نوشتن مشاهدات، در روند دادخواهی اهمیت بسیار زیادی دارد. مریم یحیوی، فعال مدنی و زندانی سیاسی سابق در یادداشتی که در اینستاگرام خود منتشر کرد مشاهداتش ار سی خرداد خونین سال ۱۳۸۸ را نوشته است.
او در بخشی از نوشتهاش میگوید:
«...همه چیز تاریک بود. نفسم بالا نمیآمد. انگار زمان ایستاده بود. بعد از لحظاتی خواستم قدم بردارم و جایم را عوض کنم اما احساس کردم پاهایم سنگین شده است و تکان نمیخورد. چشمهایم را به سختی باز کردم. آخ خدای من جسد مردی به روی پاهایم افتاده بود. سنگینی جسد را حس میکردم. زانو زدم شاید بتوانم کمکی کنم. صورت مرد را برگرداندم. همان مرد جوان بود. مردی که نمیشناختمش. انگار نفسهای آخرش را میکشید. چشمان عسلی خستهاش محو جایی بود. سرش را به روی زانوانم گذاشتم. نبضش ضعیف میزد.سرم را به صورتش نزدیک کردم و پرسبدم اسمت؟! گفت:علی …
و این آخرین کلمهای بود که به من گفت!
صدایش را دیگر نشنیدم. فکر کردم بیهوش شده، هر کاری بلد بودم انجام دادم تا شاید دوباره نفس بکشد. داشتم فریاد میکشیدم. تمام مانتو شلوار وصورتم پر از خون بود…
دوستانم دور من جمع شده بودند. انگار کسی کاری از دستش بر نمیآمد. برحذرم میکردند و میخواستند که زود از آنجا برویم، ولی من هنوز امید داشتم. امید…
دیگر هیچ علایم حیاتی در صورت مرد جوان وجود نداشت. دستان و صورتم و لباسم پر از خون شده بود… و خون در کف زمین جاری شده بود.
من هنوز در شوک بودم. دستانم یخ زده بود. فکر میکردم همه حسهایم را از دست دادهام. همه جماعت شبیه ارواح مرا و جسد مرد جوان را دوره کرده بودند. انگار خواب میدیدم. شاید هم مرده بودم!
وانت سفید بی پلاکی رسید. انگار از کف وانت خون میچکید. پشت وانت پر از اجساد مردان بی جان و زخمی و خونین بود. افراد لباس شخصی و گارد نظامی سیاه پوش با عجله جسد مرد جوان را هم به پشت وانت به روی اجساد دیگر انداختند.
به خودم آمدم .از جایم بلند شدم. دیوانه وار فریاد زدم و سعی کردم نگذارم او را با خودببرند.وانت سفید رنگ راه افتاد. همراهانم مرا به سویی میکشیدند تا مانع من شوند.و من همچنان تقلا میکردم.قنداق تفنگی به سینهام ضربه محکمی زد و ضربه بعدی و ضربه بعدی…چشمانم سیاهی رفت و در سیاهی همه چیز در جلوی چشمانم دور و دورتر و گم شد.
سالهای زیادی از آن روزها گذشته اما من در تمام این سالها هنوز دنبال هویت علی، آن مرد جوان چشم عسلی بودم. هیچوقت نتوانستم ردی از او و خانوادهاش پیدا کنم.. هنوز لباسهای خونین آن روز داخل کمد لباسهایم هست. هر زمان که ناامید میشوم سراغ آن لباسها میروم. به خود میگویم ناامید نشو؛ هنوز بوی خون میآید!
به خود میگویم؛ مگر میشود رد خون را فراموش کرد!»
متن کامل را اینجا بخوانید:
https://tinyurl.com/2ehasrjs
#دادخواهی #خرداد۸۸ #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
او در بخشی از نوشتهاش میگوید:
«...همه چیز تاریک بود. نفسم بالا نمیآمد. انگار زمان ایستاده بود. بعد از لحظاتی خواستم قدم بردارم و جایم را عوض کنم اما احساس کردم پاهایم سنگین شده است و تکان نمیخورد. چشمهایم را به سختی باز کردم. آخ خدای من جسد مردی به روی پاهایم افتاده بود. سنگینی جسد را حس میکردم. زانو زدم شاید بتوانم کمکی کنم. صورت مرد را برگرداندم. همان مرد جوان بود. مردی که نمیشناختمش. انگار نفسهای آخرش را میکشید. چشمان عسلی خستهاش محو جایی بود. سرش را به روی زانوانم گذاشتم. نبضش ضعیف میزد.سرم را به صورتش نزدیک کردم و پرسبدم اسمت؟! گفت:علی …
و این آخرین کلمهای بود که به من گفت!
صدایش را دیگر نشنیدم. فکر کردم بیهوش شده، هر کاری بلد بودم انجام دادم تا شاید دوباره نفس بکشد. داشتم فریاد میکشیدم. تمام مانتو شلوار وصورتم پر از خون بود…
دوستانم دور من جمع شده بودند. انگار کسی کاری از دستش بر نمیآمد. برحذرم میکردند و میخواستند که زود از آنجا برویم، ولی من هنوز امید داشتم. امید…
دیگر هیچ علایم حیاتی در صورت مرد جوان وجود نداشت. دستان و صورتم و لباسم پر از خون شده بود… و خون در کف زمین جاری شده بود.
من هنوز در شوک بودم. دستانم یخ زده بود. فکر میکردم همه حسهایم را از دست دادهام. همه جماعت شبیه ارواح مرا و جسد مرد جوان را دوره کرده بودند. انگار خواب میدیدم. شاید هم مرده بودم!
وانت سفید بی پلاکی رسید. انگار از کف وانت خون میچکید. پشت وانت پر از اجساد مردان بی جان و زخمی و خونین بود. افراد لباس شخصی و گارد نظامی سیاه پوش با عجله جسد مرد جوان را هم به پشت وانت به روی اجساد دیگر انداختند.
به خودم آمدم .از جایم بلند شدم. دیوانه وار فریاد زدم و سعی کردم نگذارم او را با خودببرند.وانت سفید رنگ راه افتاد. همراهانم مرا به سویی میکشیدند تا مانع من شوند.و من همچنان تقلا میکردم.قنداق تفنگی به سینهام ضربه محکمی زد و ضربه بعدی و ضربه بعدی…چشمانم سیاهی رفت و در سیاهی همه چیز در جلوی چشمانم دور و دورتر و گم شد.
سالهای زیادی از آن روزها گذشته اما من در تمام این سالها هنوز دنبال هویت علی، آن مرد جوان چشم عسلی بودم. هیچوقت نتوانستم ردی از او و خانوادهاش پیدا کنم.. هنوز لباسهای خونین آن روز داخل کمد لباسهایم هست. هر زمان که ناامید میشوم سراغ آن لباسها میروم. به خود میگویم ناامید نشو؛ هنوز بوی خون میآید!
به خود میگویم؛ مگر میشود رد خون را فراموش کرد!»
متن کامل را اینجا بخوانید:
https://tinyurl.com/2ehasrjs
#دادخواهی #خرداد۸۸ #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
Telegraph
مگر میشود رد خون را فراموش کرد؟
روبروی ما پر از گارد نظامی مشکی پوش بود. گاز اشکآور پیاپی شلیک میشد. چشمانم جایی را نمیدید. همه جا سیاه شده بود. در سیاهی صدای شلیک گلولهای را شنیدم. سعی کردم چشمانم را باز کنم تا که شاید رد گلوله شلیک شده را ببینم. آنروز در همان جا در کنار من در روبروی…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
وحید پوراستاد، روزنامهنگار، با انتشار این ویدئو نوشت:
«کشتهشدگان ٨٨ - آنها فقط یک اسم نیستند. آنها یک زندگی بودند.»
حرف درستی است، هر انسان تنها اسم نیست، یک زندگی است، یک تجربه است، هزاران رویا است، افکارش است... ما چقدر این عزیزان را شناختیم؟ چقدر با خانوادههای آنها همراه و همدل شدیم؟ چه بسیارند جانباختگانی که هنوز نام آنها را نمیدانیم. جانباختگان دهه شصت، جانباختگان دی ۹۶، آبان ۹۸.... مبادا فراموششان کنیم، مبادا از یاد ببریم که چه جانهایی در راه آزادی و برابری فدا شدند، مبادا از یاد ببریم که ما مسئولیم.
#علیه_فراموشی #خرداد۸۸ #دی۹۶ #آبان۹۸ #دهه۶۰ #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
«کشتهشدگان ٨٨ - آنها فقط یک اسم نیستند. آنها یک زندگی بودند.»
حرف درستی است، هر انسان تنها اسم نیست، یک زندگی است، یک تجربه است، هزاران رویا است، افکارش است... ما چقدر این عزیزان را شناختیم؟ چقدر با خانوادههای آنها همراه و همدل شدیم؟ چه بسیارند جانباختگانی که هنوز نام آنها را نمیدانیم. جانباختگان دهه شصت، جانباختگان دی ۹۶، آبان ۹۸.... مبادا فراموششان کنیم، مبادا از یاد ببریم که چه جانهایی در راه آزادی و برابری فدا شدند، مبادا از یاد ببریم که ما مسئولیم.
#علیه_فراموشی #خرداد۸۸ #دی۹۶ #آبان۹۸ #دهه۶۰ #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
«اگر بعضی هموطنان ما زمان واقعه کربلا حضور داشتند و فردای عاشورا صداوسیما با ایشان مصاحبه میکرد.»
مانا نیستانی
@mananey
شرح بیشتری نیاز نیست، جان مطلب را مانا نیستانی گفته است.
#کارتون_بازنشر #صداوسیما #عاشورا #عاشورای۸۸ #آبان۹۸ #تابستان۶۷ #خرداد۶۰ #دهه۶۰ #دی۹۶ #خرداد۸۸ #پروپاگاندا #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
مانا نیستانی
@mananey
شرح بیشتری نیاز نیست، جان مطلب را مانا نیستانی گفته است.
#کارتون_بازنشر #صداوسیما #عاشورا #عاشورای۸۸ #آبان۹۸ #تابستان۶۷ #خرداد۶۰ #دهه۶۰ #دی۹۶ #خرداد۸۸ #پروپاگاندا #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech