند دیک شب ها بدرستی بخوابد.
بنابراین دیک رفت بیرون و سریعترین گربه‌ی لندن را در گرفتن موش پیدا کرد و به خانه آورد و بعدش توانست شب ها را با خیالی آسوده بدون موش های مزاحم بخوابد.
تاجر درباره‌ی گربه دیک حرفایی شنیده بود برای همین از دیک پرسید که آیا می شود که گربه رو برای سفر کاری با خودم ببرم که موش های توی کشتی رو بگیرد؟
دیک قبول کرد اما خیلی ناراحت بود که گربه اش از او جدا می شود.
اما به محض اینکه تاجر رهسپار سفر شد، دیگر مستخدمین آن خیلی رفتار مناسبی با دیک نداشتند و او را اذیت کردند بنابراین دیک تصمیم گرفت که خانه را ترک کند، اما وقتی که او میخواست که همه چیز را ترک کند، کلیسای آنجا شروع به زنگ زدن کرد که بنظر می رسید همه زنگوله ها با هم میگویند که نرو دیک، برگرد دیک قهرمان برگرد شهردار شهر لندن.
از همین رو دیک تصمیم گرفت که به خانه برگرد، هنگامی که به خانه برگشت دید مرد تاجر هم از سفر برگشته خیلی خوشحال شد از این اتفاق زیرا گربه اش دوباره برگشته بود. تاجر از دیک خیلی تشکر کرد و به او پاداش داد و از او خواست که او را در کارهایش کمک کند و همکار او شود.
دیک شب و روز به سختی کار میکرد و مواردی را که نیاز بود یاد بگیرد به سرعت هر چه تمامتر یاد میگرفت، سرانجام دیک قصه ما با دختر تاجر ازدواج کرد و تجارت شخصی خود را با توجه به چیزهایی که یاد گرفته بود شروع کرد، و بله همان طور که زنگوله ها به او گفته بودند او شهردار لندن شد…
@Lec20 @onlineEnglishschool
2352 👇🔊
📕🔊 #Short_story
📗 Isaac Newton
Isaac Newton was born in Lincolnshire, England in 1643, where he grew up on a farm. When he was a boy, he made lots of brilliant inventions like a windmill to grind corn, a water clock and a sundial. However, Isaac didn’t get brilliant marks at school.

When he was 18, Isaac went to study at Cambridge University. He was very interested in physics, mathematics and astronomy. But in 1665 the Great Plague, which was a terrible disease, spread in England, and Cambridge University had to close down. Isaac returned home to the farm.

Isaac continued studying and experimenting at home. One day he was drinking a cup of tea in the garden. He saw an apple fall from a tree.

‘Why do apples fall down instead of up?’

From this, he formed the theory of gravity. Gravity is an invisible force which pulls objects towards the Earth and keeps the planets moving around the Sun.

Isaac was fascinated by light. He discovered that white light is in fact made up of all the colours of the rainbow. Isaac also invented a special reflecting telescope, using mirrors. It was much more powerful than other telescopes.

Isaac made another very important discovery, which he called his ‘Three Laws of Motion’. These laws explain how objects move. Isaac’s laws are still used today for sending rockets into space.

Thanks to his discoveries, Isaac became rich and famous. However, he had a bad temper and often argued with other scientists.

‘You stole my discovery!’

Sir Isaac Newton died in 1727 aged 85. He was buried along with English kings and queens in Westminster Abbey in London. He was one of the greatest scientists and mathematicians who has ever lived.
📕🔊 #داستان_کوتاه 45611
📗اسحاق نیوتن
اسحاق نیوتن در سال 1643 در لینکلن شایر انگلستان به دنیا آمد و در مزرعه ای بزرگ شد. هنگامی که پسر بچه ای بیش نبود، اختراعات هوشمندانه بسیاری از جمله یک آسیاب بادی برای آسیاب کردن ذرت، یک ساعت آبی و یک ساعت آفتابی ساخت. با این حال، اسحاق در مدرسه نمره های خوبی نمی گرفت.

اسحاق در 18 سالگی وارد دانشگاه کمبریج شد. او علاقه بسیاری به فیزیک، ریاضیات و ستاره شناسی داشت. اما در سال 1665 طاعون بزرگ، که یک بیماری وحشتناک بود، در انگلستان شیوع پیدا کرد و دانشگاه کمبریج به ناچار تعطیل شد. اسحاق به مزرعه و خانه بازگشت.

اسحاق در خانه به تحصیل و آزمایش ادامه داد. روزی او در باغ مشغول نوشیدن فنجانی چای بود. سیبی را دید که از یک درخت روی زمین افتاد.

«چرا سیب به پایین سقوط کرد و به بالا نرفت؟»

او از این ماجرا نظریه گرانش را ساخت. جاذبه نیرویی نامرئی است که اشیاء را به طرف زمین می کشد و موجب گردش سیارات به دور خورشید می شود.

اسحاق مجذوب نور شده بود. او کشف کرد که نور سفید در واقع از همه رنگ های رنگین کمان ساخته شده است. اسحاق همچنین با استفاده از آینه تلسکوپ انعکاسی خاصی ساخت. این تلسکوپ بسیار قوی تر از تلسکوپ های دیگر بود.

اسحاق کشف بسیار مهم دیگری هم داشت که آن را سه قانون حرکت نیوتن نامید. این قوانین چگونگی حرکت اشیاء را توضیح می دهند. قوانین اسحاق هنوز برای ارسال موشک به فضا به کار می روند.

اسحاق به برکت اکتشافات خود ثروتمند و مشهور شد. با این حال، بداخلاق بود و اغلب با دیگر دانشمندان مشاجره می کرد.«شما کشف مرا دزدیده ای!»

اسحاق نیوتن در سال 1727 در 85 سالگی درگذشت و در کنار پادشاهان و ملکه های انگلستان در کلیسای وستمینستر در لندن به خاک سپرده شد. او یکی از بزرگترین دانشمندان و ریاضیدانانی طول تاریخ بود.

jvan.me/1yM2 https://t.me/OnlineConversationSchool 👈
👇👇👇👇👇📕
@OnlineConversationSchool
#داستان_صوتي
#ادبيات_جهان
#بوتزاتي
#هفت_طبقه

دوستان عزیزم این داستان به زبان فارسی است ولی بسیار جالب است به نظرم هر ایرانی باید این را یکبار بشنود.

با شنیدن این داستان متوجه وضعیت خودمان میشویم که همیشه مسئولین محترم سعی در امید (چاخان) درمانی ما دارند اما شرایط زندگی ما هر روز بد تر از دیروز است .


لطفاً با دقت تا اخر ماجرا را بشنوید
#قضاوت با شما
#بهترین_بیمارستان_جهان
#بهترین_کشور_جهان
مدرسه آنلاین مکالمه انگلیسی