آموزشکده توانا
54.7K subscribers
32.7K photos
38.1K videos
2.55K files
19.5K links
کانال رسمی «توانا؛ آموزشکده جامعه مدنی»
عكس،خبر و فيلم‌هاى خود را براى ما بفرستيد:
تلگرام:
t.me/Tavaana_Admin

📧 : info@tavaana.org
📧 : to@tavaana.org

tavaana.org

instagram.com/tavaana
twitter.com/Tavaana
facebook.com/tavaana
youtube.com/Tavaana2010
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
۲۶ آذر ماه ۱۴۰۱، وقتی که در زندان مرکزی کرج یک زندانی را برای اعدام می‌خواستند ببرند، شورش شد، زندانیان اعتراض کردند و گارد زندان به سوی آن‌ها شلیک کرد. سیامک بابا در اثر اصابت گلوله گارد زندان جان باخت. او فردی پر از شور زندگی بود.

#سیامک_بابا #مهسا_امینی #انقلاب_ملی #یاری_مدنی_توانا

@Tavaana_TavaanaTech
ا‌ز یاد نبر خون را
من سیامک بابا هستم.من کشته شدم،در تاریخ ۲۸ آذرماه۱۴۰۱. ۳۷ سالم بود، فرزند حمیدرضا و رباب،اهل و ساکن کرج. تک‌پسر بودم.رابطه نزدیکی با پدرومادرم داشتم و عصای دستشون بودم.متاسفانه مادرم مبتلا به سرطان شده بود.سعی می‌کردم همیشه کنارش باشم وبهش کمک کنم.
اعتراضات سراسری بعد ازکشته‌شدن مهسا امینی، شروع شده بود.من توی زندان قزلحصار کرج بودم. توی دوران زندان من پدرم از غصه سکته کردو فوت شد،درست شبی که قرار بود صبحش بیاد به ملاقاتم.
وقتی به مرخصی اومدم حال خوبی نداشتم، تو زندان شکنجه شده بودم و جای شلاق روی کمرم مونده بود.خیلی افسرده شده بودم و مادرم کلی غصه می‌خورد حالا فوت پدرم هم اضافه شده بود.
روز دوشنبه ۲۱ آذرماه قرار بود ازمرخصی به زندان برگردم. از روز شنبه انگار دلم به رفتن نبود و بهم الهام شده بود این دیدار آخره. صبح دوشنبه رفتم نون و حلیم خریدم و به شوخی به مادرم گفتم بیا آخرین صبحانه رو با هم بخوریم، بعد وقتی منتظر بودم اسنپ بیاد و برم زندان کلی مادرم رو درآغوش کشیدم و گریه کردیم بعد شروع کردم به خنده وخوندن شعر سپیده‌دم اومد و وقت رفتن و مادرم باخیال راحت گفت برو دو هفته دیگه میای بیرون و من برگشتم زندان.
خانواده‌م دنبال کارام بودن وقراربود به زودی آزاد بشم. روز۲۶ آذرماه بود.مزدورای حکومتی اون روز قصدداشتن یه پسر ۲۰ساله محکوم به اعدام رو به سلول انفرادی منتقل کنن برای اجرای حکم اعدام. من وزندانیای دیگه دست به اعتراض زدیم و راه عبور مامورا به بند چهار رو بستیم و شعارای ضدحکومتی سر دادیم.
ناگهان مامورای زندان با گاز اشک‌آور و‌گلوله‌های ساچمه‌ای به ما حمله‌ور شدن، زندانیا به سمت هواخوری فرارکردن ولی من و چندنفر دیگه توی راهروها گیر افتادیم، مامورا اومدن وشروع کردن به طرف ماتیرانداری کردن، من از ناحیه سر،گردن،قفسه‌سینه و شکم مورد اصابت گلوله قرار گرفتم. هم‌بندیام منو بردن تو بند و یه پتو دورم کشیدن و منتظر اومدن آمبولانس شدن.
من روبا بقیه زخمی‌ها به بیمارستان مدنی توی کرج انتقال دادن. دو روز توی بیمارستان بودم ولی عاقبت در اثر خونریزی شدید در حالی که تشنه لب بودم جان باختم…
ادامه را اینجا بخوانید
از صفحه اکس کاربر لعبت
@LoabatK
#یاری_مدنی_توانا
#سیامک_بابا
#نه_به_جمهوری_اسلامی
@Tavaana_TavaanaTech

من #سیامک_بابا هستم. من کشته شدم، در تاریخ ۲۸ آذرماه ۱۴۰۱. ۳۷ سالم بود، متولد ۶ فروردین ماه ۱۳۶۴. فرزند حمیدرضا و رباب، اهل و ساکن کرج و تک‌پسر بودم. رابطه نزدیکی با پدرومادرم داشتم و عصای دستشون بودم. متاسفانه مادرم مبتلا به سرطان شده بود. سعی می‌کردم همیشه در کنارش باشم و بهش کمک کنم. اعتراضات سراسری بعد از کشته‌شدن مهسا ژینا امینی، شروع شده بود. من توی زندان قزلحصار کرج بودم. توی دوران زندان من پدرم از غصه سکته کرد و فوت شد، درست شبی که قرار بود صبحش بیاد به ملاقاتم. وقتی به مرخصی اومدم حال خوبی نداشتم، تو زندان شکنجه شده بودم و جای شلاق روی کمرم مونده بود. خیلی افسرده شده بودم و مادرم کلی غصه می‌خورد و حالا فوت پدرم هم اضافه شده بود. روز دوشنبه ۲۱ آذرماه قرار بود از مرخصی به زندان برگردم. از روز شنبه انگار دلم به رفتن نبود و بهم الهام شده بود این دیدار آخره. صبح دوشنبه رفتم نون و حلیم خریدم و به شوخی به مادرم گفتم بیا آخرین صبحانه رو با هم بخوریم، بعد وقتی منتظر بودم اسنپ بیاد و برم زندان کلی مادرم رو در آغوش کشیدم و گریه کردیم بعد شروع کردم به خنده و خوندن شعر سپیده دم اومد و وقت رفتن و مادرم با خیال راحت گفت برو دو هفته دیگه میای بیرون و من برگشتم زندان. خانواده‌م دنبال کارام بودن و قرار بود به زودی آزاد بشم. روز ۲۶ آذرماه ۱۴۰۱ بود. مزدورای حکومتی اون روز قصد داشتن یه پسر ۲۰ ساله محکوم به اعدام رو به سلول انفرادی منتقل کنن برای اجرای حکم اعدام. من و زندانیای دیگه دست به اعتراض زدیم و راه عبور مامورا به بند چهار رو بستیم و شعارای ضد حکومتی سر دادیم. ناگهان مامورای زندان با گاز اشک‌آور و‌گلوله‌های ساچمه‌ای به ما حمله‌ور شدن، زندانیا به سمت هواخوری فرار کردن ولی من و چند نفر دیگه توی راهروها گیر افتادیم، مامورا اومدن و شروع کردن به طرف ما تیرانداری کردن، من از ناحیه سر، گردن، قفسه‌سینه و شکم مورد اصابت گلوله قرار گرفتم. هم‌بندیام منو بردن تو بند و یه پتو دورم کشیدن و منتظر اومدن آمبولانس شدن. من رو با بقیه زخمی‌ها به بیمارستان مدنی توی کرج انتقال دادن. دو روز توی بیمارستان بودم ولی عاقبت در اثر خونریزی شدید در حالی که تشنه لب بودم جان باختم… هموطن، من شرافتمندانه در مقابل زور ایستادم و جان شیرینم رو فدا کردم و آرزوی آزادی وطن رو‌ به خاک سرد گور بردم… تو هستی و هنوز میتونی برای آرمان‌هات بجنگی، پیروزی در دور دست نیست فقط ناامید نشو، اسم منو به خاطرت بسپار و روز آزادی وطن به یادم باش…

طرح از آیلین فلاح

متن از کاربر لعبت در ایکس

#یاری_مدنی_توانا

@Tavaana_TavaanaTech
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
رباب زارع، مادر جاویدنام سیامک بابا این ویدیو را منتشر کرد و نوشت:

«محاله ببخشم ۰۰۰🖤🥀»
@robab.zare39

ا‌ز یاد نبر خون را
من سیامک بابا هستم.من کشته شدم،در تاریخ ۲۸ آذرماه۱۴۰۱. ۳۷ سالم بود، فرزند حمیدرضا و رباب،اهل و ساکن کرج. تک‌پسر بودم.رابطه نزدیکی با پدرومادرم داشتم و عصای دستشون بودم.متاسفانه مادرم مبتلا به سرطان شده بود.سعی می‌کردم همیشه کنارش باشم وبهش کمک کنم.
اعتراضات سراسری بعد ازکشته‌شدن مهسا امینی، شروع شده بود.من توی زندان قزلحصار کرج بودم. توی دوران زندان من پدرم از غصه سکته کردو فوت شد،درست شبی که قرار بود صبحش بیاد به ملاقاتم.
وقتی به مرخصی اومدم حال خوبی نداشتم، تو زندان شکنجه شده بودم و جای شلاق روی کمرم مونده بود.خیلی افسرده شده بودم و مادرم کلی غصه می‌خورد حالا فوت پدرم هم اضافه شده بود.
روز دوشنبه ۲۱ آذرماه قرار بود ازمرخصی به زندان برگردم. از روز شنبه انگار دلم به رفتن نبود و بهم الهام شده بود این دیدار آخره. صبح دوشنبه رفتم نون و حلیم خریدم و به شوخی به مادرم گفتم بیا آخرین صبحانه رو با هم بخوریم، بعد وقتی منتظر بودم اسنپ بیاد و برم زندان کلی مادرم رو درآغوش کشیدم و گریه کردیم بعد شروع کردم به خنده وخوندن شعر سپیده‌دم اومد و وقت رفتن و مادرم باخیال راحت گفت برو دو هفته دیگه میای بیرون و من برگشتم زندان.
خانواده‌م دنبال کارام بودن وقراربود به زودی آزاد بشم. روز۲۶ آذرماه بود.مزدورای حکومتی اون روز قصدداشتن یه پسر ۲۰ساله محکوم به اعدام رو به سلول انفرادی منتقل کنن برای اجرای حکم اعدام. من وزندانیای دیگه دست به اعتراض زدیم و راه عبور مامورا به بند چهار رو بستیم و شعارای ضدحکومتی سر دادیم.
ناگهان مامورای زندان با گاز اشک‌آور و‌گلوله‌های ساچمه‌ای به ما حمله‌ور شدن، زندانیا به سمت هواخوری فرارکردن ولی من و چندنفر دیگه توی راهروها گیر افتادیم، مامورا اومدن وشروع کردن به طرف ماتیرانداری کردن، من از ناحیه سر،گردن،قفسه‌سینه و شکم مورد اصابت گلوله قرار گرفتم. هم‌بندیام منو بردن تو بند و یه پتو دورم کشیدن و منتظر اومدن آمبولانس شدن.
من روبا بقیه زخمی‌ها به بیمارستان مدنی توی کرج انتقال دادن. دو روز توی بیمارستان بودم ولی عاقبت در اثر خونریزی شدید در حالی که تشنه لب بودم جان باختم…

از صفحه اکس کاربر لعبت

#یاری_مدنی_توانا
#سیامک_بابا
#نه_به_جمهوری_اسلامی


@Tavaana_TavaanaTech
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سیامک بابا، جوانی از کرج، در روز ششم فروردین به دنیا آمده بود. او تنها پسر خانواده، فرزند حمیدرضا و رباب، و تکیه‌گاه پدر و مادرش بود؛ به‌ویژه مادرش که درگیر بیماری سرطان بود و سیامک همیشه در کنارش، یار و پرستارش بود.

در میانه خیزش مردمی پس از قتل مهسا امینی، سیامک در زندان قزل‌حصار کرج زندانی شد. همان دوران زندان، پدرش بر اثر اندوه سکته کرد و در شبی که قرار بود برای ملاقات با او برود، چشم از جهان بست. این ضایعه، در کنار شکنجه‌هایی که سیامک در زندان دیده بود و رد شلاق‌هایی که هنوز بر کمرش مانده بود، حال روحی‌اش را به شدت تیره کرده بود.

او در آخرین مرخصی‌اش از زندان، در صبح دوشنبه‌ای که باید بازمی‌گشت، حس غریبی داشت. گویی دلش به رفتن نبود. نان و حلیم خرید و با لبخند تلخی به مادر گفت: «بیا آخرین صبحانه‌مون رو با هم بخوریم.» در آغوش مادر گریست و هنگام رفتن، شعر «سپیده‌دم اومد و وقت رفتن» را خواند. مادر اما به امید آزادی‌اش در آینده‌ای نزدیک، با خیالی راحت بدرقه‌اش کرد.

سیامک در روز ۲۶ آذرماه ۱۴۰۱، تنها چند روز پیش از کشته شدن، به همراه دیگر زندانیان در برابر انتقال یک جوان ۲۰ ساله محکوم به اعدام به انفرادی، اعتراض کرد. صدای فریادهای آزادی‌خواهانه زندانیان در بند چهار قزل‌حصار بالا گرفت. اما پاسخ مأموران، گلوله و گاز اشک‌آور بود. در آن حمله، سیامک از نواحی سر، گردن، سینه و شکم هدف گلوله قرار گرفت. او را در پتو پیچیدند و با چند زخمی دیگر به بیمارستان مدنی کرج منتقل کردند.

دو روز بعد، در حالی که تشنه‌لب بود، سیامک بابا، این جوان تنها، مهربان، معترض و عاشق زندگی، در بیمارستان جان باخت.

او زنده نماند تا رهایی وطنش را ببیند؛ اما نام و خونش، در حافظه جمعی این سرزمین ماندگار شد.

#سیامک_بابا
#علیه_فراموشی
#نه_به_جمهوری_اسلامی
#یاری_مدنی_توانا

@Tavaana_TavaanaTech