ضربوشتم مجید مقدم، از قربانیان کهریزک در زندان اختصاصی سپاه
به گزارش وبسایت «کلمه»، آقای «مجید مقدم»، یکی از شکنجهشدگان بازداشتگاهکهریزک که اکنون در بند هشت زندان اوین به سر می برد، اخیرا به بهانه پیدا کردن یک نوشته منتشرنشدهاش به جایی خارج از زندان اوین، که احتمالا بند یک الف سپاه در شرق تهران بوده، منتقل شده است و مورد ضربوشتم قرار گرفته است.
پیش از این قرار بود با وعده مرخصی و آزادی مشروط، مقدم نیز این موضوع را خبری نکند. اما او با خلف وعده مسئولان قضایی مواجه شد.
به گزارش این وبسایت، علت شکنجه و آزار مجید مقدم نوشتهای بوده است که بنا بر ادعای زندانبانان در آن، مجید مقدم از اعتصاب غذا به عنوان یک روش اعتراضی دفاع کرده است و بنا به برداشت ماموران سپاه، در این نوشته او از سایر زندانیان نیز دعوت به اعتصاب غذا کرده است.
لازم به ذکر است که مجید مقدم در صورت بهرهمند نشدن از آزادی مشروط که حق قانونی اوست، تا اسفند ۹۷ باید دوره محکومیت خود را طی کند. این در حالی است که او با مشکل کمر درد شدید مواجه است.
https://goo.gl/XTXugd
مطالب مرتبط
روایت یک زندانی از آنچه در کهریزک گذشت
goo.gl/QBLWUf
زندان در ایران: جایی که نه خدا هست نه قانون
http://bit.ly/2j0rDrL
«شهناز کریم بیگی؛ مادری که خونبهای فرزندش را آزادی ایران میداند»
bit.ly/2k4cloY
رامین پوراندرجانی، قربانی کهریزک
goo.gl/58wvWW
@Tavaana_TavaanaTech
به گزارش وبسایت «کلمه»، آقای «مجید مقدم»، یکی از شکنجهشدگان بازداشتگاهکهریزک که اکنون در بند هشت زندان اوین به سر می برد، اخیرا به بهانه پیدا کردن یک نوشته منتشرنشدهاش به جایی خارج از زندان اوین، که احتمالا بند یک الف سپاه در شرق تهران بوده، منتقل شده است و مورد ضربوشتم قرار گرفته است.
پیش از این قرار بود با وعده مرخصی و آزادی مشروط، مقدم نیز این موضوع را خبری نکند. اما او با خلف وعده مسئولان قضایی مواجه شد.
به گزارش این وبسایت، علت شکنجه و آزار مجید مقدم نوشتهای بوده است که بنا بر ادعای زندانبانان در آن، مجید مقدم از اعتصاب غذا به عنوان یک روش اعتراضی دفاع کرده است و بنا به برداشت ماموران سپاه، در این نوشته او از سایر زندانیان نیز دعوت به اعتصاب غذا کرده است.
لازم به ذکر است که مجید مقدم در صورت بهرهمند نشدن از آزادی مشروط که حق قانونی اوست، تا اسفند ۹۷ باید دوره محکومیت خود را طی کند. این در حالی است که او با مشکل کمر درد شدید مواجه است.
https://goo.gl/XTXugd
مطالب مرتبط
روایت یک زندانی از آنچه در کهریزک گذشت
goo.gl/QBLWUf
زندان در ایران: جایی که نه خدا هست نه قانون
http://bit.ly/2j0rDrL
«شهناز کریم بیگی؛ مادری که خونبهای فرزندش را آزادی ایران میداند»
bit.ly/2k4cloY
رامین پوراندرجانی، قربانی کهریزک
goo.gl/58wvWW
@Tavaana_TavaanaTech
Instagram
توانا: آموزشكده جامعه مدنى
. ضربوشتم مجید مقدم، از قربانیان #کهریزک در زندان اختصاصی سپاه به گزارش وبسایت «کلمه»، آقای «مجید مقدم»، یکی از شکنجهشدگان #بازداشتگاه_کهریزک که اکنون در بند هشت زندان اوین به سر می برد، اخیرا به بهانه پیدا کردن یک نوشته منتشرنشدهاش به جایی خارج از زندان…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در روز پزشک یادی کنیم از رامین پوراندرجانی، پزشک کهریزک که جان در راه قسم نهاد
«بچهها ما وارث اسمهای بزرگی هستیم، وارث اسمهای بزرگی مثل جالینوس و بقراط و ابوعلی سینا و حکیم جورجانی. روح خیلی خیلی بزرگ و مقدسی از آن زمان در قلبهای بزرگی منتقل شده و آمده در لباسی سفید برای ما به میراث گذاشته شده، بچهها ما آمدیم اینجا تا بگوییم که عاشقانه به راهمان ادامه میدهیم.»
- پوراندرجانی در مراسم فارغالتحصیلی
نام رامین پوراندرجانی با فاجعه کهریزک پیوند خورده است. رامین پزشک بازداشتگاه کهریزک بود که در ساختمان بهداری ِ نیروی انتظامی تهران به مرگی مشکوک درگذشت. رامین متولد نوزده خردادماه ۱۳۶۲ در شهر تبریز بود.
رامین پوراندرجانی، ۲۶ ساله پس از تعطیلی کهریزک در ۱۹ آبانماه ۱۳۸۸ به طرز مشکوکی درگذشت. مقامات جمهوری اسلامی در ابتدا اعلام کردند که بر اثر سکته قلبی درگذشته است اما در نهایت پزشک قانونی علت مرگ او را مسمومیت اعلام کرد و جسدش بدون کالبدشکافی توسط نیروی انتظامی دفن شد.
بیشتر بخوانید:
goo.gl/58wvWW
#روز_پزشک #رامین_پوراندرجانی #بازداشتگاه_کهریزک #یاری_مدنی_توانا #جنبش_سبز
@Tavaana_TavaanaTech
در روز پزشک یادی کنیم از رامین پوراندرجانی، پزشک کهریزک که جان در راه قسم نهاد
«بچهها ما وارث اسمهای بزرگی هستیم، وارث اسمهای بزرگی مثل جالینوس و بقراط و ابوعلی سینا و حکیم جورجانی. روح خیلی خیلی بزرگ و مقدسی از آن زمان در قلبهای بزرگی منتقل شده و آمده در لباسی سفید برای ما به میراث گذاشته شده، بچهها ما آمدیم اینجا تا بگوییم که عاشقانه به راهمان ادامه میدهیم.»
- پوراندرجانی در مراسم فارغالتحصیلی
نام رامین پوراندرجانی با فاجعه کهریزک پیوند خورده است. رامین پزشک بازداشتگاه کهریزک بود که در ساختمان بهداری ِ نیروی انتظامی تهران به مرگی مشکوک درگذشت. رامین متولد نوزده خردادماه ۱۳۶۲ در شهر تبریز بود.
رامین پوراندرجانی، ۲۶ ساله پس از تعطیلی کهریزک در ۱۹ آبانماه ۱۳۸۸ به طرز مشکوکی درگذشت. مقامات جمهوری اسلامی در ابتدا اعلام کردند که بر اثر سکته قلبی درگذشته است اما در نهایت پزشک قانونی علت مرگ او را مسمومیت اعلام کرد و جسدش بدون کالبدشکافی توسط نیروی انتظامی دفن شد.
بیشتر بخوانید:
goo.gl/58wvWW
#روز_پزشک #رامین_پوراندرجانی #بازداشتگاه_کهریزک #یاری_مدنی_توانا #جنبش_سبز
@Tavaana_TavaanaTech
👍39❤27😢13
«جهت یادآوری برای آنهایی که خس و خاشاک گویان را فراموش کردند
وقتی اسم شخص پلید محمود احمدینژاد در ذهنم میپیچه ناخداگاه به یاد چهرهی زیبای امیر جوادیفر میافتم که در هنگام دستگیری تمام بدنش زیر شکنجهها و ضربههای باتون و پوتین ضحاکان خورد شده بود، به یاد روزی میافتم که امیر زخمهایش عفونت کرده بود و همش نگران این بود که چرا یکی از چشمهای زیبایش نمی بیند! گفتن واقعیت برای من بسیار سخت بود که بگویم برادر عزیزم، امیر جان! متأسفانه یکی از چشمهایت را از دست دادهای، به یاد شبهای سوزان جهنم کهریزک میافتم که امیر از شدت درد و تب با صدای بلند همش ناله میکرد و از مادرش که قبلاً فوت کرده بود چشمهایش را میخواست، به یاد آخرین روز حضورمان در جهنمی به نام کهریزک میافتم که سرهنگ کمیجانی رئیس بازداشتگاه کهریزک با پوتین بر سر و صورت بدن بی جان امیر میکوبید تا از زیر سایه بیرون بیایید و روی آسفالت داغ و زیر گرمای خورشید بشیند و در آخر به یاد روزی میافتم که امیر مظلوم با لبهای تشنه در راه انتقال کهریزک به اوین در حسرت یک قطره آب مرتب خون بالا آورد و نابآورانه با ما وداع کرد و به سوی مادرش شتافت.
امیر جانم ! یاد و خاطرهات تا همیشه در قلبم زنده و گرامیست.💔😞🕊️🌱💔»
از صفحه اینستاگرام مسعود علیزاده از جانبهدربردگان جنایت کهریزک
#جنایت_کهریزک_فراموش_نخواهد_شد
#امیر_جوادی_فر
#محمد_کامرانی
#محسن_روح_الامینی
#رامین_پوراندرجانی
#رامین_آقازاده_قهرمانی
#احمد_نجاتی_کارگر
#ندا_آقاسلطان
#سهراب_اعرابی
#اشکان_سهرابی
#مصطفی_کریم_بیگی
#علی_حسن_پور
#علیرضا_صبوری
#هجده_تیر
#بازداشتگاه_کهریزک
#علیه_فراموشی
#انتخابات۸۸
#محمود_احمدی_نژاد
#رای_بی_رای
#سیرک_انتخابات
#یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
وقتی اسم شخص پلید محمود احمدینژاد در ذهنم میپیچه ناخداگاه به یاد چهرهی زیبای امیر جوادیفر میافتم که در هنگام دستگیری تمام بدنش زیر شکنجهها و ضربههای باتون و پوتین ضحاکان خورد شده بود، به یاد روزی میافتم که امیر زخمهایش عفونت کرده بود و همش نگران این بود که چرا یکی از چشمهای زیبایش نمی بیند! گفتن واقعیت برای من بسیار سخت بود که بگویم برادر عزیزم، امیر جان! متأسفانه یکی از چشمهایت را از دست دادهای، به یاد شبهای سوزان جهنم کهریزک میافتم که امیر از شدت درد و تب با صدای بلند همش ناله میکرد و از مادرش که قبلاً فوت کرده بود چشمهایش را میخواست، به یاد آخرین روز حضورمان در جهنمی به نام کهریزک میافتم که سرهنگ کمیجانی رئیس بازداشتگاه کهریزک با پوتین بر سر و صورت بدن بی جان امیر میکوبید تا از زیر سایه بیرون بیایید و روی آسفالت داغ و زیر گرمای خورشید بشیند و در آخر به یاد روزی میافتم که امیر مظلوم با لبهای تشنه در راه انتقال کهریزک به اوین در حسرت یک قطره آب مرتب خون بالا آورد و نابآورانه با ما وداع کرد و به سوی مادرش شتافت.
امیر جانم ! یاد و خاطرهات تا همیشه در قلبم زنده و گرامیست.💔😞🕊️🌱💔»
از صفحه اینستاگرام مسعود علیزاده از جانبهدربردگان جنایت کهریزک
#جنایت_کهریزک_فراموش_نخواهد_شد
#امیر_جوادی_فر
#محمد_کامرانی
#محسن_روح_الامینی
#رامین_پوراندرجانی
#رامین_آقازاده_قهرمانی
#احمد_نجاتی_کارگر
#ندا_آقاسلطان
#سهراب_اعرابی
#اشکان_سهرابی
#مصطفی_کریم_بیگی
#علی_حسن_پور
#علیرضا_صبوری
#هجده_تیر
#بازداشتگاه_کهریزک
#علیه_فراموشی
#انتخابات۸۸
#محمود_احمدی_نژاد
#رای_بی_رای
#سیرک_انتخابات
#یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
👍57💔36❤6🕊5
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«بخشی از گفتگو بازجو خبرنگار با شخص پلید حمید نوری
حمید نوری در این مصاحبه از رفتار زندانبان کشور سوئد و شکنجه روحی سخن میگوید: اشک تمساح میریزد که در زمان ملاقاتش او را لخت میکردن و او میگفت من مسلمانم، من مسلمانم.
برای شخص پلید و آدم کش حمید نوری مینویسم!
۱۸ تیر سال ۸۸ را به یاد آور ، در آن سال اربابانتان من و برادرانم را در دادگاه صحرایی پنج دقیقه ای به جهنمی به نام #بازداشتگاه_کهریزک انتقال دادند، جهنمی که به گفته دین مداران دستگاه قضایی آخر دنیا بود و خدا هم در آنجا به زور آنتن میداد، به جایی که اسم بازداشتگاه را هم نمی شود بر آن گذاشت، به جایی که برای قاتلان و جنایتکاران هم حق نبود چه برسد به کسانی که حق خود ( آزادی ) را میخواستند.
قطعا لحظههایی که ما در آن جهنم سوزان با پوست و گوشت لمس کردیم شخص پلید شما در زندانهای سوئد هرگز لمس و درک نکردید.
قطعا شما را در زندان سوئد از سقف با پابند آهنی آویزان نکردند، قطعا شما را در زندان سوئد با قفل و لوله به قصد کشت نمیزدند، قطعا در زندان سوئد با جفت پا بر روی گلوی شما نمیایستادند تا خفه بشی، قطعا در زندان سوئد به شما برای یک شبانه روز فقط یک چهارم سیب زمینی نمیدادند، قطعا در زندان سوئد شما را در جلوی ۱۵۰ نفر ( پیرمرد و نوجوان پانزده ساله ) لخت مادرزاد نمیکردند ، قطعا در زندان سوئد شما را چهار دست و پا روی آسفالت سوزان سوار بر یکدیگر نمیکردند، قطعا در زندان سوئد دود گازوئیل به داخل قرنطینه شما نمی فرستادند ، قطعا در زندان سوئد مجبور نبودید از آب چاه تصویه نشده بنوشید ، قطعا در زندان سوئد در جلوی چشمانتان زندانیان خطرناک به یک پیرمرد تجاوز نمیکردند ، قطعا در زندان سوئد جای شما برای خواب کم تر از نیم متر نبود ، قطعا در زندان سوئد شما را در قفس های ۲ در ۲ متری همراه پانزده نفر آدم نمیکردند، قطعا در زندان سوئد جان شما را در حسرت یک قطره آب و شدیدترین شکنجه ها نگرفتند..
خون زندانیان سیاسی دهه شصت بر روی دستان شما و اربابانتان آغشته است و این خون ها هرگز از روی دستانتان پاک نمی شود.شاید در رژیم سرکوبگر و جنایکار جمهوری اسلامی دروغ گفتن و فریب کاری را خوب یاد گرفته باشین ولی بدانید که حکومت با کفر پا برجاست ولی با ظلم پا برجا نمی ماند. این دنیا دار مکافات است و تاوان گناهانتان را بلاخره یک روزی پس خواهید داد.»
✍️مسعود علیزاده
#بیزاریم_از_دین_شما_نفرین_به_آیین_شما
#گروگانگیری #اقتدار_دیپلماسی_پوشالی #حمید_نوری #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
حمید نوری در این مصاحبه از رفتار زندانبان کشور سوئد و شکنجه روحی سخن میگوید: اشک تمساح میریزد که در زمان ملاقاتش او را لخت میکردن و او میگفت من مسلمانم، من مسلمانم.
برای شخص پلید و آدم کش حمید نوری مینویسم!
۱۸ تیر سال ۸۸ را به یاد آور ، در آن سال اربابانتان من و برادرانم را در دادگاه صحرایی پنج دقیقه ای به جهنمی به نام #بازداشتگاه_کهریزک انتقال دادند، جهنمی که به گفته دین مداران دستگاه قضایی آخر دنیا بود و خدا هم در آنجا به زور آنتن میداد، به جایی که اسم بازداشتگاه را هم نمی شود بر آن گذاشت، به جایی که برای قاتلان و جنایتکاران هم حق نبود چه برسد به کسانی که حق خود ( آزادی ) را میخواستند.
قطعا لحظههایی که ما در آن جهنم سوزان با پوست و گوشت لمس کردیم شخص پلید شما در زندانهای سوئد هرگز لمس و درک نکردید.
قطعا شما را در زندان سوئد از سقف با پابند آهنی آویزان نکردند، قطعا شما را در زندان سوئد با قفل و لوله به قصد کشت نمیزدند، قطعا در زندان سوئد با جفت پا بر روی گلوی شما نمیایستادند تا خفه بشی، قطعا در زندان سوئد به شما برای یک شبانه روز فقط یک چهارم سیب زمینی نمیدادند، قطعا در زندان سوئد شما را در جلوی ۱۵۰ نفر ( پیرمرد و نوجوان پانزده ساله ) لخت مادرزاد نمیکردند ، قطعا در زندان سوئد شما را چهار دست و پا روی آسفالت سوزان سوار بر یکدیگر نمیکردند، قطعا در زندان سوئد دود گازوئیل به داخل قرنطینه شما نمی فرستادند ، قطعا در زندان سوئد مجبور نبودید از آب چاه تصویه نشده بنوشید ، قطعا در زندان سوئد در جلوی چشمانتان زندانیان خطرناک به یک پیرمرد تجاوز نمیکردند ، قطعا در زندان سوئد جای شما برای خواب کم تر از نیم متر نبود ، قطعا در زندان سوئد شما را در قفس های ۲ در ۲ متری همراه پانزده نفر آدم نمیکردند، قطعا در زندان سوئد جان شما را در حسرت یک قطره آب و شدیدترین شکنجه ها نگرفتند..
خون زندانیان سیاسی دهه شصت بر روی دستان شما و اربابانتان آغشته است و این خون ها هرگز از روی دستانتان پاک نمی شود.شاید در رژیم سرکوبگر و جنایکار جمهوری اسلامی دروغ گفتن و فریب کاری را خوب یاد گرفته باشین ولی بدانید که حکومت با کفر پا برجاست ولی با ظلم پا برجا نمی ماند. این دنیا دار مکافات است و تاوان گناهانتان را بلاخره یک روزی پس خواهید داد.»
✍️مسعود علیزاده
#بیزاریم_از_دین_شما_نفرین_به_آیین_شما
#گروگانگیری #اقتدار_دیپلماسی_پوشالی #حمید_نوری #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
👍87💔26
نوزدهم آبان؛ پانزدهمین سالگرد قتل حکومتی رامین پوراندرجانی؛ پزشکی که شرافت و وجدان را به دیکتاتور نفروخت.
مرگ #رامین_پوراندرجانی نه مسمومیت غذایی بود و نه خودکشی بلکه مسئولان رده بالای نیروی انتظامی و امنیتی او را کشتند تا جنایت هایشان در #بازداشتگاه_کهریزک از زبان رامین برملا نشود.
#رامین_پوراندرجانی پزشک شجاعی بود که مظلومانه کشته شد. انسانی که به زور در بازداشتگاه کهریزک بود و شاهد جنایات آنجا ، صدایش را بریدند تا صحبت از بسیاری از ناگفته ها نکند.تا صحبت از نبض گرفتن ها با پوتین نکند.تا صحبت از گونی های سفید نکند.رامین تو را کشتند و خانواده ات را داغدار ، فقط به آن دلیل که شاهد فجایع بودی...آری ، در کشور ما ایران شاهد باشی هم مجرمی تو مجرم به آنی که زیر بار زور نرفتی و دست خود را به خون جنایات جهنم کهریزک آلوده نکردی.
به عنوان یکی از بازداشتی های کهریزک که یک بار رامین پوراندرجانی را به همراه پدرش در دادسرای قضایی نیروهای مسلح دیدم و با گفتگو کردم به صراحت میگویم که مرگ رامین پوراندرجانی نه مسمومیت غذایی بود و نه خودکشی بلکه مسئولان رده بالای نیروی انتظامی و قضایی او را کشتند تا جنایت هایشان در بازداشتگاه کهریزک از زبان رامین برملا نشود.
رامین میتوانست وجدانش را زیر پا بگذارد و با نهادهای امنیتی و انتظامی از جمله سعید مرتضوی دادستان پیشین تهران همکاری کند و همچنین میتوانست برگه ای را امضا کند تا زنده بماند ، برگه ای که سعید مرتضوی ، سرتیپ عزیزالله رجب زاده فرمانده نیروی انتظامی پیشین تهران و رئیس بازداشتگاه کهریزک سرهنگ کمیجانی تنظیم کرده بودند که بگویند کشته شدگان کهریزک بر اثر بیماری بیماری مننژیت کشته شده اند نه ضرب و شتم ولی رامین هرگز این کار را نکرد ، زیرا از جنس آنها نبود و نمیخواست دستش را به ناحق به خون جوانان وطن آلوده کند. او میدانست با گفتن حقیقت و همکاری نکردن با رژیم در این راه کشته خواهد شد و در نهایت هم مرگ را پذیرفت و شرافت و وجدان خود را به دیکتاتور نفروخت.
رامین جان : یاد و خاطره ات تا همیشه برای ما زنده و گرامیست.💔
از صفحه مسعود علیزاده
masoudalizadeh___
روایت قتل حکومتی رامین پوراندرجانی را در لینک زیر بخوانید:
https://tinyurl.com/3webxk4p
رامین پوراندرجانی، جان بر سر قسم
https://tavaana.org/ramin_pourandarjani/
#رامین_پوراندرجانی
#امیر_جوادی_فر
#محمد_کامرانی
#محسن_روح_الامینی
#احمد_نجاتی_کارگر
#رامین_آقازاده_قهرمانی
#بازداشتگاه_کهریزک
#نه_میبخشیم_نه_فراموش_میکنیم
#علیه_فراموشی
#یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
مرگ #رامین_پوراندرجانی نه مسمومیت غذایی بود و نه خودکشی بلکه مسئولان رده بالای نیروی انتظامی و امنیتی او را کشتند تا جنایت هایشان در #بازداشتگاه_کهریزک از زبان رامین برملا نشود.
#رامین_پوراندرجانی پزشک شجاعی بود که مظلومانه کشته شد. انسانی که به زور در بازداشتگاه کهریزک بود و شاهد جنایات آنجا ، صدایش را بریدند تا صحبت از بسیاری از ناگفته ها نکند.تا صحبت از نبض گرفتن ها با پوتین نکند.تا صحبت از گونی های سفید نکند.رامین تو را کشتند و خانواده ات را داغدار ، فقط به آن دلیل که شاهد فجایع بودی...آری ، در کشور ما ایران شاهد باشی هم مجرمی تو مجرم به آنی که زیر بار زور نرفتی و دست خود را به خون جنایات جهنم کهریزک آلوده نکردی.
به عنوان یکی از بازداشتی های کهریزک که یک بار رامین پوراندرجانی را به همراه پدرش در دادسرای قضایی نیروهای مسلح دیدم و با گفتگو کردم به صراحت میگویم که مرگ رامین پوراندرجانی نه مسمومیت غذایی بود و نه خودکشی بلکه مسئولان رده بالای نیروی انتظامی و قضایی او را کشتند تا جنایت هایشان در بازداشتگاه کهریزک از زبان رامین برملا نشود.
رامین میتوانست وجدانش را زیر پا بگذارد و با نهادهای امنیتی و انتظامی از جمله سعید مرتضوی دادستان پیشین تهران همکاری کند و همچنین میتوانست برگه ای را امضا کند تا زنده بماند ، برگه ای که سعید مرتضوی ، سرتیپ عزیزالله رجب زاده فرمانده نیروی انتظامی پیشین تهران و رئیس بازداشتگاه کهریزک سرهنگ کمیجانی تنظیم کرده بودند که بگویند کشته شدگان کهریزک بر اثر بیماری بیماری مننژیت کشته شده اند نه ضرب و شتم ولی رامین هرگز این کار را نکرد ، زیرا از جنس آنها نبود و نمیخواست دستش را به ناحق به خون جوانان وطن آلوده کند. او میدانست با گفتن حقیقت و همکاری نکردن با رژیم در این راه کشته خواهد شد و در نهایت هم مرگ را پذیرفت و شرافت و وجدان خود را به دیکتاتور نفروخت.
رامین جان : یاد و خاطره ات تا همیشه برای ما زنده و گرامیست.💔
از صفحه مسعود علیزاده
masoudalizadeh___
روایت قتل حکومتی رامین پوراندرجانی را در لینک زیر بخوانید:
https://tinyurl.com/3webxk4p
رامین پوراندرجانی، جان بر سر قسم
https://tavaana.org/ramin_pourandarjani/
#رامین_پوراندرجانی
#امیر_جوادی_فر
#محمد_کامرانی
#محسن_روح_الامینی
#احمد_نجاتی_کارگر
#رامین_آقازاده_قهرمانی
#بازداشتگاه_کهریزک
#نه_میبخشیم_نه_فراموش_میکنیم
#علیه_فراموشی
#یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
❤44💔18🕊10👍4
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زخم های کهنه پانزده ساله : قتلگاهی به نام کهریزک!
ساعت سه صبح است. تارهای اسارت تنیدهاند. دستان گناهآلود بر ما سایه افکندهاند. بوی دود گازوئیل و صدای شکنجه انسانهای بیگناه به گوشمان میرسد و ما همگی در شوک و اضطرابیم. اینجا زمان ایستاده است؛ تنها گردونهی بیداد است که میچرخد.
روزهای بلند اینجا کوتاه و کوتاه میشوند، در امتداد شکنجهی تنهایمان. زیر آن آفتاب سوزان، پاهای برهنه بر سطح سیاه و داغ، چهار دست و پا سوار بر هم ، بر آسفالتی که گداخته است، میرویم... میرویم. در میان حصارهای بلند کهریزک، دیگر توانی نمانده است. صدای شکستن استخوان یارانمان به گوش میرسد. هوشی نمانده است در زیر تابشی که ما را بیتاب کرده است. انگار خورشید مرده است! روزها به سختی تمام شب میشود.
اینجا صحراست و همگی تنها توهم نوشیدن آب را داریم؛ توهمی که گلوی خشکیدهمان را سیراب میکند. اینجا بیابانی است که نیشهای تیز، زهر سیاه را در رگهای سرخ ما میریزند. هنوز صدای نالههای امیر جوادی فر در گوشم میپیچد که از مادرش چشمان زیبایش را میخواهد. تصویر لبهای خشک و تشنهاش، لحظهای که ناباورانه با ما وداع کرد هنوز در یادم هست.
دوباره تنم از تب آن کابوس تیره میسوزد ، محسن عزیزم؛ هنوز تنم میسوزد، هنوز! زخمهایت بزرگ و بزرگتر میشد و تو استوارتر از همیشه میایستادی. حیرانم از آن همه ایستادگی! چه سربلند زندگان را ترک گفتی! محسن، تو میتوانستی بگویی فرزند چه کسی هستی و آزاد شوی، اما هرگز این را بر زبان نیاوردی. خواستی که بزرگی آدمی را نشان دهی، خواستی بگویی که اعتقاد داشتن به چیزی، حد و مرز نمیشناسد.
در تنگاتنگ بدنهای کوفته و زخمیمان، رفیقی دارد جان میدهد. اینجا سکوتِ مرگ است، اینجا دیوارها خون میگیرند و از درون میلههای قطور جهنم کهریزک، صدای شکستن استخوان یارانمان به گوش میرسد. گویا اینجا آخر دنیاست! جایی که خدا هم آنتن نمیدهد.
و در آخر، دستهای بستهی محمد کامرانی را به یاد میآورم. از همانجا که میآمدیم، در اوین از ما جدا شد. ما در اوین بودیم و او در بیمارستانی، با دستهای زنجیرشده بر تخت. آنجا، در کهریزک، مدام نگران بود و بیقرار، انگار چند روزی بیشتر تا آزمون کنکورش نمانده بود.
از صفحه مسعود علیزاده
#بازداشتگاه_کهریزک
#امیر_جوادی_فر
#محمد_کامرانی
#محسن_روح_الامینی
#احمد_نجاتی_کارگر
#رامین_آقازاده_قهرمانی
#رامین_پوراندرجانی
#یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
ساعت سه صبح است. تارهای اسارت تنیدهاند. دستان گناهآلود بر ما سایه افکندهاند. بوی دود گازوئیل و صدای شکنجه انسانهای بیگناه به گوشمان میرسد و ما همگی در شوک و اضطرابیم. اینجا زمان ایستاده است؛ تنها گردونهی بیداد است که میچرخد.
روزهای بلند اینجا کوتاه و کوتاه میشوند، در امتداد شکنجهی تنهایمان. زیر آن آفتاب سوزان، پاهای برهنه بر سطح سیاه و داغ، چهار دست و پا سوار بر هم ، بر آسفالتی که گداخته است، میرویم... میرویم. در میان حصارهای بلند کهریزک، دیگر توانی نمانده است. صدای شکستن استخوان یارانمان به گوش میرسد. هوشی نمانده است در زیر تابشی که ما را بیتاب کرده است. انگار خورشید مرده است! روزها به سختی تمام شب میشود.
اینجا صحراست و همگی تنها توهم نوشیدن آب را داریم؛ توهمی که گلوی خشکیدهمان را سیراب میکند. اینجا بیابانی است که نیشهای تیز، زهر سیاه را در رگهای سرخ ما میریزند. هنوز صدای نالههای امیر جوادی فر در گوشم میپیچد که از مادرش چشمان زیبایش را میخواهد. تصویر لبهای خشک و تشنهاش، لحظهای که ناباورانه با ما وداع کرد هنوز در یادم هست.
دوباره تنم از تب آن کابوس تیره میسوزد ، محسن عزیزم؛ هنوز تنم میسوزد، هنوز! زخمهایت بزرگ و بزرگتر میشد و تو استوارتر از همیشه میایستادی. حیرانم از آن همه ایستادگی! چه سربلند زندگان را ترک گفتی! محسن، تو میتوانستی بگویی فرزند چه کسی هستی و آزاد شوی، اما هرگز این را بر زبان نیاوردی. خواستی که بزرگی آدمی را نشان دهی، خواستی بگویی که اعتقاد داشتن به چیزی، حد و مرز نمیشناسد.
در تنگاتنگ بدنهای کوفته و زخمیمان، رفیقی دارد جان میدهد. اینجا سکوتِ مرگ است، اینجا دیوارها خون میگیرند و از درون میلههای قطور جهنم کهریزک، صدای شکستن استخوان یارانمان به گوش میرسد. گویا اینجا آخر دنیاست! جایی که خدا هم آنتن نمیدهد.
و در آخر، دستهای بستهی محمد کامرانی را به یاد میآورم. از همانجا که میآمدیم، در اوین از ما جدا شد. ما در اوین بودیم و او در بیمارستانی، با دستهای زنجیرشده بر تخت. آنجا، در کهریزک، مدام نگران بود و بیقرار، انگار چند روزی بیشتر تا آزمون کنکورش نمانده بود.
از صفحه مسعود علیزاده
#بازداشتگاه_کهریزک
#امیر_جوادی_فر
#محمد_کامرانی
#محسن_روح_الامینی
#احمد_نجاتی_کارگر
#رامین_آقازاده_قهرمانی
#رامین_پوراندرجانی
#یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
💔42👍6🕊2
سعید مرتضوی، در سخنانی وقیحانه گفته است:
«به اقداماتم در گذشته افتخار میکنم، مخالفانم مغرض و کذاب هستند.»
دادستان اسبق و بدنام تهران، با نگارش نامهای خطاب به رئیس کانون وکلای دادگستری یزد، در واکنش به اعتراضات گسترده نسبت به صدور پروانه وکالت برای او، منتقدان و مخالفان این اقدام را «مغرض و کذاب» خواند.
سعید مرتضوی که در نقض گسترده و فاحش حقوق بشر سابقهای طولانی دارد، عملکرد خود در گذشته به ویژه در سرکوب معترضان در اعتراضات ۱۳۸۸ را مایه افتخار و «وظیفه شرعی و قانونی خود» دانست.
سعید مرتضوی با دفاع از عملکرد خود در توقیف فلهای و گسترده مطبوعات در سالهای ابتدایی دهه ۱۳۸۰، این اقدام را قانونی و در راستای انجام وظیفه محوله از سوی رئیس قوه قضاییه معرفی کرد.
دادستان اسبق تهران، همچنین صراحتا با دروغگویی درباره پرونده زهرا کاظمی و بازداشتگاه کهریزک، نقش خود را در قتل زهرا کاظمی که البته او «مرگ» نامیده و قتل معترضان که او «فوت اغتشاشگران در کهریزک» خوانده، تکذیب کرد.
#سعید_مرتضوی #زهرا_کاظمی #بازداشتگاه_کهریزک
#یاری_مدنی_توانا
#نه_به_جمهوری_اسلامی
@Tavaana_TavaanaTech
«به اقداماتم در گذشته افتخار میکنم، مخالفانم مغرض و کذاب هستند.»
دادستان اسبق و بدنام تهران، با نگارش نامهای خطاب به رئیس کانون وکلای دادگستری یزد، در واکنش به اعتراضات گسترده نسبت به صدور پروانه وکالت برای او، منتقدان و مخالفان این اقدام را «مغرض و کذاب» خواند.
سعید مرتضوی که در نقض گسترده و فاحش حقوق بشر سابقهای طولانی دارد، عملکرد خود در گذشته به ویژه در سرکوب معترضان در اعتراضات ۱۳۸۸ را مایه افتخار و «وظیفه شرعی و قانونی خود» دانست.
سعید مرتضوی با دفاع از عملکرد خود در توقیف فلهای و گسترده مطبوعات در سالهای ابتدایی دهه ۱۳۸۰، این اقدام را قانونی و در راستای انجام وظیفه محوله از سوی رئیس قوه قضاییه معرفی کرد.
دادستان اسبق تهران، همچنین صراحتا با دروغگویی درباره پرونده زهرا کاظمی و بازداشتگاه کهریزک، نقش خود را در قتل زهرا کاظمی که البته او «مرگ» نامیده و قتل معترضان که او «فوت اغتشاشگران در کهریزک» خوانده، تکذیب کرد.
#سعید_مرتضوی #زهرا_کاظمی #بازداشتگاه_کهریزک
#یاری_مدنی_توانا
#نه_به_جمهوری_اسلامی
@Tavaana_TavaanaTech
💔34🕊4👍3❤1
به یاد جاویدنام امیر جوادیفر
امیر جانم!
شانزده سال گذشت.شانزده سال از آخرین دیداری که هرگز از ذهنم پاک نشد.
ای کاش تو را در دنیایی آرامتر، در سرزمینی آزاد میدیدم؛ نه در جهنمی به نام کهریزک. جایی که صدای شکستن استخوانها در دیوارها میپیچید،
و مرگ در گوشهها کمین کرده بود. آنجا ته دنیا بود جایی که حتی خدا هم آنتن نمیداد.
امیر جانم...میدانم با چه دلی به خیابان آمدی؛ با عشقی بیپایان به مردم، برای آزادی، برای وطن...اما ضحاکان زمان رحم نکردند. وقتی برای اولین بار دیدمت، تن زخمیات از درد میلرزید. دماغت شکسته بود، دندهها خرد، گردن و فکت آسیبدیده، و یکی از چشمان زیبایت بیناییاش را از دست داده بود.
قرنیهات بیرون زده بود و در دود گازوئیل عفونت کرده بود. با آنهمه درد، هنوز بیشتر از هر چیز نگران چشمت بودی؛ نوری که برای آزادی از دست دادی.
هرگز فراموش نمیکنم وقتی با صدایی لرزان پرسیدی:نمیدونی چرا چشمم دیگه نمیبینه؟
بهسختی لب باز کردم و گفتم: نگران نباش، همهچیز درست میشه اما میدانستم و تو، گاهی از مادرت چشمانت را میخواستی.مادری که سالها پیش رفته بود، و داغش هنوز بر دلت سنگینی میکرد.
امیر جانم!
روز آخر را خوب به یاد دارم. همه در شوک بودیم که قرار است از جهنم خلاص شویم. بیشتر از همه برای تو خوشحال بودم، چون میدانستم اگر فقط یک روز بیشتر میماندی، دیگر نمیماندی.زیر سایهای پناه گرفته بودی،
اما همان سایه را هم از تو گرفتند. سرهنگ کمیجانی، تنها به جرم سایهنشینی،با پوتینهایش بر پیکرت تاخت و تو با زحمت خودت را به ما رساندی.
لحظه تلخ وداع!
ما را با دستبندهای پلاستیکی بستند و به اتوبوس زندان اوین بردند.اما تو دیگر نای نشستن نداشتی...لبهایت خشک، چشمانت بیرمق، صورتت کبود، صدایت در گلو شکسته بود.بارها التماس کردیم تا جرعهای آب به تو بدهند،اما همان را هم دریغ کردند.آرامآرام جان دادی...خون بالا آوردی، نفسهایت برید، روی زمین خوابتاندند و تلاش برای نجاتت بیثمر ماند.با لبهای تشنه، چشمانی خاموش، پیش مادرت رفتی و داغت تا همیشه بر دل ما ماند.
امیر جانم!
مرا ببخش که نتوانستم نجاتت دهم. تو رفتی؛ اما با شرافت، با عزت، با سربلندی و صدایت ماند، یادت ماند، روحت در نسلی پیچید که هنوز برای آزادی میجنگند. و من هنوز، هر روز در دل زمزمه میکنم: کاش میتوانستم رساتر، بلندتر، شفافتر، صدای تو باشم...
یاد و نامت جاودان، امیر جانم. تو نرفتهای… تو در ما ادامه داری.
✍️مسعود علیزاده
#بازداشتگاه_کهریزک
#امیر_جوادی_فر
#یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
به یاد جاویدنام امیر جوادیفر
امیر جانم!
شانزده سال گذشت.شانزده سال از آخرین دیداری که هرگز از ذهنم پاک نشد.
ای کاش تو را در دنیایی آرامتر، در سرزمینی آزاد میدیدم؛ نه در جهنمی به نام کهریزک. جایی که صدای شکستن استخوانها در دیوارها میپیچید،
و مرگ در گوشهها کمین کرده بود. آنجا ته دنیا بود جایی که حتی خدا هم آنتن نمیداد.
امیر جانم...میدانم با چه دلی به خیابان آمدی؛ با عشقی بیپایان به مردم، برای آزادی، برای وطن...اما ضحاکان زمان رحم نکردند. وقتی برای اولین بار دیدمت، تن زخمیات از درد میلرزید. دماغت شکسته بود، دندهها خرد، گردن و فکت آسیبدیده، و یکی از چشمان زیبایت بیناییاش را از دست داده بود.
قرنیهات بیرون زده بود و در دود گازوئیل عفونت کرده بود. با آنهمه درد، هنوز بیشتر از هر چیز نگران چشمت بودی؛ نوری که برای آزادی از دست دادی.
هرگز فراموش نمیکنم وقتی با صدایی لرزان پرسیدی:نمیدونی چرا چشمم دیگه نمیبینه؟
بهسختی لب باز کردم و گفتم: نگران نباش، همهچیز درست میشه اما میدانستم و تو، گاهی از مادرت چشمانت را میخواستی.مادری که سالها پیش رفته بود، و داغش هنوز بر دلت سنگینی میکرد.
امیر جانم!
روز آخر را خوب به یاد دارم. همه در شوک بودیم که قرار است از جهنم خلاص شویم. بیشتر از همه برای تو خوشحال بودم، چون میدانستم اگر فقط یک روز بیشتر میماندی، دیگر نمیماندی.زیر سایهای پناه گرفته بودی،
اما همان سایه را هم از تو گرفتند. سرهنگ کمیجانی، تنها به جرم سایهنشینی،با پوتینهایش بر پیکرت تاخت و تو با زحمت خودت را به ما رساندی.
لحظه تلخ وداع!
ما را با دستبندهای پلاستیکی بستند و به اتوبوس زندان اوین بردند.اما تو دیگر نای نشستن نداشتی...لبهایت خشک، چشمانت بیرمق، صورتت کبود، صدایت در گلو شکسته بود.بارها التماس کردیم تا جرعهای آب به تو بدهند،اما همان را هم دریغ کردند.آرامآرام جان دادی...خون بالا آوردی، نفسهایت برید، روی زمین خوابتاندند و تلاش برای نجاتت بیثمر ماند.با لبهای تشنه، چشمانی خاموش، پیش مادرت رفتی و داغت تا همیشه بر دل ما ماند.
امیر جانم!
مرا ببخش که نتوانستم نجاتت دهم. تو رفتی؛ اما با شرافت، با عزت، با سربلندی و صدایت ماند، یادت ماند، روحت در نسلی پیچید که هنوز برای آزادی میجنگند. و من هنوز، هر روز در دل زمزمه میکنم: کاش میتوانستم رساتر، بلندتر، شفافتر، صدای تو باشم...
یاد و نامت جاودان، امیر جانم. تو نرفتهای… تو در ما ادامه داری.
✍️مسعود علیزاده
#بازداشتگاه_کهریزک
#امیر_جوادی_فر
#یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
💔70❤6🕊3👍1
شانزدهمین سالگرد درگذشت : محمد جانم،
شانزده سال از آخرین دیدارمان در بازداشتگاه کهریزک میگذرد. هر سال در این روز، خاطرهات در ذهنم زنده میشود — روزی که در زندان اوین از ما جدا شدی. ما در اوین ماندیم، اما تو را به بیمارستانی بردند؛ با لبهایی خشک و بدنی زنجیرشده بر تخت.
در همان جهنم کهریزک، تو بیقرار بودی و نگران؛ انگار تنها چند روزی به آزمون کنکورت مانده بود. بعدها شنیدم که قبول شدی نه در کنکور، بلکه در آزمونی دیگر: آزمون ایستادگی و انسانیت.
محمدِ هجدهساله، درس آزادگی را به ما آموخت.
محمد کامرانی، همانند همهی ما، در کهریزک شکنجه شد. روزهایی تلخ و غیرقابل تصور را از سر گذراند. کهریزک جایی بود که حتی به گفتهی مأموران، خدا هم آنجا آنتن نمیداد؛ انتهای دنیا بود. پس از انتقال از آن جهنم به زندان اوین، محمدِ قهرمان هم با بدنی زخمی و جاننزار وارد قرنطینه یک اوین شد.
کمتر از یک ساعت از ورودمان گذشته بود که حال محمد بهشدت وخیم شد. رنگ صورت و لبهایش پریده بود، و مدام سرش را به لبههای تخت میخورد و نمیتوانست بایستد. چند تن از همبندیها او را در آغوش گرفتند و به جلوی درِ قرنطینه بردند تا به بیمارستان منتقل شود.
من با خودم میگفتم که حالش زود خوب میشود... اما چند روز بعد، باخبر شدیم که محمد کامرانی در بیمارستان مظلومانه جان سپرده است. شنیدن این خبر برای همهی ما بسیار دردناک بود. از اینکه نتوانستیم کاری برای نجاتش انجام دهیم عذاب وجدان داریم.
به گفتهی پدرش، همان روز اولی که محمد را از کهریزک به بیمارستان مهر منتقل کردند، وقتی خانوادهاش به آنجا رسیدند، با پیکر بیجان او روبهرو شدند؛ به تخت با قفل و زنجیر بسته شده بود و لبانش از شدت تشنگی خشکیده بود.
چرا باید جوانی مثل محمد کامرانی نایب قهرمان تکواندوی استان تهران، که هیچ جرمی جز فریاد "آزادی" در خیابان نداشت اینگونه به تخت بیمارستان بسته شود؟ گناهش چه بود؟
محمد، همچون ما، در کهریزک شکنجه شد. اما شدت جراحات و خونریزی داخلیاش آنقدر زیاد بود که در همان روزهای اول، در بیمارستان مهر جان باخت.من هرگز لحظهای را که حال محمد در اتاق ما رو به وخامت گذاشت فراموش نمیکنم؛ او برای همیشه در ذهن من یک قهرمان باقی خواهد ماند.
✍️مسعود علیزاده
#محمد_کامرانی
#بازداشتگاه_کهریزک
#یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
شانزده سال از آخرین دیدارمان در بازداشتگاه کهریزک میگذرد. هر سال در این روز، خاطرهات در ذهنم زنده میشود — روزی که در زندان اوین از ما جدا شدی. ما در اوین ماندیم، اما تو را به بیمارستانی بردند؛ با لبهایی خشک و بدنی زنجیرشده بر تخت.
در همان جهنم کهریزک، تو بیقرار بودی و نگران؛ انگار تنها چند روزی به آزمون کنکورت مانده بود. بعدها شنیدم که قبول شدی نه در کنکور، بلکه در آزمونی دیگر: آزمون ایستادگی و انسانیت.
محمدِ هجدهساله، درس آزادگی را به ما آموخت.
محمد کامرانی، همانند همهی ما، در کهریزک شکنجه شد. روزهایی تلخ و غیرقابل تصور را از سر گذراند. کهریزک جایی بود که حتی به گفتهی مأموران، خدا هم آنجا آنتن نمیداد؛ انتهای دنیا بود. پس از انتقال از آن جهنم به زندان اوین، محمدِ قهرمان هم با بدنی زخمی و جاننزار وارد قرنطینه یک اوین شد.
کمتر از یک ساعت از ورودمان گذشته بود که حال محمد بهشدت وخیم شد. رنگ صورت و لبهایش پریده بود، و مدام سرش را به لبههای تخت میخورد و نمیتوانست بایستد. چند تن از همبندیها او را در آغوش گرفتند و به جلوی درِ قرنطینه بردند تا به بیمارستان منتقل شود.
من با خودم میگفتم که حالش زود خوب میشود... اما چند روز بعد، باخبر شدیم که محمد کامرانی در بیمارستان مظلومانه جان سپرده است. شنیدن این خبر برای همهی ما بسیار دردناک بود. از اینکه نتوانستیم کاری برای نجاتش انجام دهیم عذاب وجدان داریم.
به گفتهی پدرش، همان روز اولی که محمد را از کهریزک به بیمارستان مهر منتقل کردند، وقتی خانوادهاش به آنجا رسیدند، با پیکر بیجان او روبهرو شدند؛ به تخت با قفل و زنجیر بسته شده بود و لبانش از شدت تشنگی خشکیده بود.
چرا باید جوانی مثل محمد کامرانی نایب قهرمان تکواندوی استان تهران، که هیچ جرمی جز فریاد "آزادی" در خیابان نداشت اینگونه به تخت بیمارستان بسته شود؟ گناهش چه بود؟
محمد، همچون ما، در کهریزک شکنجه شد. اما شدت جراحات و خونریزی داخلیاش آنقدر زیاد بود که در همان روزهای اول، در بیمارستان مهر جان باخت.من هرگز لحظهای را که حال محمد در اتاق ما رو به وخامت گذاشت فراموش نمیکنم؛ او برای همیشه در ذهن من یک قهرمان باقی خواهد ماند.
✍️مسعود علیزاده
#محمد_کامرانی
#بازداشتگاه_کهریزک
#یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
💔63❤5🕊5
روایت یک مظلومیت بی پایان
محسن روحالامینی؛ شانزده سال پس از کهریزک!
.محسن جان؛ غریب آمدی، آشنا رفتی! هنوز صدای نفسهای بیرمقت در گوشم میپیچد، بوی زخمهایت، نگاهت، ایستادنت همه هنوز با من هستند. چه مظلوم ایستادی، چه بیصدا افتادی و چه باشکوه رفتی.
محسن روحالامینی، فرزند کسی بود که میتوانست با یک نام جان به در ببرد، اما سکوت کرد ، خواست بماند ، رنج بکشد تا شرافت را با جانش معنا کند و کرد ، با گوشت و استخوانش نوشت و با خونش مهر زد.
از همان آغاز، آثار شکنجه بر تنش آشکار بود. لباسهای پاره، قامت لرزان اما روحی استوار وقتی گفت نمیبیند بدون عینک پاسخاش ضربات لولهای بیرحم بود. در قرنطینهی تاریک و متعفن کهریزک جایی برای نشستن نبود. محسن شبها نمیخوابید تا دیگران بتوانند کمی آرام بگیرند. وقتی بچهها میگفتند بیگناهاند، او با صدای لرزان اما محکم گفت: قوی باشید… قرارمون این نبود که جا بزنیم.
بخاطر شکنجه شب سوم من از شدت زخم های عفونی در آتش تب می سوختم ! محسن پیراهنش را از تن درآورد و با آن مرا باد می زد ، با آنکه خودش مجروح بود فقط نگاه کرد؛ نگاهی که میگفت: تو باید زنده بمانی.
روز چهارم، موهایمان را با ماشین دستی خراب میزدند: جوانی با التماس گفت عروسیاش نزدیک است… اما پاسخی جز پوزخند از مأموران کهریزک ندید. محسن با شجاعت ایستاد و گفت:میتونید موهامو بزنید اما عقیدهمو نه! و ما فهمیدیم: اینجا کسی هست که تا تهِ راه آمده.
و روز سیاه رسید.
محسن از شدت عفونت و زخم روی آسفالت داغ افتاده بود.استوار گنجبخش با شلاق بر بدن نیمهجانش کوبید و فریاد زد:بلند شو فیلمبازی نکن! و او در میان گرما، درد، بیهوشی… برخاست! وقتی به اوین رسیدیم، محسن روی زمین افتاده بود ، بیرمق، بیهوش ، نه پزشکی نه شخص دلسوزی.
چند روز بعد در زندان اوین متوجه شدیم محسن مظلومانه در بیمارستان پر کشید و به سوی امیر و محمد پرواز کرد.
محسن در راه حقیقت رفت و برای همیشه، نامش با آزادی گره خورد.. محسن روحالامینی جوانی که در سکوت سوخت اما صدایش تا ابد در تاریخ خواهد پیچید. بیاد بیاوریم محسنها را تا فراموش نکنیم که آزادی بهایی دارد، و گاهی، بها جان یک انسان است.💔
✍️مسعود علیزاده
#محسن_روح_الامینی
#بازداشتگاه_کهریزک
#یاری__مدنی_توانا
#علیه_فراموشی
@Tavaana_TavaanaTech
محسن روحالامینی؛ شانزده سال پس از کهریزک!
.محسن جان؛ غریب آمدی، آشنا رفتی! هنوز صدای نفسهای بیرمقت در گوشم میپیچد، بوی زخمهایت، نگاهت، ایستادنت همه هنوز با من هستند. چه مظلوم ایستادی، چه بیصدا افتادی و چه باشکوه رفتی.
محسن روحالامینی، فرزند کسی بود که میتوانست با یک نام جان به در ببرد، اما سکوت کرد ، خواست بماند ، رنج بکشد تا شرافت را با جانش معنا کند و کرد ، با گوشت و استخوانش نوشت و با خونش مهر زد.
از همان آغاز، آثار شکنجه بر تنش آشکار بود. لباسهای پاره، قامت لرزان اما روحی استوار وقتی گفت نمیبیند بدون عینک پاسخاش ضربات لولهای بیرحم بود. در قرنطینهی تاریک و متعفن کهریزک جایی برای نشستن نبود. محسن شبها نمیخوابید تا دیگران بتوانند کمی آرام بگیرند. وقتی بچهها میگفتند بیگناهاند، او با صدای لرزان اما محکم گفت: قوی باشید… قرارمون این نبود که جا بزنیم.
بخاطر شکنجه شب سوم من از شدت زخم های عفونی در آتش تب می سوختم ! محسن پیراهنش را از تن درآورد و با آن مرا باد می زد ، با آنکه خودش مجروح بود فقط نگاه کرد؛ نگاهی که میگفت: تو باید زنده بمانی.
روز چهارم، موهایمان را با ماشین دستی خراب میزدند: جوانی با التماس گفت عروسیاش نزدیک است… اما پاسخی جز پوزخند از مأموران کهریزک ندید. محسن با شجاعت ایستاد و گفت:میتونید موهامو بزنید اما عقیدهمو نه! و ما فهمیدیم: اینجا کسی هست که تا تهِ راه آمده.
و روز سیاه رسید.
محسن از شدت عفونت و زخم روی آسفالت داغ افتاده بود.استوار گنجبخش با شلاق بر بدن نیمهجانش کوبید و فریاد زد:بلند شو فیلمبازی نکن! و او در میان گرما، درد، بیهوشی… برخاست! وقتی به اوین رسیدیم، محسن روی زمین افتاده بود ، بیرمق، بیهوش ، نه پزشکی نه شخص دلسوزی.
چند روز بعد در زندان اوین متوجه شدیم محسن مظلومانه در بیمارستان پر کشید و به سوی امیر و محمد پرواز کرد.
محسن در راه حقیقت رفت و برای همیشه، نامش با آزادی گره خورد.. محسن روحالامینی جوانی که در سکوت سوخت اما صدایش تا ابد در تاریخ خواهد پیچید. بیاد بیاوریم محسنها را تا فراموش نکنیم که آزادی بهایی دارد، و گاهی، بها جان یک انسان است.💔
✍️مسعود علیزاده
#محسن_روح_الامینی
#بازداشتگاه_کهریزک
#یاری__مدنی_توانا
#علیه_فراموشی
@Tavaana_TavaanaTech
🕊55💔38❤12👍3💯1
شانزدهمین سالگرد قتل حکومتی رامین آقازاده قهرمانی و احمد نجاتی کارگر، دو تن از مظلومترین جانباختگان بازداشتگاه کهریزک
#رامین_آقازاده_قهرمانی و #احمد_نجاتی_کارگر، دو جوان آزاده، در تابستان داغ و خونین ۸۸، در جریان اعتراضات مردمی به نتایج انتخابات ریاستجمهوری بازداشت شدند. آنها به جرم فریاد زدن برای آزادی وطن و زندگی بهتر به بازداشتگاه مخوف کهریزک فرستاده شدند؛ جایی که نامش با شکنجه و مرگ گره خورده است.
رامین آقازاده قهرمانی از طریق دوربینهای مداربسته شناسایی شد. مأموران امنیتی شبانه به خانهاش رفتند و او را همراه با مادرش به مکانی نامعلوم بردند. با دستور مقامات قضایی، رامین به کهریزک منتقل شد؛ به زندانی بیقانون، که انسان را از انسانیت تهی میکرد.
رامین حدود ۱۵ روز در جهنم کهریزک بازداشت بود. زیر بدترین شکنجهها، با بدنی زخمی و روحی خسته، آزاد شد؛ اما نه برای زندگی، که برای جانباختن. به مادرش گفته بود: مرا چند روز از پا آویزان کردند... شکنجهام کردند تا مرز مرگ.
دو روز بعد، در خانه دچار تشنج شد. به بیمارستان نرسید... قلبش ایستاد. در سکوتی سنگین، در راه آزادی وطن، خاموش شد.
احمد نجاتی کارگر نیز از جوانان معترض به نتایج انتخابات بود که همراه با عدهای دیگر به کهریزک اعزام شد. او هم زیر شکنجههای مکرر جسمش فرسوده شد، کلیههایش از کار افتاد و پس از آزادی، در بیمارستان جان سپرد.
احمد هم، بیدفاع و تنها، در راه آزادی از میان ما رفت.
اما فاجعه با مرگشان تمام نشد. بخش خبری ۲۰:۳۰، مرگ احمد را انکار کرد. ادعا کردند که او زنده است. حتی تصویری از قبری قدیمی با همین نام منتشر کردند. اما مادر داغدار احمد حقیقت را فریاد زد: «این قبر متعلق به برادر احمد است. احمد در طبقهی بالا دفن شده.
با دروغ، نمیتوان حقیقت را دفن کرد.
متأسفانه چند ماه پیش، پدر احمد نجاتی کارگر پس از سالها غم و بیپاسخی، به سوی فرزندش پر کشید. پدری که هرگز دادخواهی پسرش را ندید.و با قلبی شکسته، خاموش شد.
این دو جوان، در روزگاری جان باختند که نه شبکههای اجتماعی بود، نه اینترنت، نه رسانهای که فریادشان را منعکس کند.
تنها بودند. بیپناه کشته شدند.
اما یادشان، در دل ما جاودانه است.
یاد و نام رامین و احمد، برای همیشه در حافظهی ملت باقی خواهد ماند. آنها در اعتراض به ظلم برخاستند، و در راه آزادی وطن جان باختند. ما فراموش نمیکنیم. قهرمانان خاموش نمیمیرند.
صدای مظلومیتشان باشیم.
✍️مسعود علیزاده
#احمد_نجاتی_کارگر
#رامین_آقازاده_قهرمانی
#بازداشتگاه_کهریزک
#یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
شانزدهمین سالگرد قتل حکومتی رامین آقازاده قهرمانی و احمد نجاتی کارگر، دو تن از مظلومترین جانباختگان بازداشتگاه کهریزک
#رامین_آقازاده_قهرمانی و #احمد_نجاتی_کارگر، دو جوان آزاده، در تابستان داغ و خونین ۸۸، در جریان اعتراضات مردمی به نتایج انتخابات ریاستجمهوری بازداشت شدند. آنها به جرم فریاد زدن برای آزادی وطن و زندگی بهتر به بازداشتگاه مخوف کهریزک فرستاده شدند؛ جایی که نامش با شکنجه و مرگ گره خورده است.
رامین آقازاده قهرمانی از طریق دوربینهای مداربسته شناسایی شد. مأموران امنیتی شبانه به خانهاش رفتند و او را همراه با مادرش به مکانی نامعلوم بردند. با دستور مقامات قضایی، رامین به کهریزک منتقل شد؛ به زندانی بیقانون، که انسان را از انسانیت تهی میکرد.
رامین حدود ۱۵ روز در جهنم کهریزک بازداشت بود. زیر بدترین شکنجهها، با بدنی زخمی و روحی خسته، آزاد شد؛ اما نه برای زندگی، که برای جانباختن. به مادرش گفته بود: مرا چند روز از پا آویزان کردند... شکنجهام کردند تا مرز مرگ.
دو روز بعد، در خانه دچار تشنج شد. به بیمارستان نرسید... قلبش ایستاد. در سکوتی سنگین، در راه آزادی وطن، خاموش شد.
احمد نجاتی کارگر نیز از جوانان معترض به نتایج انتخابات بود که همراه با عدهای دیگر به کهریزک اعزام شد. او هم زیر شکنجههای مکرر جسمش فرسوده شد، کلیههایش از کار افتاد و پس از آزادی، در بیمارستان جان سپرد.
احمد هم، بیدفاع و تنها، در راه آزادی از میان ما رفت.
اما فاجعه با مرگشان تمام نشد. بخش خبری ۲۰:۳۰، مرگ احمد را انکار کرد. ادعا کردند که او زنده است. حتی تصویری از قبری قدیمی با همین نام منتشر کردند. اما مادر داغدار احمد حقیقت را فریاد زد: «این قبر متعلق به برادر احمد است. احمد در طبقهی بالا دفن شده.
با دروغ، نمیتوان حقیقت را دفن کرد.
متأسفانه چند ماه پیش، پدر احمد نجاتی کارگر پس از سالها غم و بیپاسخی، به سوی فرزندش پر کشید. پدری که هرگز دادخواهی پسرش را ندید.و با قلبی شکسته، خاموش شد.
این دو جوان، در روزگاری جان باختند که نه شبکههای اجتماعی بود، نه اینترنت، نه رسانهای که فریادشان را منعکس کند.
تنها بودند. بیپناه کشته شدند.
اما یادشان، در دل ما جاودانه است.
یاد و نام رامین و احمد، برای همیشه در حافظهی ملت باقی خواهد ماند. آنها در اعتراض به ظلم برخاستند، و در راه آزادی وطن جان باختند. ما فراموش نمیکنیم. قهرمانان خاموش نمیمیرند.
صدای مظلومیتشان باشیم.
✍️مسعود علیزاده
#احمد_نجاتی_کارگر
#رامین_آقازاده_قهرمانی
#بازداشتگاه_کهریزک
#یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
💔78🕊7❤5💯2
راهپیمایی اربعین؛ قدمهایتان بر خون امیر
در طول سالها بارها از مظلومیت جاویدنام امیر جوادیفر گفتهام اما این بار میخواهم داستانش را خطاب به شما بازگو کنم؛
شماهایی که هر سال با پای پیاده به کربلا میروید، به امید گرفتن حاجت.
این یادآوری برای شماست که به نیت پر کردن شکم، نمایش ریاکارانه، قدرتنمایی رژیم، پاچهخواری و خدمت به حاکمیت و باورهای هلال شیعی در این مراسم شرکت میکنید؛ البته اگر هنوز بتوان شما را ایرانی نامید.
عکسی که میبینید متعلق به امیر جوادیفر است؛ جوانی از شهر لنگرود، ایرانی اصیل.سال ۱۳۸۸ برای زندگی بهتر، آزادی وطن، کرامت انسانی و رهایی از ظلم و ستم به خیابان آمد.او نه شمشیر داشت، نه تیر و کمان، نه نیزه و نه سپر و نه مجهز به سلاح. تنها سلاحش دستان خالی و صدای آزادی خواهانهاش بود.
اما یزیدیان زمانه به رهبری خونخوار علی خامنهای در خیابان با شدیدترین خشونت به جانش افتادند؛ فک، بینی، گردن و دندههایش شکست، یکی از چشمانش به شدت آسیب دید. پیش از بهبودی او را از بیمارستان به جهنمی به نام کهریزک بردند. کسی نمیداند در مسیر چه بلایی بر سرش آوردند که حالش بدتر شد و بینایی یکی از چشمانش را از دست داد.
در کهریزک با صدایی لرزان، مادرش را صدا میزد و چشمهایش را میخواست؛ همان مادری که سالها پیش بر اثر سرطان از دنیا رفته بود. دردش روز به روز بیشتر میشد و نالههایش فضا را پر میکرد.
روز آخر پیش از انتقال ما به اوین یزید و شمر زمانه سرهنگ کمیجانی ، رئیس بازداشتگاه کهریزک به جرم آنکه امیر در سایهای روی زمین افتاده و بیجان نفس میکشید و همراه دیگران پا برهنه روی آسفالت داغ نبود، محکم با لگد پوتین بر سر و صورت و سینهاش کوبید.
وقتی ما را با اتوبوس از کهریزک به اوین بردند، هوا نزدیک به ۶۰ درجه بود؛ در دل بیابانهای سمت بهشت زهرا. امیر در آن اتوبوس سوزان به لحظه پروازش نزدیک شده بود. با التماس به مأموران امنیتی خواستیم به او آب بدهند، اما حتی یک قطره هم دریغ کردند. امیر مظلوم با لبهای خشک و ترکخورده در حالی که خون بالا میآورد در حسرت جرعهای آب به سوی مادرش پر کشید. این تراژدی تا ابد در حافظه ما زنده خواهد ماند.
حالا بروید و برای حسین و حسن گریه کنید که مظلومانه و تشنه جان دادند؛
اما به یاد داشته باشید که فرزندان همین سرزمین، برای آزادی و عدالت، شکنجه شدند، چشمانشان را گرفتند و حتی پیش از مرگ، یک قطره آب هم به آنان ندادند تا از تشنگی جان بدهند.
masoudalizadeh___✍️
#بازداشتگاه_کهریزک
#امیر_جوادی_فر
#یاری_مدنی_توانا
#اربعین
@Tavaana_TavaanaTech
در طول سالها بارها از مظلومیت جاویدنام امیر جوادیفر گفتهام اما این بار میخواهم داستانش را خطاب به شما بازگو کنم؛
شماهایی که هر سال با پای پیاده به کربلا میروید، به امید گرفتن حاجت.
این یادآوری برای شماست که به نیت پر کردن شکم، نمایش ریاکارانه، قدرتنمایی رژیم، پاچهخواری و خدمت به حاکمیت و باورهای هلال شیعی در این مراسم شرکت میکنید؛ البته اگر هنوز بتوان شما را ایرانی نامید.
عکسی که میبینید متعلق به امیر جوادیفر است؛ جوانی از شهر لنگرود، ایرانی اصیل.سال ۱۳۸۸ برای زندگی بهتر، آزادی وطن، کرامت انسانی و رهایی از ظلم و ستم به خیابان آمد.او نه شمشیر داشت، نه تیر و کمان، نه نیزه و نه سپر و نه مجهز به سلاح. تنها سلاحش دستان خالی و صدای آزادی خواهانهاش بود.
اما یزیدیان زمانه به رهبری خونخوار علی خامنهای در خیابان با شدیدترین خشونت به جانش افتادند؛ فک، بینی، گردن و دندههایش شکست، یکی از چشمانش به شدت آسیب دید. پیش از بهبودی او را از بیمارستان به جهنمی به نام کهریزک بردند. کسی نمیداند در مسیر چه بلایی بر سرش آوردند که حالش بدتر شد و بینایی یکی از چشمانش را از دست داد.
در کهریزک با صدایی لرزان، مادرش را صدا میزد و چشمهایش را میخواست؛ همان مادری که سالها پیش بر اثر سرطان از دنیا رفته بود. دردش روز به روز بیشتر میشد و نالههایش فضا را پر میکرد.
روز آخر پیش از انتقال ما به اوین یزید و شمر زمانه سرهنگ کمیجانی ، رئیس بازداشتگاه کهریزک به جرم آنکه امیر در سایهای روی زمین افتاده و بیجان نفس میکشید و همراه دیگران پا برهنه روی آسفالت داغ نبود، محکم با لگد پوتین بر سر و صورت و سینهاش کوبید.
وقتی ما را با اتوبوس از کهریزک به اوین بردند، هوا نزدیک به ۶۰ درجه بود؛ در دل بیابانهای سمت بهشت زهرا. امیر در آن اتوبوس سوزان به لحظه پروازش نزدیک شده بود. با التماس به مأموران امنیتی خواستیم به او آب بدهند، اما حتی یک قطره هم دریغ کردند. امیر مظلوم با لبهای خشک و ترکخورده در حالی که خون بالا میآورد در حسرت جرعهای آب به سوی مادرش پر کشید. این تراژدی تا ابد در حافظه ما زنده خواهد ماند.
حالا بروید و برای حسین و حسن گریه کنید که مظلومانه و تشنه جان دادند؛
اما به یاد داشته باشید که فرزندان همین سرزمین، برای آزادی و عدالت، شکنجه شدند، چشمانشان را گرفتند و حتی پیش از مرگ، یک قطره آب هم به آنان ندادند تا از تشنگی جان بدهند.
masoudalizadeh___✍️
#بازداشتگاه_کهریزک
#امیر_جوادی_فر
#یاری_مدنی_توانا
#اربعین
@Tavaana_TavaanaTech
💔72❤5👍1
کهریزک؛ گورستانی که در آن، جوان و پیر با تحقیر، شکنجه و برهنگی به اسارت شرم و درد کشیده شدند. روایتی از برهنگی، تحقیر و فروپاشی انسانیت. فریادهای خفهشده و اشکهای بیپناه.
سالهاست که از من درباره تجاوز در کهریزک میپرسند. پس از جنایتهای آن بازداشتگاه، شایعات بسیاری منتشر شد؛ اما حقیقت تلختر از هر روایت است. آنچه بر ما گذشت، فقط بازداشت نبود؛ فروپاشی انسانیت بود.
کهریزک بازداشتگاهی غیرقانونی بود؛ جایی که نه کرامت بود، نه حرمت، و نه ابتداییترین حقوق انسانی. جایی که تحقیر، شکنجه و تجاوز، سایهی هر لحظهی ما را فراگرفته بود. آنجا حتی خدا هم سکوت کرده بود و فقط اشکها و آهها در هوا میچرخیدند.
روز ۱۹ تیر ۱۳۸۸، به محض ورود، افسر نگهبان محمدیان دستور داد همهی ما در برابر یکدیگر برهنه شویم. لباس زیرهایمان را در سطل ریختیم، شلوارمان را وارونه پوشیدیم تا بهانهای برای جلوگیری از شپش و گال باشد. همین تحقیر چندین دقیقه طول کشید. نگاههای شرمگین نوجوانانی که هنوز به بلوغ نرسیده بودند و صورت سرخ پیرمردی که میتوانست پدرمان باشد، از دردناکترین لحظات عمرم بود. آنجا انسان نه فقط از آزادی بلکه از شرافت و کرامت فرو میریخت.
ما حدود ۱۳۶ نفر بودیم در قرنطینهای ۶۰ متری؛ اتاقی تنگ، خفه، بیپنجره و بیهواکش، حتی بدون درِ دستشویی. گرما، عرق و بوی رطوبت، فضا را به جهنمی بدل کرده بود. ناگهان، به دستور سرهنگ کمیجانی، رئیس بازداشتگاه، ۳۰ تا ۴۰ نفر از مجرمان خطرناک حتی قاتلان را به میان ما انداختند. تصمیمی حسابشده برای تحقیر، شکستن روح و ساختن درس عبرت برای معترضان.
چهرههای عبوس، زخمهای عمیق بر بدنها و برهنگیشان که حتی شورت هم بر تن نداشتند هراسانگیز بود. اما کابوس واقعی نگاههایشان بود؛ نگاههای سنگین و هیز که بر نوجوانان میافتاد پناهی نبود. بعضی از آنها عمداً به نوجوانان نزدیک میشدند با آنها حرف میزدند، کنارشان دراز میکشیدند و دستمالیشان میکردند. یقین داشتم اگر تعداد ما کمتر بود بیتردید تجاوزی جمعی رخ میداد.
بدترین صحنهها در همان توالتهای بی در رخ میداد. پیرمردی به نام بابا علی و پسری لاغراندام معتاد، بارها طعمهی شهوت درندهخویان شدند. ما جرئت رفتن به دستشویی یا حتی نزدیک شدن به آبخوری را نداشتیم. دیدن آن صحنهها روح ما را بیشتر از شکنجههای جسمی میسوزاند.
هیچگاه نفهمیدم چگونه میتوان به پیرمردی به سن پدر خود تجاوز کرد، یا جوانی معتاد را آنقدر ترساند که تسلیم شود.
.
همانجا بود که فهمیدم افسران نگهبان راست میگفتند: کهریزک آخر دنیا بود؛ جایی که حتی خدا هم آنتن نمیداد.
هرگز فراموش نمیکنم روزی را که بر روح و قلبم نیز تجاوز شد؛ روزی که زیر شکنجههای افسران نگهبان و ممد طیفیل شلوارم پاره شد. از آنجا که شورتهایمان را همان ابتدای ورود دور انداخته بودند، در برابر بیش از ۱۷۰ نفر همبندان و مجرمان خطرناک لخت و عریان بر زمین افتادم. آن برهنگی در برابر چشم دیگران، برایم از هر شکنجهی جسمی که آن شب کشیدم جانکاهتر بود؛ حتی از درد لولههای پیویسی، از آویزان شدن با پا، از ضربههای قفل بر سر و صورتم، و از پاهایی که بر گردنم نشست تا خفهام کنند. در آن لحظه فقط آرزو میکردم پیش از آن برهنگی، زیر شکنجهها جان داده بودم.
شبی که تا سحر، نیمهجان و بیپناه، در برابر نگاه همبندان و مجرمان خطرناک گذشت. فردای همان روز، ناچار لباسم را به کمر بستم تا هم شلوار باشد و هم شرت. اما کابوس ادامه داشت؛ باز هم شاهد تجاوزهایی بودیم، به بابا علی و آن پسر نحیف و لاغراندامی که چیزی جز پوست و استخوان نبود.
کهریزک فقط زندان نبود؛ گورستان انسانیت بود. جایی که کرامت کشته شد و روح ما را با زنجیر شرم و تحقیر به اسارت گرفتند.
✍️مسعود علیزاده
MasoudAlizade20
#بازداشتگاه_کهریزک #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
سالهاست که از من درباره تجاوز در کهریزک میپرسند. پس از جنایتهای آن بازداشتگاه، شایعات بسیاری منتشر شد؛ اما حقیقت تلختر از هر روایت است. آنچه بر ما گذشت، فقط بازداشت نبود؛ فروپاشی انسانیت بود.
کهریزک بازداشتگاهی غیرقانونی بود؛ جایی که نه کرامت بود، نه حرمت، و نه ابتداییترین حقوق انسانی. جایی که تحقیر، شکنجه و تجاوز، سایهی هر لحظهی ما را فراگرفته بود. آنجا حتی خدا هم سکوت کرده بود و فقط اشکها و آهها در هوا میچرخیدند.
روز ۱۹ تیر ۱۳۸۸، به محض ورود، افسر نگهبان محمدیان دستور داد همهی ما در برابر یکدیگر برهنه شویم. لباس زیرهایمان را در سطل ریختیم، شلوارمان را وارونه پوشیدیم تا بهانهای برای جلوگیری از شپش و گال باشد. همین تحقیر چندین دقیقه طول کشید. نگاههای شرمگین نوجوانانی که هنوز به بلوغ نرسیده بودند و صورت سرخ پیرمردی که میتوانست پدرمان باشد، از دردناکترین لحظات عمرم بود. آنجا انسان نه فقط از آزادی بلکه از شرافت و کرامت فرو میریخت.
ما حدود ۱۳۶ نفر بودیم در قرنطینهای ۶۰ متری؛ اتاقی تنگ، خفه، بیپنجره و بیهواکش، حتی بدون درِ دستشویی. گرما، عرق و بوی رطوبت، فضا را به جهنمی بدل کرده بود. ناگهان، به دستور سرهنگ کمیجانی، رئیس بازداشتگاه، ۳۰ تا ۴۰ نفر از مجرمان خطرناک حتی قاتلان را به میان ما انداختند. تصمیمی حسابشده برای تحقیر، شکستن روح و ساختن درس عبرت برای معترضان.
چهرههای عبوس، زخمهای عمیق بر بدنها و برهنگیشان که حتی شورت هم بر تن نداشتند هراسانگیز بود. اما کابوس واقعی نگاههایشان بود؛ نگاههای سنگین و هیز که بر نوجوانان میافتاد پناهی نبود. بعضی از آنها عمداً به نوجوانان نزدیک میشدند با آنها حرف میزدند، کنارشان دراز میکشیدند و دستمالیشان میکردند. یقین داشتم اگر تعداد ما کمتر بود بیتردید تجاوزی جمعی رخ میداد.
بدترین صحنهها در همان توالتهای بی در رخ میداد. پیرمردی به نام بابا علی و پسری لاغراندام معتاد، بارها طعمهی شهوت درندهخویان شدند. ما جرئت رفتن به دستشویی یا حتی نزدیک شدن به آبخوری را نداشتیم. دیدن آن صحنهها روح ما را بیشتر از شکنجههای جسمی میسوزاند.
هیچگاه نفهمیدم چگونه میتوان به پیرمردی به سن پدر خود تجاوز کرد، یا جوانی معتاد را آنقدر ترساند که تسلیم شود.
.
همانجا بود که فهمیدم افسران نگهبان راست میگفتند: کهریزک آخر دنیا بود؛ جایی که حتی خدا هم آنتن نمیداد.
هرگز فراموش نمیکنم روزی را که بر روح و قلبم نیز تجاوز شد؛ روزی که زیر شکنجههای افسران نگهبان و ممد طیفیل شلوارم پاره شد. از آنجا که شورتهایمان را همان ابتدای ورود دور انداخته بودند، در برابر بیش از ۱۷۰ نفر همبندان و مجرمان خطرناک لخت و عریان بر زمین افتادم. آن برهنگی در برابر چشم دیگران، برایم از هر شکنجهی جسمی که آن شب کشیدم جانکاهتر بود؛ حتی از درد لولههای پیویسی، از آویزان شدن با پا، از ضربههای قفل بر سر و صورتم، و از پاهایی که بر گردنم نشست تا خفهام کنند. در آن لحظه فقط آرزو میکردم پیش از آن برهنگی، زیر شکنجهها جان داده بودم.
شبی که تا سحر، نیمهجان و بیپناه، در برابر نگاه همبندان و مجرمان خطرناک گذشت. فردای همان روز، ناچار لباسم را به کمر بستم تا هم شلوار باشد و هم شرت. اما کابوس ادامه داشت؛ باز هم شاهد تجاوزهایی بودیم، به بابا علی و آن پسر نحیف و لاغراندامی که چیزی جز پوست و استخوان نبود.
کهریزک فقط زندان نبود؛ گورستان انسانیت بود. جایی که کرامت کشته شد و روح ما را با زنجیر شرم و تحقیر به اسارت گرفتند.
✍️مسعود علیزاده
MasoudAlizade20
#بازداشتگاه_کهریزک #یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
💔45❤17🕊4👍1
روایت یک ناکامی: وقتی بازجوخبرنگار نتوانست از من اعتراف بسازد
بسیاری از دوستان در دایرکت از من خواستهاند روایت ماجرای «بازجوخبرنگار» حسن شمشادی و تلاش او برای گرفتن اعتراف اجباری از من را بازگو کنم. امروز نیز بارها با بغض و درد، اعتراف اجباری برادر جاویدنام آیدا رستمی را شنیدم؛ و باز همان شباهتها، همان رفتارهای تکراری مأموران امنیتی در ساختن اعترافات دروغین جلوی چشمانم زنده شد.
دیگر نتوانستم سکوت کنم. احساس کردم وظیفه دارم حقیقت را بازگو کنم؛ نه فقط برای خودم، بلکه برای همه کسانی که صدایشان خفه شد و حقیقتشان را تحریف کردند.
این روایت را مینویسم تا روشنتر شود که پشت پرده «اعترافات تلویزیونی» چه میگذرد و چگونه انسانها را زیر شکنجه، فشار و تهدید میبرند تا حقیقت را دفن کنند و دروغ را جایگزین آن بسازند.
سال ۱۳۸۸، چند روز پس از آزادی از زندان اوین، با من از استانداری تهران تماس گرفتند و خواستند به آنجا بروم. راستش را بخواهید، دلشوره داشتم. در ذهنم مدام تهدیدهای بازجو در اوین مرور میشد که بارها به من گفته بود: «اگر فیلمی از سنگ زدن تو به مأموران پیدا کنیم، کارت تمام است.» چون در اعتراضات ۲۸ و ۳۰ خرداد در خیابانهای تهران با مأموران درگیر میشدیم و من هم به آنها سنگ پرتاب کرده بودم، فکر میکردم شاید فیلمی از من یافتهاند و احضارم برای همین است.
با یکی از دوستانم از کرج به تهران رفتم تا اگر مرا بازداشت کردند، او خانوادهام را خبر کند. وقتی رسیدم دیدم چند نفر دیگر از بازماندگان کهریزک هم آنجا هستند و کمی دلم آرام گرفت. ما را به سالن بزرگی بردند؛ استاندار تهران، نماینده قوه قضاییه، چند نماینده مجلس، نمایندهای از بیت رهبری و چند مقام دیگر حضور داشتند. گفتند: تعریف کنید در کهریزک چه گذشت. دو نفر هم فیلمبرداری میکردند.
من همانجا جای شکنجهها و کبودیهای بدنم را نشان دادم. زخمها هنوز تازه بود. حدود یک ساعت همه واقعیتها را گفتیم و بعد از سالن بیرون آمدیم. همان لحظه چند مأمور لباسشخصی امنیتی مرا به اتاقی دیگر بردند. در دل گفتم: مسعود! دستگیر شدی. اما ماجرا چیز دیگری بود.
در اتاق باز شد. حسن شمشادی، خبرنگار حکومتی صداوسیما به همراه چند نفر با دوربین وارد شدند. یکی از مأموران امنیتی گفت: میخواهیم مستندی درباره کهریزک برای بخش خبری ۲۰:۳۰ بسازیم. اما باید دقیقاً همان چیزی را بگویی که ما میخواهیم. افکار عمومی به هم ریخته و ما میدانیم چه روایتی اعتماد مردم را برمیگرداند.
از همان لحظه فشار شروع شد.
یکی میگفت باید اعتراف کنی که در اغتشاشات دستگیر شدی و فریب موسوی، کروبی و بیگانگان را خوردی. دیگری میخواست بگویم از ستاد موسوی پول گرفتم برای تخریب و آشوب. اصرار داشتند بگویم که مأموران نیروی انتظامی در بازداشتگاه کهریزک با ما بدرفتاری نکردند بلکه این آرازل اوباش بودند که اذیتمان میکردند و قتل کشته شدگان کهریزک ربطی به نیروی انتظامی و نظامی ندارد. آنچه رسانههای نزدیک به موسوی و کروبی و رسانه های بیگانه درباره شکنجه و تجاوز در کهریزک میگویند، دروغ است و دهها جمله دیکتهشدهی دیگر که باید جلوی دوربین تکرار میکردم.
اما تصمیم گرفتم هرگز تسلیم نشوم. خودم را به مریضی و حواس پرتی زدم، گفتم در کهریزک آنقدر شکنجه شدم و با قفل بر سرم زدند که تمرکز ندارم و نمیتوانم درست حرف بزنم. هرچه بیشتر فشار آوردند، بیشتر خودم را به گیجی و سادهلوحی زدم. حتی فردی به نام «سید» که بسیار خشن و فحاش بود چند بار خواست مرا بزند، اما یکی دیگر مانعش شد.
بعد از حدود یک ساعتی ناامید شدند. یکی از مأموران چیزی در گوش شمشادی گفت و بعد اجازه دادند از کهریزک سخن بگوییم و من حقیقت را گفتم: از شکنجهها، از قتل همبندیهایم، از وضعیت اسفناک کهریزک و در پایان با صدایی محکم و استوار در سوال خبرنگار اعلام کردم: مأمورانی که ما را شکنجه کردند باید محاکمه و قصاص شوند.
مدتی بعد مستندی با عنوان تلخ اما عبرت آمیز ( کهریزک ) از بخش ۲۰:۳۰ پخش شد. اما همانطور که قابل پیشبینی بود، تمام روایتهای من از شکنجه و جنایت را سانسور کردند و تنها بخش پایانی حرفهایم را نشان دادند.
این است روایت من از تلاش نافرجام برای گرفتن اعتراف اجباری در استانداری تهران؛ روایتی که هرگز از یادم نخواهد رفت و سندی زنده است بر ماهیت اعترافسازی جمهوری اسلامی.
نوشته مسعود علیزاده
#بازداشتگاه_کهریزک
#بازجو_خبرنگار
#یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
بسیاری از دوستان در دایرکت از من خواستهاند روایت ماجرای «بازجوخبرنگار» حسن شمشادی و تلاش او برای گرفتن اعتراف اجباری از من را بازگو کنم. امروز نیز بارها با بغض و درد، اعتراف اجباری برادر جاویدنام آیدا رستمی را شنیدم؛ و باز همان شباهتها، همان رفتارهای تکراری مأموران امنیتی در ساختن اعترافات دروغین جلوی چشمانم زنده شد.
دیگر نتوانستم سکوت کنم. احساس کردم وظیفه دارم حقیقت را بازگو کنم؛ نه فقط برای خودم، بلکه برای همه کسانی که صدایشان خفه شد و حقیقتشان را تحریف کردند.
این روایت را مینویسم تا روشنتر شود که پشت پرده «اعترافات تلویزیونی» چه میگذرد و چگونه انسانها را زیر شکنجه، فشار و تهدید میبرند تا حقیقت را دفن کنند و دروغ را جایگزین آن بسازند.
سال ۱۳۸۸، چند روز پس از آزادی از زندان اوین، با من از استانداری تهران تماس گرفتند و خواستند به آنجا بروم. راستش را بخواهید، دلشوره داشتم. در ذهنم مدام تهدیدهای بازجو در اوین مرور میشد که بارها به من گفته بود: «اگر فیلمی از سنگ زدن تو به مأموران پیدا کنیم، کارت تمام است.» چون در اعتراضات ۲۸ و ۳۰ خرداد در خیابانهای تهران با مأموران درگیر میشدیم و من هم به آنها سنگ پرتاب کرده بودم، فکر میکردم شاید فیلمی از من یافتهاند و احضارم برای همین است.
با یکی از دوستانم از کرج به تهران رفتم تا اگر مرا بازداشت کردند، او خانوادهام را خبر کند. وقتی رسیدم دیدم چند نفر دیگر از بازماندگان کهریزک هم آنجا هستند و کمی دلم آرام گرفت. ما را به سالن بزرگی بردند؛ استاندار تهران، نماینده قوه قضاییه، چند نماینده مجلس، نمایندهای از بیت رهبری و چند مقام دیگر حضور داشتند. گفتند: تعریف کنید در کهریزک چه گذشت. دو نفر هم فیلمبرداری میکردند.
من همانجا جای شکنجهها و کبودیهای بدنم را نشان دادم. زخمها هنوز تازه بود. حدود یک ساعت همه واقعیتها را گفتیم و بعد از سالن بیرون آمدیم. همان لحظه چند مأمور لباسشخصی امنیتی مرا به اتاقی دیگر بردند. در دل گفتم: مسعود! دستگیر شدی. اما ماجرا چیز دیگری بود.
در اتاق باز شد. حسن شمشادی، خبرنگار حکومتی صداوسیما به همراه چند نفر با دوربین وارد شدند. یکی از مأموران امنیتی گفت: میخواهیم مستندی درباره کهریزک برای بخش خبری ۲۰:۳۰ بسازیم. اما باید دقیقاً همان چیزی را بگویی که ما میخواهیم. افکار عمومی به هم ریخته و ما میدانیم چه روایتی اعتماد مردم را برمیگرداند.
از همان لحظه فشار شروع شد.
یکی میگفت باید اعتراف کنی که در اغتشاشات دستگیر شدی و فریب موسوی، کروبی و بیگانگان را خوردی. دیگری میخواست بگویم از ستاد موسوی پول گرفتم برای تخریب و آشوب. اصرار داشتند بگویم که مأموران نیروی انتظامی در بازداشتگاه کهریزک با ما بدرفتاری نکردند بلکه این آرازل اوباش بودند که اذیتمان میکردند و قتل کشته شدگان کهریزک ربطی به نیروی انتظامی و نظامی ندارد. آنچه رسانههای نزدیک به موسوی و کروبی و رسانه های بیگانه درباره شکنجه و تجاوز در کهریزک میگویند، دروغ است و دهها جمله دیکتهشدهی دیگر که باید جلوی دوربین تکرار میکردم.
اما تصمیم گرفتم هرگز تسلیم نشوم. خودم را به مریضی و حواس پرتی زدم، گفتم در کهریزک آنقدر شکنجه شدم و با قفل بر سرم زدند که تمرکز ندارم و نمیتوانم درست حرف بزنم. هرچه بیشتر فشار آوردند، بیشتر خودم را به گیجی و سادهلوحی زدم. حتی فردی به نام «سید» که بسیار خشن و فحاش بود چند بار خواست مرا بزند، اما یکی دیگر مانعش شد.
بعد از حدود یک ساعتی ناامید شدند. یکی از مأموران چیزی در گوش شمشادی گفت و بعد اجازه دادند از کهریزک سخن بگوییم و من حقیقت را گفتم: از شکنجهها، از قتل همبندیهایم، از وضعیت اسفناک کهریزک و در پایان با صدایی محکم و استوار در سوال خبرنگار اعلام کردم: مأمورانی که ما را شکنجه کردند باید محاکمه و قصاص شوند.
مدتی بعد مستندی با عنوان تلخ اما عبرت آمیز ( کهریزک ) از بخش ۲۰:۳۰ پخش شد. اما همانطور که قابل پیشبینی بود، تمام روایتهای من از شکنجه و جنایت را سانسور کردند و تنها بخش پایانی حرفهایم را نشان دادند.
این است روایت من از تلاش نافرجام برای گرفتن اعتراف اجباری در استانداری تهران؛ روایتی که هرگز از یادم نخواهد رفت و سندی زنده است بر ماهیت اعترافسازی جمهوری اسلامی.
نوشته مسعود علیزاده
#بازداشتگاه_کهریزک
#بازجو_خبرنگار
#یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
💔47❤9👍3
برادران شجاع و قهرمانم، محمد جان، امیر جان و محسن جان،
چند شب پیش به خوابم آمدید، جایی پر از آرامش با لبخندی که حتی در خواب دلم را به آتش کشید. چه سرحال چه آرام و چه خندان بودید ، دیدنتان مرا بیاختیار به وجد آورد؛ انگار سالهاست با هم زندگی کردهایم.از شادی دیدارتان از خواب پریدم اما هرچه تلاش کردم دوباره شما را نبینم نشد که نشد. ای کاش در دنیایی دیگر، در زندگیای دیگر با هم روبهرو میشدیم؛ نه در جهنمی به نام کهریزک، جایی که مظلومانه بلعیده شدید.
برادران قهرمانم، چقدر زود ۱۶ سال گذشت؛
انگار همین دیروز بود که مضطرب و دلهره، دستبند به دست سوار اتوبوس شدیم و با ترس و وحشت به بیابانهای کهریزک رفتیم، بیخبر از اینکه قرار است وارد چه قتلگاهی شویم. ۱۶ سالی که برای من انگار ۱۶۰ سال گذشت؛ هر سالش پر از درد، فریاد و بعضی بیپایان.
آخرین دیدار ، آخرین درد و دل ؛
برادران شجاع و قهرمانم؛ آخرین بار که شما را دیدم مرداد ۱۳۹۰ بود در آرامگاه بهشت زهرا. شما در عمق زمین در خواب ابدی و من بالای سرتان با چشمانی پر از اشک وداع کردم. آن لحظه، سختترین لحظه زندگی من بود؛ زیرا ناخواسته محکوم به تبعید اجباری بودم؛ یا زندان، یا مرگ یا خروج غیرقانونی.
تنها جایی که آرامش مییافتم، مزار شما و همرزمانتان در بهشت زهرا بود. در آن وداع آخر به شما قول دادم: تا روزی که نفس میکشم، صدای مظلومیتتان خواهم بود.
شانزده سالی که پدر، مادر، برادر، خواهر و دوستان و آشنایان هر روز بر فراق شما اشک ریختند.مادران و پدران که قامتشان زیر بار داغ جدایی خم شد و زودتر از موعد پیر شدند.خواهران و برادرانی که آنقدر گریستند که دیگر اشکی در چشمانشان نمانده است.
برادران قهرمانم، در آن دنیا مراقب خود باشید؛
اگر بهشتی باشد، یقین دارم شما در آن آرام گرفتهاید. محمد عزیزم، دیگر رنج اضطراب و نگرانی کنکور بر شانههایت سنگینی نمیکند.
امیر نازنینم، دیگر چشمان زیبایت حسرت دیدن این دنیا را به دل ندارند.محسن صبورم، دیگر شبها بهخاطر درد و عفونت کمر، ایستاده نمیخوابی.اکنون، شما آسودهاید و ما ماندهایم با داغ نبودنتان. اما همه ما رهسپار یک راهیم؛ روزی خواهد رسید که به شما ملحق شویم.
شما هرگز فراموش نخواهید شد.عدالت دیر یا زود برپا خواهد شد؛ و هیچ قدرتی نمیتواند خون شما را پایمال کند. تا روزی که نفس میکشم نامتان را فریاد میزنم.
نوشته مسعود علیزاده
masoudalizadeh___✍️
#بازداشتگاه_کهریزک
#محسن_روح_الامینی
#محمد_کامرانی
#امیر_جوادی_فر
#علیه_فراموشی
#یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
برادران شجاع و قهرمانم، محمد جان، امیر جان و محسن جان،
چند شب پیش به خوابم آمدید، جایی پر از آرامش با لبخندی که حتی در خواب دلم را به آتش کشید. چه سرحال چه آرام و چه خندان بودید ، دیدنتان مرا بیاختیار به وجد آورد؛ انگار سالهاست با هم زندگی کردهایم.از شادی دیدارتان از خواب پریدم اما هرچه تلاش کردم دوباره شما را نبینم نشد که نشد. ای کاش در دنیایی دیگر، در زندگیای دیگر با هم روبهرو میشدیم؛ نه در جهنمی به نام کهریزک، جایی که مظلومانه بلعیده شدید.
برادران قهرمانم، چقدر زود ۱۶ سال گذشت؛
انگار همین دیروز بود که مضطرب و دلهره، دستبند به دست سوار اتوبوس شدیم و با ترس و وحشت به بیابانهای کهریزک رفتیم، بیخبر از اینکه قرار است وارد چه قتلگاهی شویم. ۱۶ سالی که برای من انگار ۱۶۰ سال گذشت؛ هر سالش پر از درد، فریاد و بعضی بیپایان.
آخرین دیدار ، آخرین درد و دل ؛
برادران شجاع و قهرمانم؛ آخرین بار که شما را دیدم مرداد ۱۳۹۰ بود در آرامگاه بهشت زهرا. شما در عمق زمین در خواب ابدی و من بالای سرتان با چشمانی پر از اشک وداع کردم. آن لحظه، سختترین لحظه زندگی من بود؛ زیرا ناخواسته محکوم به تبعید اجباری بودم؛ یا زندان، یا مرگ یا خروج غیرقانونی.
تنها جایی که آرامش مییافتم، مزار شما و همرزمانتان در بهشت زهرا بود. در آن وداع آخر به شما قول دادم: تا روزی که نفس میکشم، صدای مظلومیتتان خواهم بود.
شانزده سالی که پدر، مادر، برادر، خواهر و دوستان و آشنایان هر روز بر فراق شما اشک ریختند.مادران و پدران که قامتشان زیر بار داغ جدایی خم شد و زودتر از موعد پیر شدند.خواهران و برادرانی که آنقدر گریستند که دیگر اشکی در چشمانشان نمانده است.
برادران قهرمانم، در آن دنیا مراقب خود باشید؛
اگر بهشتی باشد، یقین دارم شما در آن آرام گرفتهاید. محمد عزیزم، دیگر رنج اضطراب و نگرانی کنکور بر شانههایت سنگینی نمیکند.
امیر نازنینم، دیگر چشمان زیبایت حسرت دیدن این دنیا را به دل ندارند.محسن صبورم، دیگر شبها بهخاطر درد و عفونت کمر، ایستاده نمیخوابی.اکنون، شما آسودهاید و ما ماندهایم با داغ نبودنتان. اما همه ما رهسپار یک راهیم؛ روزی خواهد رسید که به شما ملحق شویم.
شما هرگز فراموش نخواهید شد.عدالت دیر یا زود برپا خواهد شد؛ و هیچ قدرتی نمیتواند خون شما را پایمال کند. تا روزی که نفس میکشم نامتان را فریاد میزنم.
نوشته مسعود علیزاده
masoudalizadeh___✍️
#بازداشتگاه_کهریزک
#محسن_روح_الامینی
#محمد_کامرانی
#امیر_جوادی_فر
#علیه_فراموشی
#یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
💔28❤4
وقتی نوستالژی بوی شکنجه گرفت
✍️مسعود علیزاده
ماشین اصلاح دستی برای ما دهه شصتیها یادآور روزهای کودکی است؛ روزهایی که پیش از بازگشایی مدارس، ناچار بودیم موهایمان را از ته بزنیم. آن زمان هنوز از ماشینهای برقی خبری نبود و سلمانیها با همان ماشینهای دستی موها را میتراشیدند.هرگز تصور نمیکردم روزی همین ابزار ساده کودکی، در جایی به نام کهریزک وسیلهای برای شکنجهی انسان شود.
بارها در روایتهایم نوشتهام که در بازداشتگاه کهریزک چه بر ما و کشتهشدگان گذشت: از عریانکردن در برابر یکدیگر، از شکنجههای گروهی، از شبهایی که دود گازوئیل را به قرنطینه میفرستادند تا نفسکشیدن آرزو شود؛ از کتکها، تحقیرها و نعرههایی که در تاریکی گم میشدند.
اما اینبار میخواهم از ماشین دستی سلمانی بنویسم ، از لحظهای که نوستالژی کودکیام بدل به ابزار شکنجه شد.
یک روز پیش از انتقال ما به زندان اوین، طبق معمول، با فریاد و ضربوشتم ما را به حیاط داغ و روی آسفالت سوخته بردند؛ پا برهنه، در صفهای تحقیر. در میانهی شکنجهی همیشگی. سرهنگ کمیجانی رئیس بازداشتگاه فریاد زد:
موهایشان را سریعآ از ته بزنید!
لحظهای بعد چند ماشین اصلاح دستی آوردند؛ همانهایی که زمانی بوی کودکی و مدرسه میدادند حالا در دستان شکنجهگران میدرخشیدند. تیغهها کند و زنگزده بودند. افسران نگهبان و چند مجرم خطرناک از جمله ممد طیفیل مأمور اجرای دستور شدند.
اما این تراشیدن اصلاح نبود؛ شکنجه بود. تیغههای کند، موها را نمیبریدند، از ریشه میکَندند. صدای نالهی بچهها با تقتق ماشینها در هم میآمیخت. پوست سرمان زخم میشد، خون میآمد، اما جرأت اعتراض نبود بیرون صف، لوله و چوب در انتظارمان بود.
پیشتر، از ضربات قفلکتابیِ ممد طیفیل سرم از چند جا شکسته بود و درد را تا مغز استخوان حس میکردم. حالا ماشینِ دستیِ زنگزده با تیغههای کُندش زخمهایم را میدرید و موهایم را از پوست میکَند. فریادها از هر سو برمیخاست، اما گوشی نبود که بشنود.
میان آن همه درد، جوانی بود با موهای بلند. با التماس گفت:خواهش میکنم موهایم را از ته نزنید، یک ماه دیگر عروسی دارم.اما التماسش خریدار نداشت. موهایش را از ته با شکنجه تراشیدند و اشک تحقیرش بر آسفالت داغ چکید.
جاویدنام محسن روحالامینی که موهای بلندی داشت؛ وقتی نوبت به او رسید رو به شکنجه گران کرد و گفت: شاید اینجا بتوانید موهایم را بزنید، اما عقیدهام را هرگز نمیتوانید بتراشید و عوض کنید.
کلامِ شجاعانه محسنِ شجاع و قهرمانم هنوز در گوشم میپیچد؛ جملهای که با خون و شرافت ادا شد.
در میان هیاهوی جمعیت و نالهها، چشمم به پسر جوانی افتاد به نام پیمان شهنایی؛ سر و صورتش غرق در خون بود. شکنجهگران نیروی انتظامی عمداً هنگام تراشیدن موی سرش با ماشین دستی گوشش را بریدند. خون از سر و صورتش میجوشید و نگاهش میان درد و خشم شعلهور بود، نگاهِ کسی که با وحشیگری مستقیم روبهرو شده است.
ساعتها گذشت، سر همگی ما از ته تراشیده شد. پوست سرها زخمی و خونی، موهایمان کنده، و روحهایمان تا مغز استخوان خراشیده بود. همان ماشین دستی که روزی بوی کودکی و مدرسه میداد حالا در کهریزک بوی خون، تحقیر و بیعدالتی میداد.
آن روز آموختم: میتوان بدن را شکست، اما باور را نه. میتوان مو را برید، اما اندیشه را نه.میتوان انسان را به خاک انداخت، اما شرف را هرگز نمیتوان پایین کشید.
بازداشتگاه کهریزک پایانِ کودکی بود؛ جایی که نوستالژی به شکنجه بدل شد و خاطره به داغ. اما ما زنده ماندیم، زنده برای روایت، زنده برای مقاومت. تا بگوییم: حتی با کندترین تیغهها و تاریکترین دستان هم نمیتوان شعلهی اندیشهی انسان را خاموش کرد.
#بازداشتگاه_کهریزک
#محسن_روح_الامینی
#علیه_فراموشی
#یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
✍️مسعود علیزاده
ماشین اصلاح دستی برای ما دهه شصتیها یادآور روزهای کودکی است؛ روزهایی که پیش از بازگشایی مدارس، ناچار بودیم موهایمان را از ته بزنیم. آن زمان هنوز از ماشینهای برقی خبری نبود و سلمانیها با همان ماشینهای دستی موها را میتراشیدند.هرگز تصور نمیکردم روزی همین ابزار ساده کودکی، در جایی به نام کهریزک وسیلهای برای شکنجهی انسان شود.
بارها در روایتهایم نوشتهام که در بازداشتگاه کهریزک چه بر ما و کشتهشدگان گذشت: از عریانکردن در برابر یکدیگر، از شکنجههای گروهی، از شبهایی که دود گازوئیل را به قرنطینه میفرستادند تا نفسکشیدن آرزو شود؛ از کتکها، تحقیرها و نعرههایی که در تاریکی گم میشدند.
اما اینبار میخواهم از ماشین دستی سلمانی بنویسم ، از لحظهای که نوستالژی کودکیام بدل به ابزار شکنجه شد.
یک روز پیش از انتقال ما به زندان اوین، طبق معمول، با فریاد و ضربوشتم ما را به حیاط داغ و روی آسفالت سوخته بردند؛ پا برهنه، در صفهای تحقیر. در میانهی شکنجهی همیشگی. سرهنگ کمیجانی رئیس بازداشتگاه فریاد زد:
موهایشان را سریعآ از ته بزنید!
لحظهای بعد چند ماشین اصلاح دستی آوردند؛ همانهایی که زمانی بوی کودکی و مدرسه میدادند حالا در دستان شکنجهگران میدرخشیدند. تیغهها کند و زنگزده بودند. افسران نگهبان و چند مجرم خطرناک از جمله ممد طیفیل مأمور اجرای دستور شدند.
اما این تراشیدن اصلاح نبود؛ شکنجه بود. تیغههای کند، موها را نمیبریدند، از ریشه میکَندند. صدای نالهی بچهها با تقتق ماشینها در هم میآمیخت. پوست سرمان زخم میشد، خون میآمد، اما جرأت اعتراض نبود بیرون صف، لوله و چوب در انتظارمان بود.
پیشتر، از ضربات قفلکتابیِ ممد طیفیل سرم از چند جا شکسته بود و درد را تا مغز استخوان حس میکردم. حالا ماشینِ دستیِ زنگزده با تیغههای کُندش زخمهایم را میدرید و موهایم را از پوست میکَند. فریادها از هر سو برمیخاست، اما گوشی نبود که بشنود.
میان آن همه درد، جوانی بود با موهای بلند. با التماس گفت:خواهش میکنم موهایم را از ته نزنید، یک ماه دیگر عروسی دارم.اما التماسش خریدار نداشت. موهایش را از ته با شکنجه تراشیدند و اشک تحقیرش بر آسفالت داغ چکید.
جاویدنام محسن روحالامینی که موهای بلندی داشت؛ وقتی نوبت به او رسید رو به شکنجه گران کرد و گفت: شاید اینجا بتوانید موهایم را بزنید، اما عقیدهام را هرگز نمیتوانید بتراشید و عوض کنید.
کلامِ شجاعانه محسنِ شجاع و قهرمانم هنوز در گوشم میپیچد؛ جملهای که با خون و شرافت ادا شد.
در میان هیاهوی جمعیت و نالهها، چشمم به پسر جوانی افتاد به نام پیمان شهنایی؛ سر و صورتش غرق در خون بود. شکنجهگران نیروی انتظامی عمداً هنگام تراشیدن موی سرش با ماشین دستی گوشش را بریدند. خون از سر و صورتش میجوشید و نگاهش میان درد و خشم شعلهور بود، نگاهِ کسی که با وحشیگری مستقیم روبهرو شده است.
ساعتها گذشت، سر همگی ما از ته تراشیده شد. پوست سرها زخمی و خونی، موهایمان کنده، و روحهایمان تا مغز استخوان خراشیده بود. همان ماشین دستی که روزی بوی کودکی و مدرسه میداد حالا در کهریزک بوی خون، تحقیر و بیعدالتی میداد.
آن روز آموختم: میتوان بدن را شکست، اما باور را نه. میتوان مو را برید، اما اندیشه را نه.میتوان انسان را به خاک انداخت، اما شرف را هرگز نمیتوان پایین کشید.
بازداشتگاه کهریزک پایانِ کودکی بود؛ جایی که نوستالژی به شکنجه بدل شد و خاطره به داغ. اما ما زنده ماندیم، زنده برای روایت، زنده برای مقاومت. تا بگوییم: حتی با کندترین تیغهها و تاریکترین دستان هم نمیتوان شعلهی اندیشهی انسان را خاموش کرد.
#بازداشتگاه_کهریزک
#محسن_روح_الامینی
#علیه_فراموشی
#یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
💔44❤11🕊3👎1
در این دو تصویر، تمام فاصلهی میان انسانیت و بیرحمی نقش بسته است. یکی جان داد تا حقیقت بماند و دیگری زنده است تا کشتار ادامه یابد.
در یک سوی تصویر، امیر جوادیفر قرار بود با نامزدش لبخند زندگی و عشق را در روز ازدواجشان تجربه کند. جوانی با چشمانی پر از امید، دلی که برای فردا میتپید و لبخندی که باید شادترین روز زندگی را رقم میزد.
یادم هست روزی پدر امیر را دیدم؛ کنار خانهای نیمهکاره که در حال ساخت بود، ایستاده بود و اشک میریخت. پرسیدم چرا میگریید؟ پاسخ داد: این خانه را پیشخرید کرده بودم برای امیر و لبخند، تا بعد از عروسیشان در همین خانه زندگی کنند. اما سرنوشت این شادی را از آنها ربود.
امیر، نه در تالار جشن بلکه در تاریکی بازداشتگاه کهریزک، مظلومانه جان سپرد؛ امیری که بینایی چشمش را از دست داده بود و با تمام وجود چشمهایش را از مادرش میخواست. زیر ضربات شکنجه، با لبانی تشنه و در حسرت جرعهای آب، تنها و بیدفاع اما وفادار به حقیقت و آزادی پر کشید و به سوی مادرش رفت.
در سوی دیگر، مردی پلید، بیرحم و آدمکش به نام علی شمخانی بر تخت دیکتاتوری تکیه زده است؛ کسی که به خاطر تار مویی از جاویدنام مهسا امینی جان او را گرفت، بیآنکه کوچکترین شرمی از خون ریخته شده بر زمین داشته باشد.
در حصار زر و تجمل، بیآنکه کوچکترین شرمی از خون ریخته شده بر زمین داشته باشد. مردی که در کارنامه خود پدران و مادران بیشماری را از دیدار فرزندانشان محروم کرد و دامادها و عروسهایی را که باید با شادی و لبخند زندگی کنند به کفن سپرد.
امروز او در تالارهای روشن و پر از تجمل در کنار دخترش با لباس سفید عروسی میخندد و شادی میکند؛ خندهای که سنگینترین فریادهای بیعدالتی و مظلومیت را خفه میکند، لبخندی که بر خونهای پایمالشده و اشکهای ریختهشده مهر سکوت میزند، لبخندی که نشان میدهد برای او هیچ خجالت، هیچ شرم و هیچ وجدان باقی نمانده است.
فاصله میان انسانیت و بیرحمی، میان عدالت و قدرت هرگز تا این اندازه روشن نبوده است. نمیتوانیم سکوت کنیم، نمیتوانیم چشم ببندیم. صدای مظلومان را خاموش کردن، خیانت به وجدان تاریخ است. تاریخ بیرحمی را نخواهد بخشید و ما نیز نباید بخشیم.
برگرفته از صفحه مسعود علیزاده.
masoudalizadeh___
#بازداشتگاه_کهریزک
#حنانه_کیا_عروس_ایران
#امیر_جوادی_فر
#محمد_کامرانی
#محسن_روح_الامینی
#دادخواهی
#یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
در این دو تصویر، تمام فاصلهی میان انسانیت و بیرحمی نقش بسته است. یکی جان داد تا حقیقت بماند و دیگری زنده است تا کشتار ادامه یابد.
در یک سوی تصویر، امیر جوادیفر قرار بود با نامزدش لبخند زندگی و عشق را در روز ازدواجشان تجربه کند. جوانی با چشمانی پر از امید، دلی که برای فردا میتپید و لبخندی که باید شادترین روز زندگی را رقم میزد.
یادم هست روزی پدر امیر را دیدم؛ کنار خانهای نیمهکاره که در حال ساخت بود، ایستاده بود و اشک میریخت. پرسیدم چرا میگریید؟ پاسخ داد: این خانه را پیشخرید کرده بودم برای امیر و لبخند، تا بعد از عروسیشان در همین خانه زندگی کنند. اما سرنوشت این شادی را از آنها ربود.
امیر، نه در تالار جشن بلکه در تاریکی بازداشتگاه کهریزک، مظلومانه جان سپرد؛ امیری که بینایی چشمش را از دست داده بود و با تمام وجود چشمهایش را از مادرش میخواست. زیر ضربات شکنجه، با لبانی تشنه و در حسرت جرعهای آب، تنها و بیدفاع اما وفادار به حقیقت و آزادی پر کشید و به سوی مادرش رفت.
در سوی دیگر، مردی پلید، بیرحم و آدمکش به نام علی شمخانی بر تخت دیکتاتوری تکیه زده است؛ کسی که به خاطر تار مویی از جاویدنام مهسا امینی جان او را گرفت، بیآنکه کوچکترین شرمی از خون ریخته شده بر زمین داشته باشد.
در حصار زر و تجمل، بیآنکه کوچکترین شرمی از خون ریخته شده بر زمین داشته باشد. مردی که در کارنامه خود پدران و مادران بیشماری را از دیدار فرزندانشان محروم کرد و دامادها و عروسهایی را که باید با شادی و لبخند زندگی کنند به کفن سپرد.
امروز او در تالارهای روشن و پر از تجمل در کنار دخترش با لباس سفید عروسی میخندد و شادی میکند؛ خندهای که سنگینترین فریادهای بیعدالتی و مظلومیت را خفه میکند، لبخندی که بر خونهای پایمالشده و اشکهای ریختهشده مهر سکوت میزند، لبخندی که نشان میدهد برای او هیچ خجالت، هیچ شرم و هیچ وجدان باقی نمانده است.
فاصله میان انسانیت و بیرحمی، میان عدالت و قدرت هرگز تا این اندازه روشن نبوده است. نمیتوانیم سکوت کنیم، نمیتوانیم چشم ببندیم. صدای مظلومان را خاموش کردن، خیانت به وجدان تاریخ است. تاریخ بیرحمی را نخواهد بخشید و ما نیز نباید بخشیم.
برگرفته از صفحه مسعود علیزاده.
masoudalizadeh___
#بازداشتگاه_کهریزک
#حنانه_کیا_عروس_ایران
#امیر_جوادی_فر
#محمد_کامرانی
#محسن_روح_الامینی
#دادخواهی
#یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
💔45👍10❤4
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به یاد آنانی که با چشمان بسته، حقیقت را دیدند و با لبهای تشنه، فریاد آزادی شدند.
امیر جان…
این روزها دلم برایتان بیتاب است.
هر بار که میبینم چگونه میخواهند نام و یاد شما و سال خونین ۸۸ را از خاطرها پاک کنند، زخمهایم تازه میشود.
اما چطور میشود فراموشتان کرد؟
چطور میشود تصویر لبخند آرامت را در کنج آن قرنطینهی سرد، آن نگاه ساده و پر از امید و درد را از یاد برد؟
سالها گذشته، اما حضور تو، محمد و محسن هنوز در جانم زنده است.
در سکوت شبهای بیخوابی، در گوشههای تنهایی و در لحظههایی که یاد ظلم و بیعدالتی چون باری سنگین بر دلم مینشیند.
یادت هست… همان جهنم آخر دنیا را؟
وقتی با چشمانی که زیر ضرب و شتم ضالمان نابینا شده بود، با صدایی خسته و بریده پرسیدی:
چرا یکی از چشمانم دیگر نمیبیند؟
و من در دل میسوختم، میلرزیدم و پاسخی نداشتم جز سکوتی پر از بغض.
در میان آن تاریکی و فریاد، هنوز نوری در دلت میدرخشید،
از مادرت چشم هایت و آغوشش را میخواستی ،
همان آغوشی که سالها بود در آسمان منتظرت مانده بود.
و بعد… آن روز داغ و سنگین فرا رسید.
روی آسفالت سوزان افتاده بودی، خسته، بیجان، با لبهایی خشک و چشمانی که دیگر نمیدیدند.
از تشنگی میسوختی، اما لب به شکایت باز نکردی.
ما فریاد زدیم، التماس کردیم، گفتیم: جرعهای آب، فقط پیش از مرگش…
اما مأموران نشنیدند. کسی ندید. کسی رحم نکرد.
و تو آرام، بیصدا، با لبهایی تشنه و قلبی پر از ایمان، رفتی…
رفتی تا دوباره در آغوش مادرت آرام بگیری.
و پدرت…
پدری که با ایمان، تو را به قانون سپرد.
پدری که هنوز هر بار کنار مزار تو میایستد، با صدایی لرزان و دلی شکسته فریاد میزند: پسرم… منو ببخش… کاش به آنها نمیسپردمت، کاش میتوانستم نگهت دارم یا فراریت بدم، با گذاشتن وثیقه بهشون اعتماد کرد، فرزندش را با حالت وخیم تحویل داد و تنها پیکر بیجانش را باز پس گرفت و این داغ تا همیشه بر جانش ماند.
امیر جان…
تو رفتی، اما خاموش نشدی. هنوز کنار مایی
در اشک پدرت، در بغض برادرت، در نفس های لبخندت ، در نفسهای ما، در هر سحری که با نام تو آغاز میشود.
ببخش اگر نتوانستم در آن جهنم کاری کنم، اگر نتوانستم فریادتان را به اندازهی دردتان بلند کنم.
سالهاست تنها ماندهام، خسته و زخمی،
اما یاد شما و نوری که در دلتان بود، مرا زنده نگه داشت.
به خودم قول دادهام:
تا آخرین نفس، صدایتان را فریاد بزنم.
با تمام درد، با تمام عشق، با تمام ایمان.
✍️مسعود علیزاده
#بازداشتگاه_کهریزک
#امیر_جوادی_فر
#یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
امیر جان…
این روزها دلم برایتان بیتاب است.
هر بار که میبینم چگونه میخواهند نام و یاد شما و سال خونین ۸۸ را از خاطرها پاک کنند، زخمهایم تازه میشود.
اما چطور میشود فراموشتان کرد؟
چطور میشود تصویر لبخند آرامت را در کنج آن قرنطینهی سرد، آن نگاه ساده و پر از امید و درد را از یاد برد؟
سالها گذشته، اما حضور تو، محمد و محسن هنوز در جانم زنده است.
در سکوت شبهای بیخوابی، در گوشههای تنهایی و در لحظههایی که یاد ظلم و بیعدالتی چون باری سنگین بر دلم مینشیند.
یادت هست… همان جهنم آخر دنیا را؟
وقتی با چشمانی که زیر ضرب و شتم ضالمان نابینا شده بود، با صدایی خسته و بریده پرسیدی:
چرا یکی از چشمانم دیگر نمیبیند؟
و من در دل میسوختم، میلرزیدم و پاسخی نداشتم جز سکوتی پر از بغض.
در میان آن تاریکی و فریاد، هنوز نوری در دلت میدرخشید،
از مادرت چشم هایت و آغوشش را میخواستی ،
همان آغوشی که سالها بود در آسمان منتظرت مانده بود.
و بعد… آن روز داغ و سنگین فرا رسید.
روی آسفالت سوزان افتاده بودی، خسته، بیجان، با لبهایی خشک و چشمانی که دیگر نمیدیدند.
از تشنگی میسوختی، اما لب به شکایت باز نکردی.
ما فریاد زدیم، التماس کردیم، گفتیم: جرعهای آب، فقط پیش از مرگش…
اما مأموران نشنیدند. کسی ندید. کسی رحم نکرد.
و تو آرام، بیصدا، با لبهایی تشنه و قلبی پر از ایمان، رفتی…
رفتی تا دوباره در آغوش مادرت آرام بگیری.
و پدرت…
پدری که با ایمان، تو را به قانون سپرد.
پدری که هنوز هر بار کنار مزار تو میایستد، با صدایی لرزان و دلی شکسته فریاد میزند: پسرم… منو ببخش… کاش به آنها نمیسپردمت، کاش میتوانستم نگهت دارم یا فراریت بدم، با گذاشتن وثیقه بهشون اعتماد کرد، فرزندش را با حالت وخیم تحویل داد و تنها پیکر بیجانش را باز پس گرفت و این داغ تا همیشه بر جانش ماند.
امیر جان…
تو رفتی، اما خاموش نشدی. هنوز کنار مایی
در اشک پدرت، در بغض برادرت، در نفس های لبخندت ، در نفسهای ما، در هر سحری که با نام تو آغاز میشود.
ببخش اگر نتوانستم در آن جهنم کاری کنم، اگر نتوانستم فریادتان را به اندازهی دردتان بلند کنم.
سالهاست تنها ماندهام، خسته و زخمی،
اما یاد شما و نوری که در دلتان بود، مرا زنده نگه داشت.
به خودم قول دادهام:
تا آخرین نفس، صدایتان را فریاد بزنم.
با تمام درد، با تمام عشق، با تمام ایمان.
✍️مسعود علیزاده
#بازداشتگاه_کهریزک
#امیر_جوادی_فر
#یاری_مدنی_توانا
@Tavaana_TavaanaTech
❤24💔14