کانال محمدکاظم کاظمی
✳️ از بوموسی تا کلک خیال 🔻 دوستان از خانهٔ کتاب و ادبیات تماس گرفتند که برای محفل شعر شاعران بخش بینالمللی جشنوارهٔ شعر فجر در جزیرهٔ بوموسی دعوت هستی. گفتم خیلی گرفتارم. کلی ناشر و شاعر و نویسنده منتظرند که ویراستاریها و صفحهآراییهایشان را تحویل دهم.…
عکسهای مربوط به پست «از بوموسی تا کلک خیال»
✳️ ترانههای نارنجی
🔸 نرگس ظریفی عظیمی
🔸 ویراستار: دوکتور شفیقه دیباج
🔸 برگ آرا: اسماعیل لشکری
🔸 ناشر: گروه فرهنگی همزبانان
🔸 چاپ اول، کابل، ۱۴۰۱ ش
🔻 در این روزگار عسرت و تهاجمهایی که به زبان و ادب فارسی میشود، باید انتشار کتاب «ترانههای نارنجی» را مغتنم دانست و شاعر کوشای آن نرگس ظریفی عظیمی را تحسین کرد. به خصوص که برای کودکان و نوجوانان سرزمین ما مینویسد.
🔻 همین طور باید قدردان گروه فرهنگی همزبانان بود به خاطر انتشار این اثر. به امید انتشار آثار بعدی این شاعر گرامی.
🔻 این کتاب شامل چهارده ترانه و دو داستان کوتاه آموزنده است.
@mkazemkazemi
🔸 نرگس ظریفی عظیمی
🔸 ویراستار: دوکتور شفیقه دیباج
🔸 برگ آرا: اسماعیل لشکری
🔸 ناشر: گروه فرهنگی همزبانان
🔸 چاپ اول، کابل، ۱۴۰۱ ش
🔻 در این روزگار عسرت و تهاجمهایی که به زبان و ادب فارسی میشود، باید انتشار کتاب «ترانههای نارنجی» را مغتنم دانست و شاعر کوشای آن نرگس ظریفی عظیمی را تحسین کرد. به خصوص که برای کودکان و نوجوانان سرزمین ما مینویسد.
🔻 همین طور باید قدردان گروه فرهنگی همزبانان بود به خاطر انتشار این اثر. به امید انتشار آثار بعدی این شاعر گرامی.
🔻 این کتاب شامل چهارده ترانه و دو داستان کوتاه آموزنده است.
@mkazemkazemi
Forwarded from خانهٔ آینه
✳️ انتشار نسخههای صوتی «شبی با بیدل» در کانال تلگرامی «خانهٔ آینه» و «سایت محمدکاظم کاظمی»
🔻 «شبی با بیدل» برنامهای بود که به مدت دو سال و نیم، از ۲۴ اسفند ۱۳۹۸ تا ۲۷ شهریور ۱۴۰۱ به صورت برنامهٔ زنده از اینستاگرام محمدکاظم کاظمی پخش شد.
🔻 متأسفانه به دلیل مسدودشدن اینستاگرام در ایران، این برنامه فعلاً متوقف شده است. ولی نسخهٔ صوتی برنامههای قبلی ذخیره شده و به صورت ویرایششده در کانال تلگرامی «خانهٔ آینه» منتشر میشود.
🔻 و چون شماری از دوستان گرامی تلگرام ندارند، اینها به مرور در سایت رسمی محمدکاظم کاظمی نیز منتشر میشود.
🔻 تا کنون ۱۱۲ برنامهٔ آن در کانال و ۱۰۰ برنامهٔ آن در سایت منتشر شده است.
🔹 نشانی کانال تلگرامی
https://t.me/khanehayeneh
🔹 نشانی در سایت
mkkazemi.com/category/bidel/
🔹 تصویری که ملاحظه میکنید، صفحهٔ مورد نظر در سایت است.
#شبی_با_بیدل
#محمدکاظم_کاظمی
#زینب_بیات
@khanehayeneh
🔻 «شبی با بیدل» برنامهای بود که به مدت دو سال و نیم، از ۲۴ اسفند ۱۳۹۸ تا ۲۷ شهریور ۱۴۰۱ به صورت برنامهٔ زنده از اینستاگرام محمدکاظم کاظمی پخش شد.
🔻 متأسفانه به دلیل مسدودشدن اینستاگرام در ایران، این برنامه فعلاً متوقف شده است. ولی نسخهٔ صوتی برنامههای قبلی ذخیره شده و به صورت ویرایششده در کانال تلگرامی «خانهٔ آینه» منتشر میشود.
🔻 و چون شماری از دوستان گرامی تلگرام ندارند، اینها به مرور در سایت رسمی محمدکاظم کاظمی نیز منتشر میشود.
🔻 تا کنون ۱۱۲ برنامهٔ آن در کانال و ۱۰۰ برنامهٔ آن در سایت منتشر شده است.
🔹 نشانی کانال تلگرامی
https://t.me/khanehayeneh
🔹 نشانی در سایت
mkkazemi.com/category/bidel/
🔹 تصویری که ملاحظه میکنید، صفحهٔ مورد نظر در سایت است.
#شبی_با_بیدل
#محمدکاظم_کاظمی
#زینب_بیات
@khanehayeneh
✳️ پیام
قصیدهای است باشکوه، طولانی و پرمعنی از نعمت میرزازاده (م. آزرم). این شاعر چند قصیدهٔ عالی دربارهٔ حضرت پیامبر، حضرت امیرالمؤمنین و حضرت زهرا دارد و اینها در کتاب «لیلةالقدر» او چاپ شده است. دریغ که گذشت ایام و فاصلهای که شاعرِ این سرودهها با نظام اسلامی در ایران پیدا کرد، این شعرها را مهجور نهاده است. انتشار این قصیدههای نعمت میرزازاده همیشه از آرزوهایم بوده است ولی در این فراوانی مشغلهها، کمتر به آنها دست یافتهام. امشب به شکرانهٔ سالگرد مبعث، این قصیده را به صورت قسمت قسمت از کتاب شاعر تایپ میکنم و تقدیم شما میکنم. با درود به روان حاج محمود اکبرزاده یزدی که در دههٔ شصت، ما را با قصیدههای نعمت میرزازاده آشنا کرد و خود از دوستداران این شعرها بود.
محمدکاظم کاظمی
مشهد، شب بعثت پیامبر بزرگ اسلام
🔻 ۱
_ : «بخوان به نام خدایت که آفرید بشر.»
طنین فکند ندا نیمهشب به کوه و کمر
سکوت بود و شبی وهمگون و مکّٔه به خواب
«حرا» ستاده چنان قامت نیاز بشر
درون غار «حرا» - خلوت شکفتن راز -
به روی بستر اندیشه داشت، مردی، سر
***
به ناگهان ز پس چشمهای بستهٔ او
دمید تابش نوری به چشم او احمر
هراسناک ز جا جَست و نک برابر او
درخششی به تجلی، ز نور، روشنتر
به سان رشته کلافی ز عرش تا دل غار
کشیده بود مگر روح روشنایی، پر
نداد دمید: «محمد!» -: «تو کیستی؟» -: «جبریل.»
«بخوان!» - به لرزه درافتاد مرد را پیکر -
برون جهید از آن غار، دشت و شب آرام
در آسمان نه به جز جلوهٔ مَه و اختر
دوباره ریخت طنین ندا به روی سکوت
ندا و نور بر او بردمید بار دگر:
«بخوان! بخوان!» -: «نتوانم.» - میان نور و ندا
شکفت دستی و آورد در برش دفتر
***
مگر نوشتهٔ دفتر بُدش سرشته به دل
که آنچه داشت نهان، آمدش عیان به نظر
زبان گشود و برافشاند سینه، جوشش وحی
چنان صدف که فشانَد برون ز سینه گهر
ندای وحی و محمد به یکصدا خواندند
دوباره خواند محمد که تا شود از بر
فرشته بود عیان هر کجا که مینگریست
بدین ندا که: «محمد! تویی پیامآور.»
🔻 ۲
نک از «حرا» به سوی مکه شد روان، مردی
که میگداخت به چل سال، زآتش مضمر
نک آن خروش که بر خفتگان شود آوار
چو صخرهای که بغلتد ز کوه، زی کردر
نک آن پیام که روبد غبار جهل ز دل
چنان که ظلمت شب را برد فروغ سحر
دمیده است مگر نیمهشب یکی خورشید
که آفتاب، خرد پاشد و کمال و هنر
کنون روانه به مکه است همچو پیک نجات
به وهمِ ساکتِ شبگیر، مردِ راهسپر
سحرگهان برسد تا به شهر خوابآلود
نگر، که بود و چه میکرد این پیامآور
🔻 ۳
گشود دیده به چل سال پیش از این، پسری
که چون بزاد ز مادر، ندید روی پدر
پدر نشد ز سفر باز و گفتی از این بود
که شوق داشت پسر بعدها به سیر و سفر
پدر نه، آیت زیبایی و شجاعت و شرم
که بود همسریاش آرزوی هر دختر
ز پشت بتشکن قوم، و نامش «عبدالله»
همه بزرگ نیاکانْش، پاک و دینپرور
سزای همسریاش «آمنه» که چشم عفاف
به پاکدامنی او ندیده بُد همسر
ز مادر و پدری پاکجان و پاکآیین
نثار دامن هستی شد آن یگانه گهر
شگفت حادثهها بود در تولد او
در آن شبی که به مکّه بزاد از مادر
جهان به روشنی روز شد به ناگاهان
به روی مکّه ببارید بیشمار اختر
فراز قلعه به «یثرب» یهودیای زد بانگ:
«هلا ستارهٔ احمد! نشان پیغمبر!»
فتاد لرزهٔ سختی به کاخِ نوشروان
شکست و ریختش آن کنگره که بُد به زبر
به طاقِ قصر - که پیشش نماز میبردند -
پدید گشت شکافی شگرف، سرتاسر
رسید پیک، هراسان و گفت با کسریٰ
که شد خموش به «آذَرگُشَسب» نک، آذر
مگر که از نفس او دمید آزادی
که شد خراب و خمُش کاخِ ظلم و شعلهٔ شر
چو پا نهاد به هستی، نمود گوهر خویش
که یافت میشود از مبتدا، که چیست، خبر
(ادامه دارد)
#بعثت
#پیام
#نعمت_میرزازاده
@mkazemkazemi
قصیدهای است باشکوه، طولانی و پرمعنی از نعمت میرزازاده (م. آزرم). این شاعر چند قصیدهٔ عالی دربارهٔ حضرت پیامبر، حضرت امیرالمؤمنین و حضرت زهرا دارد و اینها در کتاب «لیلةالقدر» او چاپ شده است. دریغ که گذشت ایام و فاصلهای که شاعرِ این سرودهها با نظام اسلامی در ایران پیدا کرد، این شعرها را مهجور نهاده است. انتشار این قصیدههای نعمت میرزازاده همیشه از آرزوهایم بوده است ولی در این فراوانی مشغلهها، کمتر به آنها دست یافتهام. امشب به شکرانهٔ سالگرد مبعث، این قصیده را به صورت قسمت قسمت از کتاب شاعر تایپ میکنم و تقدیم شما میکنم. با درود به روان حاج محمود اکبرزاده یزدی که در دههٔ شصت، ما را با قصیدههای نعمت میرزازاده آشنا کرد و خود از دوستداران این شعرها بود.
محمدکاظم کاظمی
مشهد، شب بعثت پیامبر بزرگ اسلام
🔻 ۱
_ : «بخوان به نام خدایت که آفرید بشر.»
طنین فکند ندا نیمهشب به کوه و کمر
سکوت بود و شبی وهمگون و مکّٔه به خواب
«حرا» ستاده چنان قامت نیاز بشر
درون غار «حرا» - خلوت شکفتن راز -
به روی بستر اندیشه داشت، مردی، سر
***
به ناگهان ز پس چشمهای بستهٔ او
دمید تابش نوری به چشم او احمر
هراسناک ز جا جَست و نک برابر او
درخششی به تجلی، ز نور، روشنتر
به سان رشته کلافی ز عرش تا دل غار
کشیده بود مگر روح روشنایی، پر
نداد دمید: «محمد!» -: «تو کیستی؟» -: «جبریل.»
«بخوان!» - به لرزه درافتاد مرد را پیکر -
برون جهید از آن غار، دشت و شب آرام
در آسمان نه به جز جلوهٔ مَه و اختر
دوباره ریخت طنین ندا به روی سکوت
ندا و نور بر او بردمید بار دگر:
«بخوان! بخوان!» -: «نتوانم.» - میان نور و ندا
شکفت دستی و آورد در برش دفتر
***
مگر نوشتهٔ دفتر بُدش سرشته به دل
که آنچه داشت نهان، آمدش عیان به نظر
زبان گشود و برافشاند سینه، جوشش وحی
چنان صدف که فشانَد برون ز سینه گهر
ندای وحی و محمد به یکصدا خواندند
دوباره خواند محمد که تا شود از بر
فرشته بود عیان هر کجا که مینگریست
بدین ندا که: «محمد! تویی پیامآور.»
🔻 ۲
نک از «حرا» به سوی مکه شد روان، مردی
که میگداخت به چل سال، زآتش مضمر
نک آن خروش که بر خفتگان شود آوار
چو صخرهای که بغلتد ز کوه، زی کردر
نک آن پیام که روبد غبار جهل ز دل
چنان که ظلمت شب را برد فروغ سحر
دمیده است مگر نیمهشب یکی خورشید
که آفتاب، خرد پاشد و کمال و هنر
کنون روانه به مکه است همچو پیک نجات
به وهمِ ساکتِ شبگیر، مردِ راهسپر
سحرگهان برسد تا به شهر خوابآلود
نگر، که بود و چه میکرد این پیامآور
🔻 ۳
گشود دیده به چل سال پیش از این، پسری
که چون بزاد ز مادر، ندید روی پدر
پدر نشد ز سفر باز و گفتی از این بود
که شوق داشت پسر بعدها به سیر و سفر
پدر نه، آیت زیبایی و شجاعت و شرم
که بود همسریاش آرزوی هر دختر
ز پشت بتشکن قوم، و نامش «عبدالله»
همه بزرگ نیاکانْش، پاک و دینپرور
سزای همسریاش «آمنه» که چشم عفاف
به پاکدامنی او ندیده بُد همسر
ز مادر و پدری پاکجان و پاکآیین
نثار دامن هستی شد آن یگانه گهر
شگفت حادثهها بود در تولد او
در آن شبی که به مکّه بزاد از مادر
جهان به روشنی روز شد به ناگاهان
به روی مکّه ببارید بیشمار اختر
فراز قلعه به «یثرب» یهودیای زد بانگ:
«هلا ستارهٔ احمد! نشان پیغمبر!»
فتاد لرزهٔ سختی به کاخِ نوشروان
شکست و ریختش آن کنگره که بُد به زبر
به طاقِ قصر - که پیشش نماز میبردند -
پدید گشت شکافی شگرف، سرتاسر
رسید پیک، هراسان و گفت با کسریٰ
که شد خموش به «آذَرگُشَسب» نک، آذر
مگر که از نفس او دمید آزادی
که شد خراب و خمُش کاخِ ظلم و شعلهٔ شر
چو پا نهاد به هستی، نمود گوهر خویش
که یافت میشود از مبتدا، که چیست، خبر
(ادامه دارد)
#بعثت
#پیام
#نعمت_میرزازاده
@mkazemkazemi
کانال محمدکاظم کاظمی
✳️ پیام قصیدهای است باشکوه، طولانی و پرمعنی از نعمت میرزازاده (م. آزرم). این شاعر چند قصیدهٔ عالی دربارهٔ حضرت پیامبر، حضرت امیرالمؤمنین و حضرت زهرا دارد و اینها در کتاب «لیلةالقدر» او چاپ شده است. دریغ که گذشت ایام و فاصلهای که شاعرِ این سرودهها با نظام…
✳️ قصیدهٔ «پیام» نعمت میرزازاده، بخش دوم
🔻 ۴
به شیرخوارگی او را به دایه بسپردند
که دایه پروَرَدش، دور از بر مادر
«حلیمه»ای که پذیرفت این پرستاری
نداشت جز به یکی از دو سینه، شیر اندر
دو دیگر آن که ز خود داشت کودکی نوزاد
که آنچه داشت به یک سینه، بود قوتِ پسر
چو خواست تا به همان سینه شیر داد یتیم
- نخست بار که بگرفت طفل را در بر -
هر آنچه کرد، بنگرفت طفل، آن سینه
لبان طفل، همیجست سینهٔ دیگر
شگفت ماند از این کودک و به ناچاری
نهاد در دهن طفل، سینهٔ لاغر:
که نیست شیر در این سینه، ای یتیم قریش!
وگرنه از تو ندارم دریغ، شیر و شکر
مکید طفل و همان سینه را به شیر آورد
که خورد باید از آن کشت، کآوری به ثمر
که آن که نهی کند حقّ غیر را خوردن
نبایدش که شود لب به قوتِ غیری، تر
که آن که خواهد رسم ستم براندازد
سزاست تا که از آن شیوه خود نگیرد بر
🔻 ۵
چو پنجساله شد این طفلِ دایهپرورده
ندیده روی پدر، شد جدا از او مادر
گذشت خردی و زان پس جوانیاش در دشت
جدا ز هرچه که دارند همگنان دگر
مقدّر است تو گفتی که این جهانپرداز
ز هر مربی، پاکیزه ماندش دل و سر
نه درس و بحث معلم، نه شهر و سنت خلق
نه همنشینی مادر، نه خُلقوخوی پدر
که مادر و پدر و شهر و سنت و مکتب
جهان به گونهٔ خود آورند پیش نظر
به جای این همه، صحرا، که پاک مانَد طفل
که این همه، بگذارند در نهاد، اثر
که هست آدمی از خاک و نیست خوشتر از این
که پروریده شود در حریم این مادر
خوشا برهنگی دشت و آبی آفاق
درشتخویی کهسار و نرمی کردر
خوشا نشستن خورشید در کبودِ افق
خوشا شکفتن مهتاب بر نشیب و کمر
شبان نگاه به اختر گماشتن، تا خواب
هزار قصه شنودن ز بادِ نجواگر
خوشا چمیدن احشام در صحاری دور
غنودن رمهها در کنار آبشخور
خوشا چو باد، رهایی ز شهربندِ محیط
چو آفتاب، فکندن به کار خلق، نظر
دلی به وسعت صحرا، گرفتن از صحرا
سری به رفعت اختر، گرفتن از اختر
جهان و کار جهان بازیافتن در خویش
خرد به کار گرفتن به جای هر باور
چنین گذشت که میبایدش چنین میرفت
به خردی و به جوانی، سمندِ عمرسپر
همه به خلوت صحرا، همه به دامن کوه
همه به کار شبانی، همه به سیر و سفر
فقیر و صاحب سرمایههای بیمانند
هلا فقیر بدین پایه مایهدار، نگر
همه جوانی او با سلامتی و پاکی
نگشته دامن پرهیزش از گناهی، تر
دو دیده روشن و آزرمگین، رخان گلگون
فکنده موی مجعّد به دوش، از پسِ سر
به چهرهای که تو گفتی که روح زیبایی
گرفته قالب از آن، تا عیان شود به نظر
میانه قامت و بالا درشت و پا، سُتوار
زبان فصیح و نگه گرم و چهره مهرآور
گذار عمر، به کار شبانیِ رمهها
که خود طریق شبانی است راهِ پیغمبر
مدام در دل صحرا - کتابِ بازِ علوم -
که هست جمله معانی در آن، ز کوه و شجر
(ادامه دارد)
#بعثت
#پیام
#نعمت_میرزازاده
@mkazemkazemi
🔻 ۴
به شیرخوارگی او را به دایه بسپردند
که دایه پروَرَدش، دور از بر مادر
«حلیمه»ای که پذیرفت این پرستاری
نداشت جز به یکی از دو سینه، شیر اندر
دو دیگر آن که ز خود داشت کودکی نوزاد
که آنچه داشت به یک سینه، بود قوتِ پسر
چو خواست تا به همان سینه شیر داد یتیم
- نخست بار که بگرفت طفل را در بر -
هر آنچه کرد، بنگرفت طفل، آن سینه
لبان طفل، همیجست سینهٔ دیگر
شگفت ماند از این کودک و به ناچاری
نهاد در دهن طفل، سینهٔ لاغر:
که نیست شیر در این سینه، ای یتیم قریش!
وگرنه از تو ندارم دریغ، شیر و شکر
مکید طفل و همان سینه را به شیر آورد
که خورد باید از آن کشت، کآوری به ثمر
که آن که نهی کند حقّ غیر را خوردن
نبایدش که شود لب به قوتِ غیری، تر
که آن که خواهد رسم ستم براندازد
سزاست تا که از آن شیوه خود نگیرد بر
🔻 ۵
چو پنجساله شد این طفلِ دایهپرورده
ندیده روی پدر، شد جدا از او مادر
گذشت خردی و زان پس جوانیاش در دشت
جدا ز هرچه که دارند همگنان دگر
مقدّر است تو گفتی که این جهانپرداز
ز هر مربی، پاکیزه ماندش دل و سر
نه درس و بحث معلم، نه شهر و سنت خلق
نه همنشینی مادر، نه خُلقوخوی پدر
که مادر و پدر و شهر و سنت و مکتب
جهان به گونهٔ خود آورند پیش نظر
به جای این همه، صحرا، که پاک مانَد طفل
که این همه، بگذارند در نهاد، اثر
که هست آدمی از خاک و نیست خوشتر از این
که پروریده شود در حریم این مادر
خوشا برهنگی دشت و آبی آفاق
درشتخویی کهسار و نرمی کردر
خوشا نشستن خورشید در کبودِ افق
خوشا شکفتن مهتاب بر نشیب و کمر
شبان نگاه به اختر گماشتن، تا خواب
هزار قصه شنودن ز بادِ نجواگر
خوشا چمیدن احشام در صحاری دور
غنودن رمهها در کنار آبشخور
خوشا چو باد، رهایی ز شهربندِ محیط
چو آفتاب، فکندن به کار خلق، نظر
دلی به وسعت صحرا، گرفتن از صحرا
سری به رفعت اختر، گرفتن از اختر
جهان و کار جهان بازیافتن در خویش
خرد به کار گرفتن به جای هر باور
چنین گذشت که میبایدش چنین میرفت
به خردی و به جوانی، سمندِ عمرسپر
همه به خلوت صحرا، همه به دامن کوه
همه به کار شبانی، همه به سیر و سفر
فقیر و صاحب سرمایههای بیمانند
هلا فقیر بدین پایه مایهدار، نگر
همه جوانی او با سلامتی و پاکی
نگشته دامن پرهیزش از گناهی، تر
دو دیده روشن و آزرمگین، رخان گلگون
فکنده موی مجعّد به دوش، از پسِ سر
به چهرهای که تو گفتی که روح زیبایی
گرفته قالب از آن، تا عیان شود به نظر
میانه قامت و بالا درشت و پا، سُتوار
زبان فصیح و نگه گرم و چهره مهرآور
گذار عمر، به کار شبانیِ رمهها
که خود طریق شبانی است راهِ پیغمبر
مدام در دل صحرا - کتابِ بازِ علوم -
که هست جمله معانی در آن، ز کوه و شجر
(ادامه دارد)
#بعثت
#پیام
#نعمت_میرزازاده
@mkazemkazemi
✳️ قصیدهٔ «پیام» نعمت میرزازاده، بخش سوم
مدام در دل هستی به یاد خالق و خلق
وز این مکاشفه در خاطرش هزار اثر
که چیست آبیِ این آسمان گسترده
کجاست مقصد این ابرهای راهگذر؟
چه حکمت است که هر صبح، سر زند خورشید
چه حاجت است که هر شام بردمد اختر؟
کدام دست برافراشت بر رواقِ سپهر
فراز رهگذر روز و شام، شمس و قمر؟
نسیمها چه به گوش درخت میخوانند؟
که شاخ و برگ به تکرار میکنند از بر
چه بینیازی گرمی است در نگاه کویر
که هست جمله تنش چشم و نیست چشمش تر
حکیمِ کوه که دیده است در گذار زمان
که قرنهاست به زانو نشسته سنگینسر؟
یقین که این همه هستی، به خود نیاید راست
سپهر و مهر و مَه و بحرِ بیکرانه و بر
جهان درست به آیین و خوبتر هنجار
و لیک، این همه آشفتهگون، جهان بشر
چرا یکی است تهیدست و دیگری پُرتوش؟
مگر برهنه نزادند هر دو از مادر؟
چراست گونهٔ آن یک چنان گُل سیراب
چراست چهرهٔ این یک، به سان نیلوفر؟
مگر که عرصهٔ هستی از آنِ انسان نیست؟
که بهره گیرد و آساید از بلا و خطر؟
ز چیست اینهمه بیداد و جهل و خودکامی
چراست اینهمه از کینه و نفاق، شرر؟
درون سینهٔ این مردمان مگر دل نیست
که دستشان نرود جز به نیزه و خنجر
پدر چگونه تواند که خویشتن به دو دست
به کامِ گور دهد زنده، بیگنَه دختر
ستیز و کشمکش این قبیلهها تا چند
به گاهِ مرتع و بازار و کوچ و آبشخور؟
بشر به منزل هستی رسیده از چه طریق؟
وز این سرای کند زی کدام ورطه سفر؟
به کارگاه وجود، آدمی چه نقشی بود
سزاست تا چه بجوید در این رباطِ دو در
بشر که ساختهٔ دیگری است، از چه سبب
به دست خویش، خدا سازد از نقوش و صُوَر
مگر شود که کند آفریدگاری، خلق
وز آفریدهٔ خود جوید ایمنی و مفر؟
یقین، به فطرت انسان که آفریده شده است
گرایشی است نهانی به آفریشنگر
گهی به گونهٔ غیری کشد از او تصویر
گهی به صورت خود میتراشدش ز حجر
گهی گمان برد این است و گاه گوید اوست
یقین که گمشدهای دارد این به خاک مقر
وز آن که نیست بشر را نگاهِ دل، بینا
پدیدههای خدا، آیدش خدا به نظر
فروغ آتش و خورشید، از خدا، نه خداست
خداست آن که به این هر دو، داده نور و شرر
همه مظاهر هستی گواهِ بودنِ اوست
و لیک نیست همانند، مبدأ و مظهر
کدام مرغ اسیری است، روح در تن من
که صبح و شام بدان ناکجا گشاید پر
کلام چیست؟ چه نیروست در معانی صوت
که رامِ کس چو شود، لشکری است بیحد و مر
اسیرکردن مردم، درندگی است، نه فتح
خوش این سپاه که تسخیر میکند دل و سر
چو سر سخن بپذیرفت، تن سپارد مرد
که خود هماره به فرمانِ سر بوَد پیکر
سخن خداست، مگر کو به جلوهگاه «عُکاظ»
به زیر آورد این قوم و آن برد به زبر
دریغ، معجزِ یزدانیِ سخن، کاینسان
در این مفاخرهها خیره میرود به هدر
به جای طعن و مباهات، قدرتی چونین
چرا به کار نیاید برای خیرِ بشر؟
🔻 ۶
در این مکاشفهها میسپرد وادیِ عمر
شمار سال چو آمد ورا به چل اندر
شبی به غار «حرا» درغنوده بود که یافت
چنان بزرگ رسالت ز خالقِ اکبر
- نبی روانه به مکه است، ها، شتاب کنیم
مباد فاصله در راهِ پیرو و رهبر
رسیده است کنون در برابر مکه
به کار فتح، میان بسته همعنانِ سحر
برای فتح نه هیچش سپاه و مرکب و مرد
به سر خِرِد، به دل ایمانْش، بس سپاهِ ظفر
نبرد خواسته با یک جهان و اینْت شگفت
نهاش سلاح و نهاش حیله و نه زور و نه زر
ولی چو هست زبانش کلیدِ فتحِ زمان
نه مکه، معبر تاریخ را گشاید در
کسی که هست خطابش به فطرت انسان
کسی که هست پیامش ندای روح بشر
نه مکه و نه حجاز است شهربند پیام
که باختر شنود این پیام از خاور
هنوز مکه به خواب است و مینداند کس
که این پگاه، زمانی نو آورد همبر
(ادامه دارد)
#بعثت
#پیام
#نعمت_میرزازاده
@mkazemkazemi
مدام در دل هستی به یاد خالق و خلق
وز این مکاشفه در خاطرش هزار اثر
که چیست آبیِ این آسمان گسترده
کجاست مقصد این ابرهای راهگذر؟
چه حکمت است که هر صبح، سر زند خورشید
چه حاجت است که هر شام بردمد اختر؟
کدام دست برافراشت بر رواقِ سپهر
فراز رهگذر روز و شام، شمس و قمر؟
نسیمها چه به گوش درخت میخوانند؟
که شاخ و برگ به تکرار میکنند از بر
چه بینیازی گرمی است در نگاه کویر
که هست جمله تنش چشم و نیست چشمش تر
حکیمِ کوه که دیده است در گذار زمان
که قرنهاست به زانو نشسته سنگینسر؟
یقین که این همه هستی، به خود نیاید راست
سپهر و مهر و مَه و بحرِ بیکرانه و بر
جهان درست به آیین و خوبتر هنجار
و لیک، این همه آشفتهگون، جهان بشر
چرا یکی است تهیدست و دیگری پُرتوش؟
مگر برهنه نزادند هر دو از مادر؟
چراست گونهٔ آن یک چنان گُل سیراب
چراست چهرهٔ این یک، به سان نیلوفر؟
مگر که عرصهٔ هستی از آنِ انسان نیست؟
که بهره گیرد و آساید از بلا و خطر؟
ز چیست اینهمه بیداد و جهل و خودکامی
چراست اینهمه از کینه و نفاق، شرر؟
درون سینهٔ این مردمان مگر دل نیست
که دستشان نرود جز به نیزه و خنجر
پدر چگونه تواند که خویشتن به دو دست
به کامِ گور دهد زنده، بیگنَه دختر
ستیز و کشمکش این قبیلهها تا چند
به گاهِ مرتع و بازار و کوچ و آبشخور؟
بشر به منزل هستی رسیده از چه طریق؟
وز این سرای کند زی کدام ورطه سفر؟
به کارگاه وجود، آدمی چه نقشی بود
سزاست تا چه بجوید در این رباطِ دو در
بشر که ساختهٔ دیگری است، از چه سبب
به دست خویش، خدا سازد از نقوش و صُوَر
مگر شود که کند آفریدگاری، خلق
وز آفریدهٔ خود جوید ایمنی و مفر؟
یقین، به فطرت انسان که آفریده شده است
گرایشی است نهانی به آفریشنگر
گهی به گونهٔ غیری کشد از او تصویر
گهی به صورت خود میتراشدش ز حجر
گهی گمان برد این است و گاه گوید اوست
یقین که گمشدهای دارد این به خاک مقر
وز آن که نیست بشر را نگاهِ دل، بینا
پدیدههای خدا، آیدش خدا به نظر
فروغ آتش و خورشید، از خدا، نه خداست
خداست آن که به این هر دو، داده نور و شرر
همه مظاهر هستی گواهِ بودنِ اوست
و لیک نیست همانند، مبدأ و مظهر
کدام مرغ اسیری است، روح در تن من
که صبح و شام بدان ناکجا گشاید پر
کلام چیست؟ چه نیروست در معانی صوت
که رامِ کس چو شود، لشکری است بیحد و مر
اسیرکردن مردم، درندگی است، نه فتح
خوش این سپاه که تسخیر میکند دل و سر
چو سر سخن بپذیرفت، تن سپارد مرد
که خود هماره به فرمانِ سر بوَد پیکر
سخن خداست، مگر کو به جلوهگاه «عُکاظ»
به زیر آورد این قوم و آن برد به زبر
دریغ، معجزِ یزدانیِ سخن، کاینسان
در این مفاخرهها خیره میرود به هدر
به جای طعن و مباهات، قدرتی چونین
چرا به کار نیاید برای خیرِ بشر؟
🔻 ۶
در این مکاشفهها میسپرد وادیِ عمر
شمار سال چو آمد ورا به چل اندر
شبی به غار «حرا» درغنوده بود که یافت
چنان بزرگ رسالت ز خالقِ اکبر
- نبی روانه به مکه است، ها، شتاب کنیم
مباد فاصله در راهِ پیرو و رهبر
رسیده است کنون در برابر مکه
به کار فتح، میان بسته همعنانِ سحر
برای فتح نه هیچش سپاه و مرکب و مرد
به سر خِرِد، به دل ایمانْش، بس سپاهِ ظفر
نبرد خواسته با یک جهان و اینْت شگفت
نهاش سلاح و نهاش حیله و نه زور و نه زر
ولی چو هست زبانش کلیدِ فتحِ زمان
نه مکه، معبر تاریخ را گشاید در
کسی که هست خطابش به فطرت انسان
کسی که هست پیامش ندای روح بشر
نه مکه و نه حجاز است شهربند پیام
که باختر شنود این پیام از خاور
هنوز مکه به خواب است و مینداند کس
که این پگاه، زمانی نو آورد همبر
(ادامه دارد)
#بعثت
#پیام
#نعمت_میرزازاده
@mkazemkazemi
✳️ قصیدهٔ «پیام»، بخش چهارم
🔻 ۷
طنین پرتپش لا اله الا الله
فکنده لرزه بر اندامِ شهر، چون تُندَر
نگاهِ شهر به رفتارِ تازهٔ مردی است
که بوده است امین و شده است پیغمبر
پیمبری که خدا را یگانه خوانَد و نیز
به جز خدا، همه ارباب ز او شده منکَر
رهایی تن و جان را به دین تازهٔ خویش
گشوده است فراروی مردمان، معبر
به گوش مردم محروم، گفتهاش دلخواه
به جان خیل ستمباره، شیوهاش نشتر
پیام آورد از جانب خدا، زی خلق
به گونهای که فرومانده هر سخنگستر
نه شاعر است و نه ساحر، نه کاهن و نه حکیم
که این کسان دگرند و پیمبر است دگر
صلای او مگر از نای مرد و زن خیزد
که بازگو شود این گفتهها به هر محضر:
کنید بندگی او که رمز آزادی است
که بندگیش رهاتان کند ز هر مهتر
به سوی حق بگرایید تا شوید آزاد
هلا گروه ستمکش، ز بندِ استمگر
به سوی او که عزیز و حکیم و قدوس است
همان که هست مر او را همه جهان، کشور
نزاد و نیز نزاید، که بوده است و بوَد
توان شناخت ورا، هر کجا به چشمِ فِکَر
نظر کنید به این آسمانِ استاده
به گردش شب و روز سیاه و روشنگر
به گونهگونگی رنگهای کوهستان
به خاک و قطرهٔ باران و گونه گونه شجر
نظر کنید به این جمله تا که دریابید
کز اوست در همه گیتی هزار گونه اثر
هرآنچه خود به زمین است و آسمان، از اوست
که هر چه هست، به فرمان اوست فرمانبر
سجود اوست نمازی که میبرد هر شاخ
درود اوست خروشی که میکند تندر
به ابر گفته ببارد، زمین برویاند
شجر ز باد شود باردار و آرد بر
به بهرهبردن انسان در این جهان بزرگ
بیافریده هزاران نِعَم برون ز شمر
اراده کرده خدا تا که حکمران زمین
شوند مردم محروم، نک بزرگ خبر!
🔻 ۸
ز بیم بعثت و این نهضت رهاییبخش
شدند جملهٔ یغماگران به فکر اندر
همان کسان که ربایند حق رنجبران
همان گُرُه که کشد خون خلق در ساغر
کز این پیام، ستمدیدگان برآشوبند
دگر به هیچ نگیرند کهتران، مهتر
نیاز آمدشان روبهرو شدن با او
از آن سپس که نشد حاصلی ز شور و ز شر
بدین امید که با وعده و فریب و مقام
از این خرابگری بگذرد پیامآور
کنون به خانهٔ بوطالب است این برخورد
سزاست تا که شوی جمله چشم و گوش ایدر:
-: «چه فتنهای است که در شهر کردهای برپا
چه آتشی است که افکندهای به خشک و به تر؟
چه گفتهای که جوانان ز ره بهدر شدهاند
چه کردهای که ستاده پسر به روی پدر؟
چگونه سنت اجداد را شماری پست
چرا به جمله خدایان ما زنی تسخر؟
تو خود بزرگتباری، چگونه میگویی
تفاوتی نبوَد بین کهتر و مهتر
مهل که قوم از این گفتهها شود بیدین
مهل که سنت و امنیّت اوفتد به خطر
نگر که جمله تو را دوستدار و همخونیم
به ما بگوی چه داری بهراستی در سر؟
اگر امارتِ این شهر و قوم میخواهی
تو باش مهتر و ما نیز جمله فرمانبر
وگر تو راست نیازی به مکنت و زر و سیم
نیازهات برآریم هم به سیم و به زر
صوابِ ما و تو این است ای امین قریش!
بیا مجادله بگذار و زین هویٰ بگذر
وگر که باز نگردی از این طریق خطا
میانِ ما و تو شمشیر میشود داور.»
🔻 ۹
گشود لب چو به پاسخ نبی، زمان یک دم
ستاد و دوخت نگه بر لبانِ پیغمبر
نفس به نای زمان شد گره که نک باید
بگردد از رهِ خود، یا به راه گیرد پر
-: «به آن که داده مرا جان، بوَد مرا تا جان
به هر دو دست نهیدم اگر چه شمس و قمر،
ز راه خویش نگردم، به هیچ رو هرگز.»
- زمان به راه فتاد از نخست پویاتر.
به این صحیفهٔ قرآن که ذکر حق دارد
هلاکت است سرانجامِ مردمِ کافر
بسا کسا به زمانها، که بر پیمبرها
شدند منکر و دیدند عاقبت کیفر
به این مداوم پویندهٔ زمان، سوگند
که آدمی است به احوال خود زیانآور
مگر به پرتو ایمان و پایداری حق
ز تنگنای بجوید به سوی خیر، مفر
تو جانشین خدایی به خاک، ای انسان
بههوش باش و بدین قدر خویشتن بنگر
ز روح خویش، خداوند بردمیده به تو
تویی ز جملهٔ مخلوق، در جهان برتر
ز خونِ بسته تو را آفرید، ایزدِ پاک
تو را اراده و دانش نهاد در جوهر
ز بیشمار صفات خود این دو را به تو داد
دو موهبت که بود هر دو بیحد و بیمر
که خود به پرتو دانش، صواب دریابی
کنی اراده و یابی به هر مراد، ظفر
(ادامه دارد)
#بعثت
#پیام
#نعمت_میرزازاده
@mkazemkazemi
🔻 ۷
طنین پرتپش لا اله الا الله
فکنده لرزه بر اندامِ شهر، چون تُندَر
نگاهِ شهر به رفتارِ تازهٔ مردی است
که بوده است امین و شده است پیغمبر
پیمبری که خدا را یگانه خوانَد و نیز
به جز خدا، همه ارباب ز او شده منکَر
رهایی تن و جان را به دین تازهٔ خویش
گشوده است فراروی مردمان، معبر
به گوش مردم محروم، گفتهاش دلخواه
به جان خیل ستمباره، شیوهاش نشتر
پیام آورد از جانب خدا، زی خلق
به گونهای که فرومانده هر سخنگستر
نه شاعر است و نه ساحر، نه کاهن و نه حکیم
که این کسان دگرند و پیمبر است دگر
صلای او مگر از نای مرد و زن خیزد
که بازگو شود این گفتهها به هر محضر:
کنید بندگی او که رمز آزادی است
که بندگیش رهاتان کند ز هر مهتر
به سوی حق بگرایید تا شوید آزاد
هلا گروه ستمکش، ز بندِ استمگر
به سوی او که عزیز و حکیم و قدوس است
همان که هست مر او را همه جهان، کشور
نزاد و نیز نزاید، که بوده است و بوَد
توان شناخت ورا، هر کجا به چشمِ فِکَر
نظر کنید به این آسمانِ استاده
به گردش شب و روز سیاه و روشنگر
به گونهگونگی رنگهای کوهستان
به خاک و قطرهٔ باران و گونه گونه شجر
نظر کنید به این جمله تا که دریابید
کز اوست در همه گیتی هزار گونه اثر
هرآنچه خود به زمین است و آسمان، از اوست
که هر چه هست، به فرمان اوست فرمانبر
سجود اوست نمازی که میبرد هر شاخ
درود اوست خروشی که میکند تندر
به ابر گفته ببارد، زمین برویاند
شجر ز باد شود باردار و آرد بر
به بهرهبردن انسان در این جهان بزرگ
بیافریده هزاران نِعَم برون ز شمر
اراده کرده خدا تا که حکمران زمین
شوند مردم محروم، نک بزرگ خبر!
🔻 ۸
ز بیم بعثت و این نهضت رهاییبخش
شدند جملهٔ یغماگران به فکر اندر
همان کسان که ربایند حق رنجبران
همان گُرُه که کشد خون خلق در ساغر
کز این پیام، ستمدیدگان برآشوبند
دگر به هیچ نگیرند کهتران، مهتر
نیاز آمدشان روبهرو شدن با او
از آن سپس که نشد حاصلی ز شور و ز شر
بدین امید که با وعده و فریب و مقام
از این خرابگری بگذرد پیامآور
کنون به خانهٔ بوطالب است این برخورد
سزاست تا که شوی جمله چشم و گوش ایدر:
-: «چه فتنهای است که در شهر کردهای برپا
چه آتشی است که افکندهای به خشک و به تر؟
چه گفتهای که جوانان ز ره بهدر شدهاند
چه کردهای که ستاده پسر به روی پدر؟
چگونه سنت اجداد را شماری پست
چرا به جمله خدایان ما زنی تسخر؟
تو خود بزرگتباری، چگونه میگویی
تفاوتی نبوَد بین کهتر و مهتر
مهل که قوم از این گفتهها شود بیدین
مهل که سنت و امنیّت اوفتد به خطر
نگر که جمله تو را دوستدار و همخونیم
به ما بگوی چه داری بهراستی در سر؟
اگر امارتِ این شهر و قوم میخواهی
تو باش مهتر و ما نیز جمله فرمانبر
وگر تو راست نیازی به مکنت و زر و سیم
نیازهات برآریم هم به سیم و به زر
صوابِ ما و تو این است ای امین قریش!
بیا مجادله بگذار و زین هویٰ بگذر
وگر که باز نگردی از این طریق خطا
میانِ ما و تو شمشیر میشود داور.»
🔻 ۹
گشود لب چو به پاسخ نبی، زمان یک دم
ستاد و دوخت نگه بر لبانِ پیغمبر
نفس به نای زمان شد گره که نک باید
بگردد از رهِ خود، یا به راه گیرد پر
-: «به آن که داده مرا جان، بوَد مرا تا جان
به هر دو دست نهیدم اگر چه شمس و قمر،
ز راه خویش نگردم، به هیچ رو هرگز.»
- زمان به راه فتاد از نخست پویاتر.
به این صحیفهٔ قرآن که ذکر حق دارد
هلاکت است سرانجامِ مردمِ کافر
بسا کسا به زمانها، که بر پیمبرها
شدند منکر و دیدند عاقبت کیفر
به این مداوم پویندهٔ زمان، سوگند
که آدمی است به احوال خود زیانآور
مگر به پرتو ایمان و پایداری حق
ز تنگنای بجوید به سوی خیر، مفر
تو جانشین خدایی به خاک، ای انسان
بههوش باش و بدین قدر خویشتن بنگر
ز روح خویش، خداوند بردمیده به تو
تویی ز جملهٔ مخلوق، در جهان برتر
ز خونِ بسته تو را آفرید، ایزدِ پاک
تو را اراده و دانش نهاد در جوهر
ز بیشمار صفات خود این دو را به تو داد
دو موهبت که بود هر دو بیحد و بیمر
که خود به پرتو دانش، صواب دریابی
کنی اراده و یابی به هر مراد، ظفر
(ادامه دارد)
#بعثت
#پیام
#نعمت_میرزازاده
@mkazemkazemi
Forwarded from ایبنا (خبرگزاری کتاب ایران)
🔰محمدکاظم کاظمی در یادداشت اختصاصیاش برای ایبنا مطرح کرد؛
🔸جشنواره شعر فجر را جشنواره ملی شعر ایران بدانیم/ محافل ادبی در شهرهایی که هنوز «محفلزده» نشدهاند برگزار شوند
🔹محمدکاظم کاظمی شاعر و نویسنده افغانستانی و عضو گروه علمی برونمرزی فرهنگستان زبان و ادب فارسی که سابقه دبیری یازدهمین دوره جشنواره شعر فجر را در کارنامه خود دارد در یادداشتی که در اختیار ایبنا قرار داده نکتههایی را در مورد هفدهمین دوره جشنواره فجر بیان کرده است.
🔻متن کامل خبر:
https://www.ibna.ir/vdcfe0dmjw6dm1a.igiw.html
@ibna_official
🔸جشنواره شعر فجر را جشنواره ملی شعر ایران بدانیم/ محافل ادبی در شهرهایی که هنوز «محفلزده» نشدهاند برگزار شوند
🔹محمدکاظم کاظمی شاعر و نویسنده افغانستانی و عضو گروه علمی برونمرزی فرهنگستان زبان و ادب فارسی که سابقه دبیری یازدهمین دوره جشنواره شعر فجر را در کارنامه خود دارد در یادداشتی که در اختیار ایبنا قرار داده نکتههایی را در مورد هفدهمین دوره جشنواره فجر بیان کرده است.
🔻متن کامل خبر:
https://www.ibna.ir/vdcfe0dmjw6dm1a.igiw.html
@ibna_official
کانال محمدکاظم کاظمی
🔰محمدکاظم کاظمی در یادداشت اختصاصیاش برای ایبنا مطرح کرد؛ 🔸جشنواره شعر فجر را جشنواره ملی شعر ایران بدانیم/ محافل ادبی در شهرهایی که هنوز «محفلزده» نشدهاند برگزار شوند 🔹محمدکاظم کاظمی شاعر و نویسنده افغانستانی و عضو گروه علمی برونمرزی فرهنگستان زبان…
یادداشتی دربارهٔ هفدهمین جشنوارهٔ شعر فجر در سایت خبرگزاری کتاب.
Forwarded from مطبوعات قدیمی
✳️ مجموعه مجلات طنز دوره پهلوی، نشریات حوزه زنان و جراید نظامی این دوره در تلگرام آپلود شده و آماده ارسال برای خریداران است، مبالغ دریافتی از شما صرف خرید نسخه های کاغذی و اسکن آن ها می شود
@seyedrohollahaminabadi
@seyedrohollahaminabadi
کانال محمدکاظم کاظمی
✳️ مجموعه مجلات طنز دوره پهلوی، نشریات حوزه زنان و جراید نظامی این دوره در تلگرام آپلود شده و آماده ارسال برای خریداران است، مبالغ دریافتی از شما صرف خرید نسخه های کاغذی و اسکن آن ها می شود @seyedrohollahaminabadi
دوستانی که علاقهمند به نسخهٔ اسکنشدهٔ نشریات سالهای پیش هستند، از این مجموعهٔ غنی که به کوشش جناب سید روحالله امینآبادی گردآوری و تهیه شده است، غافل نشوند. در این کانال اطلاعات بیشتر در این مورد را میتوانید بیابید.
https://t.me/oldnewspaper
https://t.me/oldnewspaper
Telegram
مطبوعات قدیمی
@oldnewspaper
سایت ما:
arshiveiran.com
@seyedrohollahaminabadi
سایت ما:
arshiveiran.com
@seyedrohollahaminabadi
✳️ قصیدهٔ «پیام»، بخش پنجم
(شروع انتشار این قصیده، از اینجاست)
بههوش باش که علم و ارادهای که تو راست
دو شهپرند، به سویِ خدا تو را رهبر
تویی که خالقِ آزادِ سرنوشت خودی
تو را نه سود و زیان است از قضا و قدر
ز کار خلق، خدا مشکلی بنگشاید
به جدّ و جهد نخیزند جمله قوم، اگر
که آدمی نبرَد بهره جز به کوشش خویش
به آدمی نرسد جز ز خویش، سود و ضرر
پیمبران همه مبعوث هوشدار تو اند
که کیستی و چهسان زندگی کنی بهتر
پیمبران را باید اجابت از سرِ صدق
که روح تازه دمانند در حیات بشر
بشر اسیر زمین است و تختهبندِ تن است
نیازهاش چنان ریسمان و او چنبر
نیازِ زیستن و نان و آب خود جستن
غریزه است و نه کس را از آن گزیر و مفر
برای آن که تواند به راه یزدان رفت
بباید ایمنیاش داد و پایِ راهسپر
چگونه پای؟ دو پای از معاش خود ستوار
چگونه ایمنی؟ ایمنشدن ز غارتگر
اگر معاش نباشد ورا، ندارد دین
که این دو نیست جدا هیچگه ز یکدیگر
چو دسترنجِ ورا بازگیری از دستش
ز شأن آدمیاش کاهی و شود مضطر
هر آنکه بهرهکشی میکند ز دیگر خلق،
چنان بوَد که به جنگ خدای، بسته کمر
زمین از آنِ خدای است و خلق، وارث او
به حق خلق، نشاید ستم ز هیچ نفر
که تن به رنج دهد مرد تا بیاساید
وگر که بهرهٔ رنجش رباید استمگر
نیازمند، کسی اینچنین، که مانده پریش
شود اراده و آزادگی از او یکسر
ز سیرِ رفعتِ انسانیاش شود محروم
چو از بلندی پرواز، مرغکی بیپر
هر آنکه خلق چنین خواست کرد، خصم خداست
به چهره آدم و در طینت است دیوسیَر
که پیش دانش و تقوی که شاهراه خداست
به هیچگونه نباید نهاد سد و سپر
هر آنکه هست مسلمان، به هر بلاد یکی است
اگر به چهره سیاه است یا به چشم اخضر
نژاد و رخت و زبان و زمین نباشد مرز
مگر تلاقی توحید و شرک، در باور
عیار ارزش هر کس به قدر پاکی اوست
هر آنکه دانش و تقواش بیشتر، بهتر
🔻 ۱۰
دگر جهاد عظیم است و بیشمار بلا
دگر قلیلی و هر سو ز دشمنان لشکر
همی تحمل خواری برای خیرِ کسان
همی ستادن و کردن هزار گونه خطر
سری که کارگه خیر مرد و زن میبود
ز دست خصم، بسی دید سنگ و خاکستر
گهی به سخره، که این است ساحر و مجنون
گهی به طعنه، که این است بیکس و ابتر
سه برگریز خزان در فجیعتر احوال
به جای خیمه، هوا بود و درّهشان بستر
کسی ندید و ندانست چون گذشت سه سال
بر آن گروه که بُد قوتشان ز خون جگر
گهی روانهشدن بود، سوی ملک حَبَش
پناهجستن از آن دشمنان به رنج سفر
گهی مباهله و گاه کشمکش با خصم
گهی مهاجرت و ترک خانه و همسر
چه مایه جان گرامی بسوخت، کاین شعله
به پرتو آمد و گردید زهرهٔ ازهر
گهی به «خندق» و «بدر» است رزم و پیروزی
گهی قصاص «اُحُد» را گشایش «خیبر»
به پایمردی یارانِ در شمار اندک
به جانفشانیِ آن مؤمنانِ شیرشکَر
که رشد ساقهٔ اسلام را بُدند سحاب
که قطع ریشهٔ بیداد را بُدند تبر
به پاسداری حق، رزم را ستاده به جان
شعاعِ روشنِ خورشیدِ تیغها بر سر
به آنچه امر خداوند، خاشع و تسلیم
به پیش لشکر دشمن، مبارز و صفدر
مسلّم است که فرجام کار، پیروزی است
که مژده داده خداوندِ قادرِ داور
زدودن حرم پاک حق از آن بتها
سپس «بلال» به تکبیر، زان بلند مقر
اذان نگفت، که پایان ظلم کرد اعلام
یکی غلام سیهچهرِ الکنِ لاغر:
کز این سپس، همه یکسان و در کنار هماند
اگرچه میر قریش است این و، آن بربر
که خانوادهٔ انسان ز هر نژاد و محیط
یکی است امت واحد، به گرد این محور
بدین طریق، رهایی ز گیر و دارِ حجاز
سپس نبشتن فرمان به خسرو و قیصر
به چندگامی پایان عمر، آن ابلاغ
به نیمروز، بر آن از جهازها منبر
که چیست مایهٔ جاوید ماندن اسلام
که کیست از پس من این قیام را رهبر
که در برابر هر نهضتی به بحر زمان
هزار موج مخالف کنند سینه سپر
سزاست رهبری خلق را به سوی هدف
کسی به دانش و تقوا ز همگنان برتر
کدام دانش؟ آگاهبودن از مقصود
کدام تقوا؟ در راه حق نهادن سر
(ادامه دارد)
#بعثت
#پیام
#نعمت_میرزازاده
@mkazemkazemi
(شروع انتشار این قصیده، از اینجاست)
بههوش باش که علم و ارادهای که تو راست
دو شهپرند، به سویِ خدا تو را رهبر
تویی که خالقِ آزادِ سرنوشت خودی
تو را نه سود و زیان است از قضا و قدر
ز کار خلق، خدا مشکلی بنگشاید
به جدّ و جهد نخیزند جمله قوم، اگر
که آدمی نبرَد بهره جز به کوشش خویش
به آدمی نرسد جز ز خویش، سود و ضرر
پیمبران همه مبعوث هوشدار تو اند
که کیستی و چهسان زندگی کنی بهتر
پیمبران را باید اجابت از سرِ صدق
که روح تازه دمانند در حیات بشر
بشر اسیر زمین است و تختهبندِ تن است
نیازهاش چنان ریسمان و او چنبر
نیازِ زیستن و نان و آب خود جستن
غریزه است و نه کس را از آن گزیر و مفر
برای آن که تواند به راه یزدان رفت
بباید ایمنیاش داد و پایِ راهسپر
چگونه پای؟ دو پای از معاش خود ستوار
چگونه ایمنی؟ ایمنشدن ز غارتگر
اگر معاش نباشد ورا، ندارد دین
که این دو نیست جدا هیچگه ز یکدیگر
چو دسترنجِ ورا بازگیری از دستش
ز شأن آدمیاش کاهی و شود مضطر
هر آنکه بهرهکشی میکند ز دیگر خلق،
چنان بوَد که به جنگ خدای، بسته کمر
زمین از آنِ خدای است و خلق، وارث او
به حق خلق، نشاید ستم ز هیچ نفر
که تن به رنج دهد مرد تا بیاساید
وگر که بهرهٔ رنجش رباید استمگر
نیازمند، کسی اینچنین، که مانده پریش
شود اراده و آزادگی از او یکسر
ز سیرِ رفعتِ انسانیاش شود محروم
چو از بلندی پرواز، مرغکی بیپر
هر آنکه خلق چنین خواست کرد، خصم خداست
به چهره آدم و در طینت است دیوسیَر
که پیش دانش و تقوی که شاهراه خداست
به هیچگونه نباید نهاد سد و سپر
هر آنکه هست مسلمان، به هر بلاد یکی است
اگر به چهره سیاه است یا به چشم اخضر
نژاد و رخت و زبان و زمین نباشد مرز
مگر تلاقی توحید و شرک، در باور
عیار ارزش هر کس به قدر پاکی اوست
هر آنکه دانش و تقواش بیشتر، بهتر
🔻 ۱۰
دگر جهاد عظیم است و بیشمار بلا
دگر قلیلی و هر سو ز دشمنان لشکر
همی تحمل خواری برای خیرِ کسان
همی ستادن و کردن هزار گونه خطر
سری که کارگه خیر مرد و زن میبود
ز دست خصم، بسی دید سنگ و خاکستر
گهی به سخره، که این است ساحر و مجنون
گهی به طعنه، که این است بیکس و ابتر
سه برگریز خزان در فجیعتر احوال
به جای خیمه، هوا بود و درّهشان بستر
کسی ندید و ندانست چون گذشت سه سال
بر آن گروه که بُد قوتشان ز خون جگر
گهی روانهشدن بود، سوی ملک حَبَش
پناهجستن از آن دشمنان به رنج سفر
گهی مباهله و گاه کشمکش با خصم
گهی مهاجرت و ترک خانه و همسر
چه مایه جان گرامی بسوخت، کاین شعله
به پرتو آمد و گردید زهرهٔ ازهر
گهی به «خندق» و «بدر» است رزم و پیروزی
گهی قصاص «اُحُد» را گشایش «خیبر»
به پایمردی یارانِ در شمار اندک
به جانفشانیِ آن مؤمنانِ شیرشکَر
که رشد ساقهٔ اسلام را بُدند سحاب
که قطع ریشهٔ بیداد را بُدند تبر
به پاسداری حق، رزم را ستاده به جان
شعاعِ روشنِ خورشیدِ تیغها بر سر
به آنچه امر خداوند، خاشع و تسلیم
به پیش لشکر دشمن، مبارز و صفدر
مسلّم است که فرجام کار، پیروزی است
که مژده داده خداوندِ قادرِ داور
زدودن حرم پاک حق از آن بتها
سپس «بلال» به تکبیر، زان بلند مقر
اذان نگفت، که پایان ظلم کرد اعلام
یکی غلام سیهچهرِ الکنِ لاغر:
کز این سپس، همه یکسان و در کنار هماند
اگرچه میر قریش است این و، آن بربر
که خانوادهٔ انسان ز هر نژاد و محیط
یکی است امت واحد، به گرد این محور
بدین طریق، رهایی ز گیر و دارِ حجاز
سپس نبشتن فرمان به خسرو و قیصر
به چندگامی پایان عمر، آن ابلاغ
به نیمروز، بر آن از جهازها منبر
که چیست مایهٔ جاوید ماندن اسلام
که کیست از پس من این قیام را رهبر
که در برابر هر نهضتی به بحر زمان
هزار موج مخالف کنند سینه سپر
سزاست رهبری خلق را به سوی هدف
کسی به دانش و تقوا ز همگنان برتر
کدام دانش؟ آگاهبودن از مقصود
کدام تقوا؟ در راه حق نهادن سر
(ادامه دارد)
#بعثت
#پیام
#نعمت_میرزازاده
@mkazemkazemi
Telegram
کانال محمدکاظم کاظمی
✳️ پیام
قصیدهای است باشکوه، طولانی و پرمعنی از نعمت میرزازاده (م. آزرم). این شاعر چند قصیدهٔ عالی دربارهٔ حضرت پیامبر، حضرت امیرالمؤمنین و حضرت زهرا دارد و اینها در کتاب «لیلةالقدر» او چاپ شده است. دریغ که گذشت ایام و فاصلهای که شاعرِ این سرودهها با نظام…
قصیدهای است باشکوه، طولانی و پرمعنی از نعمت میرزازاده (م. آزرم). این شاعر چند قصیدهٔ عالی دربارهٔ حضرت پیامبر، حضرت امیرالمؤمنین و حضرت زهرا دارد و اینها در کتاب «لیلةالقدر» او چاپ شده است. دریغ که گذشت ایام و فاصلهای که شاعرِ این سرودهها با نظام…
Forwarded from کانال محمدکاظم کاظمی
کانال محمدکاظم کاظمی
نصرت فتحعلی خان – یا حسین
🔴 یا حسین، یا حسین
یک قوالی مذهبی از نصرت فتحعلی خان
از احمد شهریار، شاعر گرانقدر پاکستانی به خاطر این ترجمه سپاسگزارم.
شہیدِ کربلا کی مومنو جب یاد آتی ہے
تڑپ جاتی ہے دنیا خون کے آنسو بہاتی ہے
(ای مومنان! هنگامی که به یاد شهید کربلا می افتد
دنیا مضطرب شده و خون گریه می کند)
شاه است حسین، پادشاه است حسین
دین است حسین، دینپناه است حسین
سر داد و نداد دست در دست یزید
حقا که بنای لااله است حسین
سجدے میں سر کٹانے کو آخر کٹا دیا
لیکن خدا کے نام کا ڈنکا بجا دیا
(هرچند اجازه داد سرش در سجده بریده شود
اما نامِ خدا را (در دنیا) عام کرد.)
دین کی گر تلاش ہے سر کو جھکا نماز میں
دل سے خودی کو دور کر، خود کو مٹا نماز میں
آئے گا تجھ کو تب نظر روئے خدا نماز میں
پہلے حسین کی طرح سر کو کٹا نماز میں
(اگر دنبال دین هستی، سرت را در نماز خم کن
خودبینی را از دلت دور کن و خودت را در نماز فنا کن
آن وقت است که در نمازت لقای خدا را خواهی دید
(پس) اول مانند حسین باید سرت در نماز بریده شود.)
کس کی مجال اے حسین، کس کی ہو تجھ سے ہمسری
باپ اگر امام تھے، نانا کے گھر پیمبری
شکل حسین دیکھ کر حق بھی کہے گا حشر میں
اے مرے مصطفی کے لال امت مصطفی بری
(ای حسین! چه کسی جرائت همانندی تو را دارد
اگر پدرت امام بود، خانۀ جدت پیغبری داشت
در روز حشر با دیدن روی حسین خدا خواهد گفت:
ای نورِ دیدۀ مصطفی! (به خاطر تو) امتِ مصطفی آزاد است.)
سلامی کربلا میں کیا قیامت کی گھڑی ہوگی
چھری شبیر کی گردن پہ جس دم چل رہی ہوگی
(ای سلامی! در کربلا چه محشری برپا بوده باشد
هنگامی که بر گردن حسین خنجر کشیده می شد)
کلیجا تھام کر پیرِ فلک بھی رہ گیا ہوگا
کلیجے پر علی اکبر کے برچھی جب لگی ہوگی
(شاید پیرِ فلک نیز دستش را بر جگر گذاشته باشد
زمانی که دشنه بر جگر علی اکبر خورده باشد)
مجھے جانے دو پانی بھر کے یہ عباس کہتے تھے
کئی دن کی پیاسی ہے سکینہ رو رہی ہوگی
(هنگام پر کردن (مشک) آب، عباس میگفت: «بگذار برویم»
سکینه چند روز است که تشنه است، شاید دارد گریه می کند)
لٹی ہے جیسے دنیا کربلا میں ابن حیدر کی
کسی مظلوم کی دنیا نہ دنیا میں لٹی ہوگی
(آن گونه که دنیای ابن حیدر در کربلا به غارت رفت
دنیای هیچ مظلومی در این دنیا به آن صورت برباد نشده است)
(در اینجا قدری راگخوانی دارد. دقیقۀ ۹)
محمد کے نواسے نے جو کی تیغوں کے سائے میں
بشر تو کیا فرشتوں سے نہ ایسی بندگی ہوگی
(آن گونه بندگیای که نوۀ محمد در زیر تیغ انجام داد
بشر که بماند، فرشته ها از عهدۀ آن برنخواهند آمد)
ہمارے خون کے بدلے میں امت بخش دے یارب
خدا سے حشر میں یہ التجا شبیر کی ہوگی
(خدایا! به حق خون ما، این امت را ببخش!
در روز جزا، حسین از خدا این التجا را خواهد کرد)
@mkazemkazemi
یک قوالی مذهبی از نصرت فتحعلی خان
از احمد شهریار، شاعر گرانقدر پاکستانی به خاطر این ترجمه سپاسگزارم.
شہیدِ کربلا کی مومنو جب یاد آتی ہے
تڑپ جاتی ہے دنیا خون کے آنسو بہاتی ہے
(ای مومنان! هنگامی که به یاد شهید کربلا می افتد
دنیا مضطرب شده و خون گریه می کند)
شاه است حسین، پادشاه است حسین
دین است حسین، دینپناه است حسین
سر داد و نداد دست در دست یزید
حقا که بنای لااله است حسین
سجدے میں سر کٹانے کو آخر کٹا دیا
لیکن خدا کے نام کا ڈنکا بجا دیا
(هرچند اجازه داد سرش در سجده بریده شود
اما نامِ خدا را (در دنیا) عام کرد.)
دین کی گر تلاش ہے سر کو جھکا نماز میں
دل سے خودی کو دور کر، خود کو مٹا نماز میں
آئے گا تجھ کو تب نظر روئے خدا نماز میں
پہلے حسین کی طرح سر کو کٹا نماز میں
(اگر دنبال دین هستی، سرت را در نماز خم کن
خودبینی را از دلت دور کن و خودت را در نماز فنا کن
آن وقت است که در نمازت لقای خدا را خواهی دید
(پس) اول مانند حسین باید سرت در نماز بریده شود.)
کس کی مجال اے حسین، کس کی ہو تجھ سے ہمسری
باپ اگر امام تھے، نانا کے گھر پیمبری
شکل حسین دیکھ کر حق بھی کہے گا حشر میں
اے مرے مصطفی کے لال امت مصطفی بری
(ای حسین! چه کسی جرائت همانندی تو را دارد
اگر پدرت امام بود، خانۀ جدت پیغبری داشت
در روز حشر با دیدن روی حسین خدا خواهد گفت:
ای نورِ دیدۀ مصطفی! (به خاطر تو) امتِ مصطفی آزاد است.)
سلامی کربلا میں کیا قیامت کی گھڑی ہوگی
چھری شبیر کی گردن پہ جس دم چل رہی ہوگی
(ای سلامی! در کربلا چه محشری برپا بوده باشد
هنگامی که بر گردن حسین خنجر کشیده می شد)
کلیجا تھام کر پیرِ فلک بھی رہ گیا ہوگا
کلیجے پر علی اکبر کے برچھی جب لگی ہوگی
(شاید پیرِ فلک نیز دستش را بر جگر گذاشته باشد
زمانی که دشنه بر جگر علی اکبر خورده باشد)
مجھے جانے دو پانی بھر کے یہ عباس کہتے تھے
کئی دن کی پیاسی ہے سکینہ رو رہی ہوگی
(هنگام پر کردن (مشک) آب، عباس میگفت: «بگذار برویم»
سکینه چند روز است که تشنه است، شاید دارد گریه می کند)
لٹی ہے جیسے دنیا کربلا میں ابن حیدر کی
کسی مظلوم کی دنیا نہ دنیا میں لٹی ہوگی
(آن گونه که دنیای ابن حیدر در کربلا به غارت رفت
دنیای هیچ مظلومی در این دنیا به آن صورت برباد نشده است)
(در اینجا قدری راگخوانی دارد. دقیقۀ ۹)
محمد کے نواسے نے جو کی تیغوں کے سائے میں
بشر تو کیا فرشتوں سے نہ ایسی بندگی ہوگی
(آن گونه بندگیای که نوۀ محمد در زیر تیغ انجام داد
بشر که بماند، فرشته ها از عهدۀ آن برنخواهند آمد)
ہمارے خون کے بدلے میں امت بخش دے یارب
خدا سے حشر میں یہ التجا شبیر کی ہوگی
(خدایا! به حق خون ما، این امت را ببخش!
در روز جزا، حسین از خدا این التجا را خواهد کرد)
@mkazemkazemi