آثار محمدکاظم کاظمی
1.72K subscribers
254 photos
76 videos
38 files
108 links
بایگانی شعرها و مطالب آموزشی محمدکاظم کاظمی

هشتگ #شعر_کاظمی برای شعرهاست
هشتگ #آموزشی_کاظمی برای مطالب آموزشی

کانال اصلی من که مطالب گوناگون را در آن منتشر می‌کنم، با این نشانی است
@mkazemkazemi

ارتباط با گرداننده
@mkkazemi
Download Telegram
Font IR Standard 9301.zip
4.4 MB
مجموعه فونت IR. فونت‌های استاندارد فارسی.
🔹 کفران‌

🔸محمدکاظم کاظمی

(پارۀ اول)
کیست برخیزد از این دشتِ معطّل در برف‌؟
می‌دَوَد خونِ کسی آن سویِ جنگل در برف‌

کیست برخیزد و... این مویۀ مدفون از کیست‌؟
بوی کم‌بختی ما می‌دهد، این خون از کیست‌؟

کیست برخیزد و... در جوش‌، چه می‌بینم‌؟ آه‌!
خونِ معصوم سیاووش‌، چه می‌بینم‌؟ آه‌!

دستِ امدادِ که بود این‌سوی پَرچین واماند؟
این خدا کیست که در خوان نخستین واماند؟
▫️
برف‌، چشمی به سفیدی زد و تابستان باخت‌
این خدا کیست که در معرکۀ شیطان باخت‌؟

این خدا کیست که داغی به جبینش زده‌اند؟
کودکان با فن اوّل به زمینش زده‌اند

این که تب نامده تشویش اجل دارد، کیست‌؟
بعد یک عمر طبابت سرِ کل دارد، کیست‌؟

کیست این حکم پذیرفته و محکم نشده‌؟
از جمادی و نما مُرده و آدم نشده‌

این خدا کیست که یخ‌بستۀ دیروزان است‌؟
این خدا کیست‌؟ همان بندۀ دیروزان است‌

گفت‌: «اینک منم آهنگ خدایی کرده‌
و به کارِ دو جهان کارگشایی کرده»
▫️
برف چشمی به سفیدی زد و تابستان باخت‌
باد با نحوِ دگر کوبید، کشتیبان باخت‌

آخر از حنجرۀ دیو، دَمی نو برخاست‌
نفسی تازه نکردیم‌، غمی نو برخاست‌

خوشه‌ها بذر مصیبت به دروگر دادند
غوزه‌ها پنبه ندادند که اخگر دادند

کوه‌، خرپشته شد و ریگ شد و ارزن شد
نیزه‌، شمشیر شد و دشنه شد و سوزن شد

مهلتی تا گذر از جنگل و یخ باقی بود
با گرانْ‌خوابی ما، مهلت جان‌کندن شد

عجب این نیست که آتش به خموشی بکشد
عجب این است که آتش گُلِ پیراهن شد

آنچه تا دیروز خونخواه سیاووشان بود،
دست ما بود که آویختۀ گردن شد

بنده را یک دو نفر یک دو نفس رو دادند
تکیه بر تخت خدایی زد و... اهریمن شد

این‌چنین بود که شب تازه نشد، خوابش برد
پشتِ دیوار خداوندی خود خوابش برد

این‌چنین بود که برف آمد و جنگل یخ بست‌
دستها پشت درختان معطّل یخ بست‌
▫️
(ادامه دارد)

#کفران
#محمدکاظم_کاظمی
@mkazemkazemi
🔹 کفران‌

🔸محمدکاظم کاظمی

(پارۀ دوم)
حقّ ما بوده‌است پوسیدن و پامال شدن‌
در زبان‌بازی آتش‌دهنان لال شدن‌

حقّ ما بوده‌است داغی به جبین خوردن‌ها
با همان ضربۀ اوّل به زمین خوردن‌ها

ما همانیم که تیغی به تغاری دادیم‌
نقدِ یک عمر مشقّت به قماری دادیم‌

و همانی که به اورنگ خدایی دل بست‌
رخنۀ بندِ گران‌ساخته را با گِل بست‌

کعبه را پشت خداوندی خود گم کردیم‌
منبری در نظر آمد شب و هیزم کردیم‌

برف و یخ‌بستگی برکه و شب سخت آمد
و به خاکستر جامانده تیمّم کردیم‌

پدران پاره‌زمینی پی معبد هِشتند
ما شکم‌باختگان مزرع گندم کردیم‌

آنچه اینک جگر طایفه را می‌سوزد،
مزدِ زهری است که در کاسۀ مردم کردیم‌

الغرض هرچه در این عرصه رسن پیدا شد
دیگران دام‌، ولی ما و شما دُم کردیم‌

درگرفت آتش عصیان قرون ما را نیز
مرده‌مان زنده نشد، کشت مسیحا را نیز

نیمه‌شب خیل گراز آمد و شب‌پا را برد(۱)
این کرَت نیل نه فرعون‌، که موسا را برد

عاقبت گاو طلا شیر بلا داد اینجا
خمرۀ زر، مَی تسلیم به ما داد اینجا

شهد گُل کرد و تشهّد به فراموشی رفت‌
نستعین آمد و نعبُد به فراموشی رفت‌

زد یقین غوطه به تحقیق و شک آمد بیرون‌
سوخت قُقْنوس و از آن تِک‌تِکک(‌۲) آمد بیرون‌

پهلوان دود شد و حلقۀ نقّالی ماند
رود از درّۀ دیگر رفت‌، پل خالی ماند

اینک از قامت ما دست درازی مانده‌
و از آن قلعه که دیدی‌، درِ بازی مانده‌

جگری نیست که داغی بنشیند بر آن‌
و کلوخی که کلاغی بنشیند بر آن‌

حرف‌ناگفته و لب‌دوخته ماییم‌، ای قوم‌!
آش‌ناخورده دهن‌سوخته ماییم‌، ای قوم‌!

صف به صف قبله ندانسته و قامت بسته‌
گاو ناکشته و امّید کرامت بسته‌

پدران پاره‌زمینی پی معبد هشتند
پسران میوۀ ممنوعه در آن می‌کشتند

حقّ ما بوده‌است داغی به جبین خوردن‌ها
با همان ضربۀ اوّل به زمین خوردن‌ها

حقّ ما بوده‌است پوسیدن و پامال‌شدن‌
سیصد و چاردهم بودن و دجّال‌شدن‌

برف‌، چشمی به سفیدی زد و تابستان باخت‌
یک نفر آن سویِ تسلیم درختان جان ‌باخت‌

دست ما ماند و چه دستی‌، که کم از هیزم نیست‌
و امیدی که به سنگ است و به این مردم‌، نیست‌

محرمان‌، «باید»شان سیلی «شاید» خورده‌
و عمل‌، قفلِ «اگر مرد بیاید...» خورده‌

عابد و زاهد و شبخیز و مسلمانایند(۳)
شیرِ بی‌یال و دُم و اشکم مولانایند(۴)

همه دلبستۀ دینار که دین آردشان‌
جنّ و انس دو جهان زیر نگین آردشان‌

اندرون هر یکی از معرفتی پُر دارند(۵)
سر به یک ـ بی‌ادبی می‌شود ـ آخور دارند

یخِ این برکه به دریا برسد، نیست عجب‌
سامری از پی موسا برسد، نیست عجب‌

ترسم آن روز که از قلّه فرود آید مرد
سیصد و سیزده آدم نتوان پیدا کرد

ترسم آن روز که مردانِ سرانجام آیند
این جماعت همه با بقچۀ حمّام آیند

برف‌، چشمی به سفیدی زد و خون‌ها یخ بست‌
قوم را شوقِ خدایی به درِ دوزخ بست‌

ای بسا دست که این گونه معطّل گشته‌
و بسا سکه که خوابیده و ناچَل(۶) گشته‌

دیگر این خَم نه بر ابروست‌، که بر پیکر ماست‌
دیگر این تیغ نه در پنجه‌، که زیر سر ماست‌

مردِ خود باش‌، قفاخورده تناور شده است‌
این دروغی است که لج کرده و باور شده است‌

اژدهایی است که آتش‌به‌دهن می‌خیزد
سومناتی است که محمودشکن می‌خیزد

آه‌، ای «لا»ی برافروخته‌! «الاّ»یت کو؟
آی هارونِ نفس‌باخته‌! موسایت کو؟

کمری راست کن آهنگِ رسایی طلبت‌
بینوا بندگکی باش‌، خدایی طلبت(۷)

مردِ خود باش که هنگامۀ استقبال است‌
سیصد و سیزده آیینه و یک تمثال است‌

سیصد و سیزده آیینه و یک تمثال است‌
مردِ خود باش که هنگامۀ استقبال است(‌۸)

سرایش: فروردین ۱۳۷۲ تا دی ۱۳۷۲

#کفران
#محمدکاظم_کاظمی
@mkazemkazemi
🔹پهلوان ۱۳۹۰

🔸محمدکاظم کاظمی

پهلوانان شهر جادوییم‌، گام بر آهن مذاب زدیم‌
لرزه بر جان کوه افکندیم‌، بند بر گردن شهاب زدیم‌

نعره‌ای تا کشید پیل دمان‌، بر تنش کوفتیم گرز گران‌
دیده‌ای تا گشود دیو سپید، بر سرش سنگ آسیاب زدیم‌

... ولی این خواب‌های رنگارنگ پاره شد با صدای کشمکشی‌
اسپ ما داشت اژدها می‌کشت‌، لاجرم خویش را به خواب زدیم‌

تیر گز هم اگر به چنگ آمد، که توانِ کمان‌کشیدن داشت‌؟
صبر کردیم تا شود نزدیک‌، خاک بر چشم آن جناب زدیم‌

رخش را در چرا رها کردیم تا که تهمینه‌ای نصیب شود
رخش دنبال رخش دیگر رفت‌، ما خری لنگ را رکاب زدیم‌

تا که بوسید دست ما را سیخ‌، گذر از مهره‌های پشتش کرد
این‌چنین برّه روی آتش رفت‌، این‌چنین شد که ما کباب زدیم‌

هفت خوان را به ساعتی خوردیم‌، شهره گشتیم در گرانسنگی‌
لاجرم در مسیر کاهش وزن مدتی صبح‌ها طناب زدیم‌

جوشن پاکدامنی که نبود، و از آن شعله ایمنی که نبود
ما سیاووش‌های نابغه‌ایم کرم ضد آفتاب زدیم‌
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۰

#شعر_کاظمی
#پهلوان_۱۳۹۰
@mkazemkazemi
◼️ شب‌، همچنان سیاه‌
برای کابلِ همیشه زخمی

🔸 محمدکاظم کاظمی

حلق سرود پاره‌، لبهای خنده در گور
تنبور و نَی در آتش‌، چنگ و سَرَنده در گور

این شهر بی‌تنفّس لَت‌خوردۀ چه قومی است‌؟
یک سو ستاره زخمی‌، یک سو پرنده در گور

دیگر کجا توان بود؟ وقتی که می‌خرامد
مار گزنده بر خاک‌، مور خورنده در گور

گفتی که «جهل جانکاه پوسیدۀ قرون شد
بوجهل و بولهب‌ها گشتند گَنده در گور»

اینک ببین هُبل را، بُت‌های کور و شَل را
مردان تیغ بر کف‌، زن‌های زنده در گور

جبریل اگر بیاید از آسمان هفتم‌
می‌افکنندش این قوم‌، با بالِ کنده در گور
▫️▫️▫️
گفتند «گُل مرویید، این حکمِ پادشاه است‌
چشم و چراغ بودن‌، روشن‌ترین گناه است‌

حدّ شکوفه تکفیر، حکم بنفشه زنجیر
سهم سپیده تبعید، جای ستاره چاه است‌

آواز پای کوکب در کوچه‌ها نپیچد
در دستِ شحنه شلاّق همواره روبه‌راه است»

مغز عَلَم‌به‌دوشان تقدیم مار بادا
وقتی که کلّه‌ها را خالی‌شدن کلاه است‌

صابون ماه و خورشید صد بار بر تنش خورد
امّا چه می‌توان کرد؟ شب همچنان سیاه است‌

ناچار گُل مرویید، از نور و نَی مگویید
وقتی به شهر کوران‌، یک‌چشمه پادشاه است‌
▫️▫️▫️
شهری که این‌چنین است‌، بی‌شهریار بادا
یعنی که شهریارش رقصانِ دار بادا

تا ردّ پای نااهل در کوچه آشکار است‌،
سنگ آذرخش بادا، چوب اژدهار بادا

قومی که خارِ وحشت بر کوی و بر گذر کاشت‌،
در کوره‌های دوزخ آتش‌بیار بادا

حتّی اگر اذانی از حلقشان برآید،
بانگ کلاغ بادا، صوت حمار بادا

گفتند «سر بدزدید» گفتیم «سر نهادیم‌»
گفتند «لب ببندید» گفتیم «عار بادا»

با پتک اگر نکوبیم بر کلّه‌های خالی‌
مغز علم‌به‌دوشان تقدیم مار بادا

دی ۱۳۷۵ ـ مهر ۱۳۷۶

#شعر_کاظمی
#شب_همچنان_سیاه
@mkazemkazemi
◾️در سوگ آینه‌
در رثای امام‌خمینی‌(ره‌)
▫️▫️▫️
امشب خبر کنید تمام قبیله را
بر شانه می‌برند امام قبیله را

ای کاش می‌گرفت به جای تو دست مرگ‌
جان تمام قوم‌، تمام قبیله را

برگرد، ای بهار شکفتن‌! که سالهاست‌
سنجیده‌ایم با تو مقام قبیله را

بعد از تو، بعدِ رفتن تو، گرچه نابه‌جاست‌
باور نمی‌کنیم دوام قبیله را

تا انتهای جاده نماندی که بسپری‌
فردا به دست دوست‌، زمام قبیله را

زخمیم‌، خنجر یمنی را بیاورید
زنجیرهای سینه‌زنی را بیاورید
▫️▫️▪️
«دلدار رفت و دیده به حیرت دچار ماند
با ما نشان برگ گلی زان بهار ماند»

بادی وزید و قافله‌ای در غبار ماند
رنگی شکست و آینه‌ای سوگوار ماند

دیشب طلایه‌دار اجل باز فتنه کرد
ننگی دگر به دامن این کهنه‌کار ماند

دل جهد کرد، نالۀ گرمی به لب رساند
با ما ز پَرفشانی سنگ این شرار ماند

گَرد رهی به دامن پُرچین ما نشست‌
ما را از آن سوار، همین یادگار ماند

ما وارثان آینه‌های شکسته ایم‌
واماندگان قافله‌ای باربسته ایم‌
▫️▪️▪️
رفتی و از بهار چمن ریخت رنگها
رفتی و باز بر سر گُل خورد سنگها

آتش‌رکاب‌ِ ناز گذشتی و فخرها
حسرت‌نصیب‌ِ حادثه ماندیم و ننگها

طوفان‌سفر شتاب‌زدی باره را و باز
ما مانده‌ایم‌، دلدله‌سنج درنگها

خوش می‌روی رهاتر از اندیشۀ نسیم‌
خوش می‌روی‌، بگیر دمی دست لنگها

رفتی سبک‌عنان و ندیدی که بعدِ تو
دیشب چه قصّه داشت سر ما و سنگها

رفتی و بیم‌دار اجلها نشسته‌ایم‌
در انتظار مزد عملها نشسته‌ایم‌
▪️▪️▪️
ای خفته در نگاه تو صد کشور آینه‌
شد مدتی نگاه نکردی در آینه‌

رفتی و روزگار، سیه شد بر آینه‌
رفتی و کرد خاک جهان بر سر آینه‌

رفتی و شد ز شعله‌برانگیزی جنون‌
در خشکسال چشم تو خاکستر آینه‌

چون رنگ تا پریدی از این خاک‌خورده‌باغ‌،
خون می‌خورد به حسرت بال و پر آینه‌

دردا، فتاده کار دل ما به دست چرخ‌
یعنی که داده‌اند به آهنگر آینه‌

در سنگ‌خیزِ حادثه تنها نشاندی‌اش‌
ای سرنوشت‌! رحم نکردی بر آینه‌

امشب در آستان ندامت عجیب نیست‌
ای مرگ‌! اگر ز شرم بمیری هرآینه‌

ای سنگدل‌! دگر به دلم نیشتر مزن‌
بسیار زخمها زده‌ای‌، بیشتر مزن‌
تیرماه ۱۳۶۸

#شعر_کاظمی
#در_سوگ_آینه
@mkazemkazemi
🔹 گمشده
نذر حضرت خدیجه کبری، به مناسبت سالگرد وفات ایشان

🔸محمدکاظم کاظمی

تن و جان و سر و مالم به فدای قدمت
ای شریک دو جهانم! کم ما و کرمت

از تماشای چه گلزار فراز آمده‌ای؟
بوی گل می‌دهد امروز، دم و بازدمت

دست تنهای بشر! دست مرا هم بپذیر
و از این دست، مبادا برسد هیچ غمت

شعب دلخواه! من و رنج مرا در بر گیر
شهر گمراه! تو خوش باش به سنگ و صنمت

کفنی نیست اگر، پیرهن دوست که هست
مرگ محتوم! بیا، با دل و جان می‌خرمت

دخترم! بخت تو خوش باد که تا دامن حشر
عالَمی سینه‌زنان‌اند به گِرد علمت

من میان دل مردان و زنان گم شده‌ام
از تو گم گشته اگر سنگ مزار و حرمت
۱۷ تیر ۱۳۹۲
۱۰ رمضان ۱۴۳۴

#شعر_کاظمی
#گمشده
@mkazemkazemi
🔹شب قدر
🔸محمدکاظم کاظمی

ـ شب قدر است، شود سال دگر زنده نباشی
سعی کن ای پسر خوب که شرمنده نباشی

بندۀ منتخب حضرت رحمان که نبودی
می‌شود حداقل بندۀ یک بنده نباشی...

دختر خوب! تو کم از پسر خوب چه داری؟
سعی کن پیش برادر که سرافکنده نباشی
***
ـ پدرم! حرف شما خوب، ولی می‌شود آیا
این قدر خشک و نصیحتگر و یک‌دنده نباشی؟

فکر پروندۀ مایی؟ دمتان گرم، ولی ما
نگرانیم شما «فاقد پرونده» نباشی

شب قدر است، تو صد سال دگر زنده بمانی
و به شطرنج جهان، مهرۀ بازنده نباشی

صد شب قدر دگر می‌رسد و می‌رود اما
اوج شرمندگی این است که شرمنده نباشی
۳۰ تیر ۹۳، بامداد شب قدر

#شعر_کاظمی
#شب_قدر
@mkazemkazemi
📕 فاصلۀ سطر در صفحه‌آرایی کتاب

⬅️ قابل توجه کسانی که به صفحه‌آرایی اشتغال دارند و تشخیص مقدار فاصله سطر لازم برایشان دشوار است.

من بعد از سال‌ها به این نتیجۀ ساده ولی دیریاب رسیدم:
فاصلۀ سطر را حدود ۱.۵ برابر ارتفاع متن بگیرید. منظور از ارتفاع متن در اینجا فاصلۀ بالای حرف «ا» یا پایین حرف «م» است. اگر بعضی اعراب‌ها یا سرکش‌های «گ» یا کلاه «آ» بیرون می‌مانند، مهم نیست.
این قاعده را در تصویری در پست بعد نشان داده‌ام. 👇
🔹
اما این فاصله‌ها را چگونه حساب کنید؟ در برنامۀ‌ این دیزاین می‌توانید از ابزار اندازه‌گیری استفاده کنید. واحد خط‌کش‌ها را موقتاً پوینت می‌سازید. در ورد بهترین راه این است که یک صفحه از متن را پی دی اف کنید به فتوشاپ ببرید و آنجا اندازه‌گیری کنید.
🔹
نکات مهم
۱. آنچه گفتم بر اساس سلیقۀ من است. ولی ممکن است این نسبت ۱.۵ در چشم بعضی دوستان زیاد باشد. در این صورت به نظرم تا ۱.۴ هم قابل تقلیل است. ولی کمتر از ۱.۴ و بیشتر از ۱.۵ قطعاً مناسب نیست.
۲. آنچه گفتم برای فونت‌های معمول کتاب، مثل لوتوس، زر و بدر است. ممکن است برای فونت‌هایی که ساختار دیگری دارند، قضیه مختصری فرق کند. هم‌چنین این قاعده در مورد متن معمولی یک کتاب است. برای عنوان‌ها یا لوگوتایپ روی جلد معمولاً فاصله سطر باید کمتر باشد.
۳. هم‌چنین ممکن است برای کتاب‌های خاص مثل کتاب‌های ریاضی، کتاب‌های کودک و نوجوان و امثال این‌ها، قاعده فرق کند. در آن مورد باید بر حسب اصول زیبایی‌شناسی بصری عمل کرد.

@mkazemkazemi
تصویر مرتبط با پست «فاصلۀ سطر در صفحه‌آرایی کتاب»
🔹 بازگشت‌
محمدکاظم کاظمی

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت‌
پیاده آمده‌بودم‌، پیاده خواهم رفت‌

طلسم غربتم امشب شکسته خواهدشد
و سفره‌ای که تهی‌بود، بسته خواهدشد

و در حوالی شبهای عید، همسایه‌!
صدای گریه نخواهی شنید، همسایه‌!

همان غریبه که قلّک نداشت‌، خواهد رفت‌
و کودکی که عروسک نداشت‌، خواهد رفت‌
q
منم تمام افق را به رنج گردیده‌
منم که هر که مرا دیده‌، در گذر دیده‌

منم که نانی اگر داشتم‌، از آجر بود
و سفره‌ام‌، که نبود، از گرسنگی پُر بود

به هرچه آینه‌، تصویری از شکست من است‌
به سنگ‌سنگ بناها نشان دست من است‌

اگر به لطف و اگر قهر، می‌شناسندم‌
تمام مردم این شهر، می‌شناسندم‌

من ایستادم اگر پشت آسمان خم شد
نماز خواندم اگر دهر ابن‌ملجم شد

طلسم غربتم امشب شکسته خواهدشد
و سفره‌ام که تهی بود، بسته خواهد شد

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت‌
پیاده آمده بودم‌، پیاده خواهم رفت‌
q
چگونه باز نگردم‌، که سنگرم آنجاست‌
چگونه‌؟ آه‌، مزار برادرم آنجاست‌

چگونه باز نگردم‌، که مسجد و محراب‌
و تیغ‌، منتظر بوسه بر سرم آنجاست‌

اقامه بود و اذان بود آنچه اینجا بود
قیام‌بستن و الله اکبرم آنجاست‌

شکسته‌بالی‌ام اینجا، شکست‌ِ طاقت نیست‌
کرانه‌ای که در آن خوب می‌پرم‌، آنجاست‌

مگیر خرده که یک پا و یک عصا دارم‌
مگیر خرده‌، که آن پای دیگرم آنجاست‌

شکسته می‌گذرم امشب از کنار شما
و شرمسارم از الطاف بی‌شمار شما

من از سکوت شب سردتان خبر دارم‌
شهید داده‌ام از دردتان خبر دارم‌

تو هم به‌سان من از یک ستاره سر دیدی‌
پدر ندیدی و خاکستر پدر دیدی‌

تویی که کوچۀ غربت سپرده‌ای با من‌
و نعش سوخته بر شانه برده‌ای با من‌

تو زخم دیدی اگر تازیانه من خوردم‌
تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم‌
q
اگر چه مزرع ما دانه‌های جو هم داشت‌
و چند بتّۀ مستوجب درو هم داشت‌

اگر چه تلخ شد آرامش همیشۀتان‌
اگر چه کودک من سنگ زد به شیشۀتان‌

اگر چه سیبی از این شاخه ناگهان گم شد
و مایۀ نگرانی برای مردم شد

اگر چه متّهم جرم مستند بودم‌
اگر چه لایق سنگینی لحد بودم‌

دم سفر مپسندید ناامید مرا
ولو دروغ‌، عزیزان‌! بحل کنید مرا

تمام آنچه ندارم‌، نهاده خواهم رفت‌
پیاده آمده‌بودم‌، پیاده خواهم رفت‌

به این امام قسم‌، چیز دیگری نبرم‌
به غیر عکس حرم چیز دیگری نبرم‌

خدا زیاد کند اجر دین و دنیاتان‌
و مستجاب شود باقی دعاهاتان‌

همیشه قلّک فرزندهایتان پر باد
و نان دشمنتان ـ هر که هست ـ آجر باد
فروردین ۱۳۷۰
بازگشت
محمدکاظم کاظمی
شعر بازگشت محمدکاظم کاظمی
🔹 گمشده
نذر حضرت خدیجه کبری، به مناسبت سالگرد وفات ایشان

🔸محمدکاظم کاظمی

تن و جان و سر و مالم به فدای قدمت
ای شریک دو جهانم! کم ما و کرمت

از تماشای چه گلزار فراز آمده‌ای؟
بوی گل می‌دهد امروز، دم و بازدمت

دست تنهای بشر! دست مرا هم بپذیر
و از این دست، مبادا برسد هیچ غمت

شعب دلخواه! من و رنج مرا در بر گیر
شهر گمراه! تو خوش باش به سنگ و صنمت

کفنی نیست اگر، پیرهن دوست که هست
مرگ محتوم! بیا، با دل و جان می‌خرمت

دخترم! بخت تو خوش باد که تا دامن حشر
عالَمی سینه‌زنان‌اند به گِرد علمت

من میان دل مردان و زنان گم شده‌ام
از تو گم گشته اگر سنگ مزار و حرمت
۱۷ تیر ۱۳۹۲
۱۰ رمضان ۱۴۳۴

#شعر_کاظمی
#گمشده
@mkazemkazemi
🔸سیب‌
🔹 محمدکاظم کاظمی

سیب سرخی به روی سینی سبز، این‌چنین کرده‌اند میزانت‌
این‌چنین کرده‌اند میزانت‌، پیش روی هزار مهمانت‌

روزگاری به شاخسار بلند آزمونگاه سنگ‌ها بودی‌
سنگ‌هایی که زخم‌ها به تو زد، زخم‌هایی که کرد ارزانت‌

یادِ روزی که عابران فقیر حسرت خوردن تو را خوردند
و به صد اضطراب و دلدله۱ چید یک نفر از تَبَنْگِ۲ دکّانت‌

اینک‌، ای سیب‌! شکل خورده شدن بستۀ انتخاب مهمان‌هاست‌
تا چه‌سان می‌کنند تقسیمت‌، تا چه می‌آورند بر جانت‌

آن یکی پوست‌کنده می‌خواهد، آن یکی چارقاش می‌طلبد
آن یکی تیز می‌کند چنگال‌، آن یکی می‌کنَد به دندانت‌

می‌خوری سنگ‌، می‌شوی کنده‌، می‌خوری کارد، می‌شوی رنده‌
سیب بودن مسیر خوبی نیست‌، می‌کند از خودت پشیمانت‌

سیب سرخی به روی سینی سبز، سرنوشتی سیاه در فرجام‌
چندی ای سیب‌! سنگ شو که کسی نتواند دهد به مهمانت‌
آذر ۱۳۸۲

۱. دلدله: دل دل کردن، دودلی، تردید.
۲. تَبَنْگ‌: سبدی بزرگ و مسطح که دوره‌گردان و دکان‌داران میوه یا دیگر خوراکی‌ها را در آن می‌گذارند.
@mkazemkazemi
سلمان
محمدکاظم کاظمی

بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «می‌شود»ها را

ببین، کورش هم اینجا خواب بیداری نمی‌بیند
به سوی زندگی بشتاب و بگذار این جسدها را

تو را بانگ بلال از دور سوی خویش می‌خواند
برای خسروان بگذار لحن باربدها را

صدای روشنی می‌آید از ژرفای نخلستان‌
سبد بردار پر کن از مناجاتش سبدها را

غریبی در دیار خویشتن‌؟ مهمان شهری شو
که «اهل بیت‌» می‌خوانند آنجا نابلدها را

کرامت را ببین‌، پیغمبران شهر دانایی‌
به تدبیر تو می‌بندند راه عبدودها را

#محمد_كاظم_كاظمى
🔹 گمشده
نذر حضرت خدیجه کبری، به مناسبت سالگرد وفات ایشان

🔸محمدکاظم کاظمی

تن و جان و سر و مالم به فدای قدمت
ای شریک دو جهانم! کم ما و کرمت

از تماشای چه گلزار فراز آمده‌ای؟
بوی گل می‌دهد امروز، دم و بازدمت

دست تنهای بشر! دست مرا هم بپذیر
و از این دست، مبادا برسد هیچ غمت

شعب دلخواه! من و رنج مرا در بر گیر
شهر گمراه! تو خوش باش به سنگ و صنمت

کفنی نیست اگر، پیرهن دوست که هست
مرگ محتوم! بیا، با دل و جان می‌خرمت

دخترم! بخت تو خوش باد که تا دامن حشر
عالَمی سینه‌زنان‌اند به گِرد علمت

من میان دل مردان و زنان گم شده‌ام
از تو گم گشته اگر سنگ مزار و حرمت
۱۷ تیر ۱۳۹۲
۱۰ رمضان ۱۴۳۴

#شعر_کاظمی
#گمشده
@mkazemkazemi
Font IR Standard 9301.zip
4.4 MB
مجموعه فونت IR. فونت‌های استاندارد فارسی.
 

 

شعر من‌

 شعر من
امسال‌، سالِ شعر من و سالِ شعر من‌
گویا گشوده‌اند پر و بال شعر من‌

چون کوزه‌های سبزه نفس می‌کشم به شوق‌
گویا دمیده‌اند به صلصال شعر من‌

آوای طوطیان شکرخوار می‌رسد
گویا رسیده‌اند به بنگال شعر من‌

این گلّۀ غزال به صحرا چه می‌کند؟
گویا دویده‌اند به دنبال شعر من‌

ای عشق‌، ای مقلّبِ این قلب منجمد!
ای درد، ای محوّل احوال شعر من‌!

از قلّه بنگرید، مبادا به یادتان‌
در پای کوه‌، پیر شود زال شعر من‌

آواز پرکشیدن سیمرغ شد، مگر
آتش گرفته است پر و بال شعر من‌

فروردین 1386
🔴 ستارۀ احمد

🔸 به مناسبت سالگرد میلاد پیامبر بزرگ اسلام
🔹 محمدکاظم کاظمی

امشب مگر چه ولوله‌ در آسمان شده است؟
این گنبد سیاه، جواهرنشان شده است

این گنبد سیاه، جواهرنشان شده است
آری، در آن ستارۀ احمد عیان شده است

امروز حال دهکده‌هامان بهاری است
حتی درختِ یخ‌زده هم شادمان شده است

آن سنگ سرد، پر شده است از گل گلاب
آن چوب خشک، شاخچۀ ارغوان شده است

در خانه تا به چند نشینی؟ که مرد و زن
راهی به سمت برزن و کوی و دکان شده است

عبدالعلی به خانۀ فاروق می‌رود
زینب دوباره عایشه را میزبان شده است

اما جدال مولوی و شیخ، کم نشد
این جنگ، مثل جنگ انار و دهان شده است

(البته شیخ و مولوی خوب نیز هست
با همدگر به سان دو گل مهربان شده است

این یک به دستِ بسته و آن یک به دست باز
با یک زبان به پیش خدا همزبان شده است

دیروز این به خانۀ آن میهمان شده
امروز آن به خانۀ این میهمان شده است)

القصه، شیخ و مولوی بد، در این مقام،
هر یک به سان کورۀ آتشفشان شده است

منبر برای موعظۀ خلقِ بی‌نواست
منبر برای این دو نفر نردبان شده است

دیدم که هر کدام، به قال و مقال خود
می‌گفت نیمۀ پرِ این استکان شده است

آری، در این مسابقه، صد بار دیده‌ایم
هر کس میان باخته‌ها قهرمان شده است

هر کس به مذهب پدر خویش، مفتی است
هر کس به زورخانۀ خود پهلوان شده است

دعوا چه می‌کنی، که به قال و مقالتان
این شیشه بارهاست به سنگ امتحان شده است

دعوا چه می‌کنی که در این کاروان چرا
گاهی علی و گاه عمر ساربان شده است

فکری بکن که مقصد این کاروان کجاست؟
در راه او چه دزد پلیدی‌ نهان شده است؟

فکری بکن که مال و منال مسافران
اینک نصیب راهزن بی‌‌امان شده است

وهابی از طریقی و غالی به گونه‌ای
آماده‌ی، جویدن این استخوان شده است
×××
هرچند خون ما و شما را مکیده‌اند
هرچند خون ما و شما رایگان شده است

ما هر دو تن دو نیمۀ سیبیم، عین هم
سیبی که پروریدۀ یک باغبان شده است

سیبی که آب خوردۀ رود حقیقت است
رودی که از مدینۀ احمد روان شده است

رودی که شاخه شاخه شد و هر طرف که رفت،
آبِ حیاتِ یک طرفِ این جهان شده است

نهری به قندهار رسید و انار شد
نهری درختِ جنگلِ مازندران شده است

نهری به چابهار رسید و بهار کرد
نهری به رودک آمده و مولیان شده است

یک نهر، سوی مزرع ترکان روانه شد
یک نهر، آبخورد خراسانیان شده است

یک نهر آب شیرین، یک نهر آب شور
راهی به هر کرانۀ این خاکدان شده است

شیرین آن رسید به بنگاله، قند شد
شورَش، ملاحت نمک سیستان شده است

یک نهر، سر نهاده به دامان کوهسار
بند امیر در بغل بامیان شده است
×××
نوری که خورده است به منشور کائنات
از آن طرف برون شده، رنگین‌کمان شده است

یک آیه آمده است و هزاران مفسّرش
هر یک به واژۀ دگری ترجمان شده است

آیینه‌ای شکسته و هر پاره‌ای از آن
روشنگر کرانی از این بیکران شده است

یک پاره نزد مفتی الازهر آمده
یک پاره سهم مجتهد اصفهان شده است

یا در کتاب احمد حنبل نوشته شد
یا با زبان شیخ کلینی بیان شده است
×××
ختم سخن که، مولوی و شیخِ نازنین!
قصد وضو کنید که وقت اذان شده است

خلقی به دستِ بسته و خلقی به دستِ باز
آمادۀ گرفتن آن ریسمان شده است

با این همه ستارۀ پرنورِ رنگ‌رنگ
مسجد نشان دیگری از کهکشان شده است

افسوس، یک فدایی داعش در آن میان
آمادۀ معاشقه با حوریان شده است
6 دی 1394

#محمدکاظم_کاظمی
#ستاره_احمد
@mkazemkazemi