ادب‌سار
14.9K subscribers
4.95K photos
123 videos
21 files
859 links
آرمان ادب‌سار
پالایش زبان پارسی
والایش فرهنگ ایرانی

instagram.com/AdabSar

گردانندگان:
بابک
مجید دُری @MajidDorri
پریسا امام‌وردیلو @New_View

فروشگاه ادبسار: @AdabSar1
Download Telegram
🔷💠🔹🔹
@AdabSar

🔸مرگِ آزرم

مردم یک دِه زن و پیر و پسر
راه نبردند به جایی دگر
آن که جوان بود و توانمند بود
روی به نان‌آوری‌ آورده زود
تا زن و فرزند نوایی بَرَد
پوشش و رامش به سرایی برد
در پیِ روزی و نوا هر کسی
دور از آن دهکده گشته بسی
بهرِ زن و مادر و فرزندها
مایه فرستاده جوان زی سرا
تا که در آن خانه به آسودگی
شام شود بام به فرخندگی
تاخت یکی روز بدان دهکده
توده‌‌ی دژخیمِ سیاهی‌‌زده‌
تیغ به دست تاخته با سد غریو
جیغ ز خونین‌شده چنگالِ دیو
هرکه در او گوهر مردانه بود
دشمن از او زندگی و جان ربود
زان سپس آن پَست ز کَفتارها
یا کم و گندیده ز مُردارها
سر به سرای زن و دختر زدند
زَفت به روی مَه و اختر زدند
جامه دریدند از آن اختران
افسر و سرکرده و نیزه‌گران
خود بشنیدم که در آن دِه زنی
هیچ نشد تا که بماند دمی
سخت در آویخت به دژخیمِ دیو
گُرد همان‌گونه که گودرز و گیو
شیرزنِ شرزه چو گُردآفرید
زود ز دست و تنِ افسر جهید
سر ز تن و پیکرِ افسر بکَند
زن تو نگو توسن و رخش و سمند
دور چو گشتند از آن روستا
افسر و سرکرده و سربازها
هر زنی از خانه‌ی خود زد برون
تا که بگوید چه شد اندر درون
دامن و پیراهنِ پاره‌ به بَر
ناله و شیون‌زده با چشمِ تر
جامه‌ی پاره به دو دستان زده
گریه و افغان زده در دهکده
زان‌همه آن زن چو دماوندکوه
پُر ز سترگی و شکیب و شکوه
داشت همی کاکُلِ افسر به دست
تیغ به دستِ دگرِ نازشَست
بانگ زد: ای تن‌بِسِپارانِ خوار
آدمی از کرده‌تان شرمسار
ننگ بر این دامنِ آلوده‌تان
درد ز آزرمِ فروگشته‌تان
چاک‌به‌پیراهن و‌جان‌زنده‌اید!
تن به تنِ ناکس و کس داده‌اید!
مانده‌اید که چو شماها منم؟
لکه زنم بر تن و بر دامنم؟
چیست جز این بهرِ سرافراز‌ زن
یا بکُشد یا بِشَوَد کشته‌تن
آن‌همه کم‌تر بسی از خار و خس
خیره به‌هم درنگریستند بس
رای به هم‌ بر سرِ آن زن زدند
پینه بر آن لکه‌ی دامن زدند
گفت یکی زان همه‌ آسوده‌گیر
از تنِ ناپاک‌شده سربه‌زیر:
همسرِ ما چون‌که بیاید زِ در
بشنود از افسرِ افکنده‌سر
سخت بگیرند گریبان ما
او چه شد و سر چه زده از شما!
از چه همی کشته شد آن دیوخو؟
پس تو چرا دادی به باد آبرو؟
پاک‌سرشتی تو نکردی چرا؟
گوهرِ هستی تو نمودی رها
ما همه بی‌پاسخ و دستِ تُهی
اوست همایون و پُر از فرّهی
چاره هم‌اینک که به جانش زنیم
تا تنِ ‌آسوده به همسر بَریم
تا نشود مشتِ گره‌کرده باز
پست بمانیم همی بسته‌راز
رشک چو بردند به رفتار او
چنگ کشیدند به رخسار او
پینه‌ی آن ننگ به هم برزدند
جانِ وُرا سیلی و نشتر زدند
یک‌دله بر بَبر بیاویختند
خونِ زنِ گُرد همه ریختند
شیر ژیان در برِ کفتارها
دست زد و پای بسی بارها
"رخش" بکُشتند به دستِ پلید
تا نتواند کسی رازش شنید
کوهه‌ی "آزرم" شکستند زود
رشته شد آن دیبه‌ی خوش‌تاروپود
شیر بکُشتند به چنگِ پلشت
اهرمن از زشت‌گران شاد گشت
گُرد دریدند به چنگالِ گرگ
تیشه به پای و سرِ سرو ستُرگ
شرم لگدکوب‌شده زیر پا
سرو ز دردش شده بالا دوتا
گر نتوان پنجه به دشمن کشید
رگ ز فرشته بتوانی بُرید
‌شرم و شکوهش چو به خاک آرمید
خون به تنِ توده‌ی زالو دمید
سرد فکندند به گوری ‌تنش
تا کسی رسوا نشود از بَرَش
چون نتوان گشت والا چو او
می‌شود آورد به خاکش فرو
تا تنِ پاکیزه‌ی پالوده هست
جانِ تبه‌کار نیاسوده است
دینِ تبه‌کار همه این بُوَد
دشمنِ نیکی و بدآیین بُوَد
ریختنِ خونِ تنِ پاک‌زن
هست بسی مایه‌ی ناپاک‌تن
چاره چه بود ای پریِ نازنین؟
دیو زده چنبره بر سرزمین!

سراینده و فرستنده #محمد_پوریان
#چکامه_پارسی

@AdabSar
🔷💠🔹🔹
💫

از ترمه‌ی جان نه تار پیداست و نه پود
جان تار نیارد شنَوَد، نی دف و اُود

تا تار نگردد دد و دیو از بَرِ من
تار است دل و دیده و رنجور و کبود

سراینده و فرستنده #محمد_پوریان


🔸پی‌نوشت سراینده:
در این سروده «تار» ۴بار، ولی هربار یک‌جور به کار رفته است:
۱. «تار» برابر با نخ و رشته در بافندگی
۲. «تار» گونه‌ای ساز در خُنیا و خُنیاگری
۳. «تار» برابر با تارومار و گریزدادن و راندن
۴. «تار» برابر با تیره و ناروشن
@AdabSar
💫

گویی که چرا‌ گل ز گلستانم رفت
یا این که چرا بلبل بستانم رفت

آیا تو شنیدی که ز تن جانم رفت؟
دیدی دو برادر ز دو دستانم رفت؟

سراینده و فرستنده #محمد_پوریان
@AdabSar
@AdabSar
🌸🌸🌼🌼
* نوای نوروز *

از مرغِ چمن نوای نوروز آمد
وز کوچه سِدای پای نوروز آمد
تاراج خزان و سردی دی گم شد
شادابی آشنای نوروز آمد

روزبهِ نوروز بر همه‌ی بزرگوارانِ ادبسار فرّخ باد؛ همین!
به امید خدای بهین

سراینده و فرستنده #محمد_پوریان
#نوروز #چکامه_پارسی
@AdabSar
🌺🌺🌻🌻
@AdabSar

* پیکرتراش *

توده‌سنگی را ابرمردی بزرگ
برگرفتی از سرِ کوهی سترگ
تا که آن توده ز جایش بَرکَنَد
از ستیغ کوه پایین آوَرَد
سنگ ناهموار و سنگین و زمخت
سخت دژمانا و انبوه و درشت
مردکی چون دید این هنگامه را
گفت: چون می‌بینم این دیوانه را؟
رفت و پرسیدش: چرا این می‌کُنی؟
خیره‌ای یا کار بیهوده کنی؟
گفت: می‌خواهم ز جایش بَرکَنَم
غلت‌غلتان سوی کارستان بَرم
گفت: از بهر چه این بیهوده‌کار
از تو باید سَر زند ای بردبار؟
گفت: «در خود یک فرشته دارد این
نیک‌پیکر، ماه‌بالا، نازنین
می‌برم تا آن برون آرم از این
دیده بر پندار بگشای و ببین»
مردِ درمانده شگفتی ساز کرد
لب فروبست و دو دیده باز کرد
آهنین‌آهنگِ خوش پیکرتراش
توده می‌آویخت با چنگ و خراش
سنگِ دو چندان ز بالا و برش
هم ز پایَش تاب رفت و هم سرش
اندکی غلتید و گامی رفت پیش
دیلمی هم کار و کوشش کرد بیش
سنگ می‌غلتاند از آن جایگاه
تا که بنشاند وُرا در کارگاه
سنگ چون در کارگاهش آرمید
خستگی از مردِ والا وارهید
بهرِ خوش‌پنداره‌ای مردم‌فریب
کرد آهنگِ چکش آن پُرشکیب
گاه تیشه، گاه پتک و خامه گاه
گاه سوهان از پگه تا شامگاه
مرد بود و سنگ بود و تیشه‌اش
یک‌دم آسوده نشد از پیشه‌اش
کِلکِ نازش روی پیکر می‌خَلید
نرم سوهانش به دیبا می‌کشید
می‌زدود او گرد و خاکِ کار را
آب می‌زد سنگِ گوهروار را
تا که اندام پری آمد پدید
در شگفتی شد هر آن رخسار دید
آفرین گفتند از این شاهکار
زین هنرور وین چنین کلک و نگار:
آفرین زین پیکرِ بی‌کاستی
هرچه زیبایی‌ست از او خاستی
خود چگونه آفریدی این پری
پاک‌اندامی به‌دور از هر بدی؟
گفت: بودی از نخست این خوبرو
هیچ‌چیزی من نیفزودم بر او
من همه افزودگی واپس زدم
خود نمایان آمد این نیکو بُتم

*ارزانیِ میکل‌آنژ - پیکرتراش

سراینده و فرستنده #محمد_پوریان
#چکامه_پارسی
@AdabSar
🔷💠🔹🔹
@AdabSar
* شخم‌زن و ساززن *

شخم‌زنی توی دهی در خزان
در پیِ هی‌هیِ دو گاوش دمان
خیش‌زنان برزگر و گاوجفت
ساززنی دید و چو گل درشکفت
گاوزنان کرد بدان مرد رو
خواند فرا تا کُنَدَش گفتگو:
تو ز چه راهی؟ به چه راهی‌ روی؟
در پیِ روزی به کجا می‌دوی؟
گفت: یکی ساززنِ ساده‌ام
در پیِ سور روز و شب آماده‌ام
نانِ مرا ساززنی می‌دهد
چون تو که از شخم‌زنی می‌رسد
مرد بدو گفت که: "‌ای ساززن
بهر من امروز همی ساز زن
تا کمی افسردگی از من رَمَد
شاد شَوَم، خستگی از تن رود
گر تو زنی خوش یکی امروز ساز
می‌دهمت کِشت چو آید فراز
گندم از این کِشت چو آید به دست
مزدِ تو نزدم یکی خروار هست
پاسخ سرنای تو و ساز تو
مزدِ برازنده ی آواز تو"
مرد شد از گفته‌ی او در شگُفت
غنچه‌ی او زین سخنش در شکُفت:
"برزگری نیک و هنرمنددوست
دادنِ بس مُزدِ فزونتر نکوست"
ساززن از خُرّمی از جا پرید
دست و لبش برد و به سازَش دمید
ساز به سرنای نکو در گرفت
بانگِ خوشش دشت و دمن برگرفت
مرد همی شد خوش و بس شادمان
هی زد و راند آن دو چو شیر ژیان
برزگر از بانگ خوشِ سازِ وی
خرم و خوش گاو همی کرد هِی
بانگ‌زنان یک‌سره در کند و کاو
از ته و بالای زمین جفت‌ِ گاو
شخم‌زن آن روز از این تیز خیش
خاک همی چاک زد و کرد ریش
برزگر از سازِ خوشش کام یافت
سازِ نکویش همه انجام یافت
مرد ز سرنا چو لبش برگرفت
در برِ خود برزگرش بر گرفت
گفت چو بدرود به او این یکی
داد بدین پاسخِ او بهتری
از پیِ هم ماه و شب و روز رفت
تیر رسید از پیِ خرداد تفت
ساززن آمد به پیِ برزگر
گندم از او تا بسِتانَد مگر
گفت که ای برزگرِ خوش‌سخن
آمده‌ام تا دهی گندم به من
گفت: چرا بهر تو گندم دهم؟
یا به چه چیزی ز تو گردن نهم؟
گفت: نگفتی تو به من در خزان
ساز بزن تا دَهَمت مزد آن؟
ساز زدم بهرِ تو با فرَّهی
تا یکی خروار تو گندم دهی
گفت بدو برزگر: ای ساده‌مرد
هیچ‌کسی این که تو گویی نکرد
توی خزان آنچه که پیمان گرفت
بود چو پاییز که پایان گرفت
من سخنم نیک خوش آمد تورا
ساز زدی نیز خوش آمد مرا
سربه‌سر آن روز شدیم ما دوتا
ساز و سخن روی ترازو جدا
ساززنش گفت که: ناراستی‌ست
کارِ تو نیرنگ و پر از کاستی‌ست
بهره تو بردی ز من و از زمین
پاسخم امروز دهی این‌چنین؟
گر همه سرمایه‌ی تو کِشتن است
ساززدن مایه‌ی دست من است
ساز زدم روز و شب و سال‌ها
شادی فزودم به سبک‌بال‌ها
برزگرش گفت: چنین داد نیست
دادِ چنین دور ز بیداد نیست
سربه‌سری گندم و بادت که دید؟
بادِ هوایی که به سازت دمید!
مرد دلش سوخت ز سرنا و گفت:
هوش‌وخرد با چو تویی نیست جفت
یا تو چنان‌گونه مرا ساز زن
یا که بپرداز بهایش به من
گفت بدو کِشتگر: ای ساززن
گندمِ زرین تو به سرنا مَتَن
هست همی سنجه‌ی تو نابجا
ساز کجا هست چو گندم روا؟
گفت بدو: کار تو ناراستی‌ست
دانه‌ی گندم همه با راستی‌ست
دست بپرداز ز بیهودگی
شرم‌ بکن زین همه آلودگی
ساز روا بود مگر گاه شخم؟
یا که روا بود به‌هنگام تخم؟
ننگ بدین مردک پیمان‌شکن
بر تو فریبنده‌ی نیرنگ‌زن
چرب‌زبانی و فریبِ تو کرد
سخت مرا خسته دل و روی زرد
نیست همین ره که تو پنداشتی
دانه‌ی گندم به گنه کاشتی
کرده‌ای پیمانِ خودت زیر گل
گَشته‌ای آلوده و بیماردل
لیک چو ناپاکی و سنگینه‌گوش
می شوم امروز ز تو چشم‌پوش
هیچ نیرزی به جویی زین سپس
هستی بسی پست‌تر از خار و خس‌
زشتیِ کار تو شده خوارساز
خوار به نزد زن و فرزند و ساز
شادیِ آن‌ روز چو بردی ز یاد
شرمت از این خرمنِ امروزه باد
ساز من آلوده شد از این دروغ
بُرد دروغِ تو ز سُرنا فروغ
سخت من از کارِ تو آزرده‌ام
آبِ رُخِ ساز چنین بُرده‌ام
گاو و زمینت همه چون خرمن‌اند
آن‌همه آغشته‌ی اهریمن‌اند
زود ز تو دور شوم ای پلید
تا شوی از یاد و دلم ناپدید

#محمد_پوریان
#چکامه_پارسی
@AdabSar
🔷💠🔹🔹
💫

دوستان! کس بهر ما ار پا دهد سر ما دهیم
تا که او گرمش شود خود را همی سرما دهیم

نیز زین اندازه‌ها بیشش بها گر ما دهیم
در دلِ خود جا دهیم و بیشتر گرما دهیم

سراینده و فرستنده #محمد_پوریان
#چکامه_پارسی
@AdabSar
🔷💠🔹🔹
@AdabSar
* مزد نماز و روزه *

خواجه‌مردی بود با نام نکو
با فر و جاه و زر و با آبرو
گاه آن آمد که رختش برکَنَد
تاروپودی بهر آن‌سو برتند
گفت: "ای نوباوگانِ در برم
یادگاران من و این همسرم
ای ‌گرامی‌های ناز و خوبرو
جان من اینک رسیده تا گلو
باغ و داراییِ من آنِ شما
باد ارزانی‌تان برگ و نوا
زین همه دارایی و آب و زمین
آنچه از من بر شماست این است این
چون نماز و روزه در گردن مراست
بازپردازشِ آن‌ها بر شماست"
چشم بر بست و جهان بدرود گفت
زان سپس با دستشان در گور خفت
پس همه آیین او بگذاشتند
پاسِ نام و جاه او را داشتند
چون که پایان یافت آیینِ چهل
گفتشان آمد به بخشِ آب و گل
باغ و گاو و گوسفند و کشتزار
بود بهرِ خاندانش پُرشمار
گفت یک تن زان همه فرزند و زن
از نماز و روزه باید دم زدن
مزد گر از مُرده‌ریگ گردد جدا
هم پدر خرسند گردد هم خدا
گفت یک دختر همی با آب و تاب
مزد روزه می‌دهیم از آسیاب
گفت فرزندی زمین زان دوردست
بهر بابا بسپریم ما بهتر است
این یکی گفت آن زمینی درخور است
می‌دهیم آن تکه‌ی پایین‌دست
دخترش گفت از دکان بخشی دهیم
گفت زن دکان‌ها را وا نهیم
یک پسر گفتا ز بُزها درخور است
این یکی گفتا ز بز بردار دست
دیگری گفتا دهیم از گاوها
آن دگر گفتا ز گندمزارها
هرکسی دم می‌زدی از این و آن
دیگری گفتی چنین است و چنان
گفتشان زین‌گونه چون بالا گرفت
نیز از انبار و کالاها گرفت
گفت زن یک روغنِ دان مانده است
اندر آن دیری‌ست موش افتاده است
گرچه زود آن موش آوردم برون
آن پلشتی مانده در آن تاکنون
چند تن گفتا نکو باشد همی
بهرِ آن مزد این روا آید همی
هیچکس اینجا دگر چیزی نگفت
ماند رازِ موش پنهان و نهفت
دادمندانه هر آنچه داشت او
بخش شد در آن میان بی گفتگو
چندکوچه دورتر زین خاندان
بود آخوندی نزار و کم توان
مزد را دادند با آن کش و فش
تا بخوانَد او نماز و روزه‌اش
زان سپس آن انجمن پایان گرفت
دردِ مُرده‌ریگشان درمان گرفت
روزها بگذشت و سال و ماه‌ها
زن بدید آخوند را در راه‌ها
دردِ راز زشت جانش می‌فشرد
روز و شب افسرده بود و می‌فسرد
هیچ نتوانست دندان بر جگر
بیشتر زین‌گونه برتابد دگر
رو به مردِ کم‌توان گفتا که ما
شرمگین هستیم بسیار از شما
بس نماز و روزه جا آورده‌اید
ای دریغا مزدِ آن بد برده‌اید
روغنِ دانی که بردید آن زمان
مُرده‌ی موشی برون بردیم از آن
زان زمان ما بهرِ آن افسرده‌ایم
بهرِ پوزش‌خواستن آماده‌ایم
گفت آخوندش که: هان! من گفتمی
این چه بودی هر نمازی خواندمی
چون که خم می‌گشتمی در هر نماز
باد می‌آمد ز من چون بانگِ ساز!

سراینده و فرستنده #محمد_پوریان
#چکامه_پارسی
@AdabSar
🔷💠🔹🔹
🔷💠🔹🔹
@AdabSar
🔸دوستانم این چنین دارند دوست!


روزی آهویی رمید از ترسِ تیر
تیرِ ترس‌افکن‌تر از سَد یوز و شیر

بیمناک‌آهو به هرسو می‌گریخت
از هراس اندامش از هم می‌گسیخت

تیر و ترکش خاک در هم می‌شکافت
تیزپا نالان به هرسو می‌شتافت

آن ز خمپاره گریزان می‌رمید
تا که شاید در پناهی آرمید

بینوای چشم‌نازِ بی‌گناه
در میان سنگری جستی پناه

تا ز آتشبارِشِ میدان رزم
جان‌پناهی را بیابد گرم و نرم

سوی سنگر راه برد آهوی ناز
چند رزمنده دلیر و سرفراز

چشمشان افتاد بر آن میهمان
خشکشان زد بندشان آمد زبان

برگرفتند آن همه پُردل چو شیر
برّه را تا کام برگیرند سیر

زد برون دل‌نازکی از انجمن
گفت با خود: نیستند اینان چو من

رو بدان‌ها گفت: نیستی این روا
او پناه از دشمن آورده به ما

دیگری گفت: این بهشتی‌برّه است
بهرِ ما یزدان ما آورده است

هر یکی از پیکرش لختی کشید
مزه‌ی اندام‌هایش می‌چشید

دید جانِ بره آن تن‌ناز را
زیر دندان‌نیشِ تیزِ شیرها

گفت: من از آن همه رگبارِ تیر
شاد و سرخوش گشتم اینجا جای‌گیر

گِردِ من گشتند شادان دوستان
آن همه من را گرفتند در میان

جان من در جان‌پناه آمد تباه
زیر چنگِ مردهای هم پناه

آری ای مغز و دل و سدپاره پوست!
دوستانم این چنین دارند دوست!

سراینده و فرستنده #محمد_پوریان
#چکامه_پارسی
@AdabSar
🔷💠🔹🔹
⭐️ @AdabSar 🌙

🌙 شب یلدا ⭐️
جنب‌وجوش شب #یلدا شورِ نوروزی گرفت
دیده‌بوسی‌ها ز هر سامان چو آن‌روزی گرفت

آتشی در دی دمید از مهرِ جان‌افروز ما
چهره‌ی فردای مردم، بوی بهروزی گرفت

از فروغ چارشنبه‌سوری آمد این نوید:
"چامه‌ی دیروزیان آهنگ امروزی گرفت"

تا زمستان گرم گردد، پای‌کوب و سرفراز
ساز از اردیبهشت و چنگ پیروزی گرفت

چادرش خورشید تا سرکرد و پشتِ کوه رفت
پاسی از شب، شهر ایران آتش‌افروزی گرفت

بامِ تیر و شام یلدا هر دوتا بالابلند
بوم میهن زر و سیم از مِهر و مَهروزی گرفت

دشتِ ایران، جای ساسان و ارشک و کوروش است
سرخوشا بومی که بوی شاه و شهروزی گرفت

چارگوشِ گیتی از کلک و هنر شد فربه جان
این جهان، از نسکِ ایران، دانش‌اندوزی گرفت

گرد هم گشتند پیران و جوانان گرم‌رو
تا انار و هندوانه، رنگِ شب‌سوزی گرفت

از ستیغ زاگرس می جوشدَش گاماسیاب
سیمره چون مار رفت و پهنه‌ی خوزی گرفت

برنمی‌تابد ستم، فرزندِ خاک این زمین
تیغ و خنجر، آبرو از تیغِ فیروزی* گرفت!

#محمد_پوریان #چله
یلدا‌شب ۱۳۹۴

⭐️ @AdabSar 🌙
💠🔹 @AdabSar
نهاوند فرخ
سراینده و فرستنده #محمد_پوریان
#چکامه_پارسی

خورشید تا فرو شد از کوهسار "گرین"
برف سپید شب شد، سیمینه لاژوردین
شبرنگ برف‌گستر، خیره نمود دوچشمم
خیز و به هند و چین بَر، زین چینی پر از چین
نیکو خرامد از کوه، ابر سپید انبوه
دامن‌کشان به دشت از دامان پاک پروین
زد تیغ آفتابش تا از سر "بروگِرد"
زرد و بنفش و آبی، سرزد کمان رنگین

زین تندر پیاپی؛ وین کوه برف بالا
تیشه شکست فرهاد؛ آمد به خواب شیرین
سدها هزار خروار آمد ز کوه، بهمن
خرسش نجنبد از جا زان خواب گرم سنگین
آیا شود پر و بال؛ برگسترد مگر "دال"؟
بر کَله‌کوه پهله، گُردان پای پشمین
ای لنگر نهاوند! از من شنو درودت
وز شیر و خرس و ببر و شهباز و کبک و شاهین

شد کوهه‌کوهه پنبه، گویی به هم فراهم
تا برف آن بزاید، گاماسیابِ سیمین
بینم ز مهرورزی، جویت روان ز هر سو
تا سبزه‌ها نشانی بر دشت‌های زرین
شاخاب پارس را من، پیوسته خوشگوارم
کرخه! ببر درودم بر خوزی خوش‌آیین
گنجشگکان ز "سُهران"، پرستوان ز "پاماس"
گوشم به آن گشایم؛ دیده بدوزم بدین

پروانگان به رنگ رنگین‌کمان گل‌ها
با گل به هم نشسته از بزمگاه دیرین
کبکت ز رنگ گرین، بال و برش بیاراست
سبزه غبا به تن زد، دیبای ابریشمین
زان سردی‌ات به چله، وزگرمی‌ات به مرداد
آورده‌ام ز "وهمان"، انگور زردِ شیرین
ای کوه "آردوشان" از ما سپاس زان رو
زر زایدت ز بالا؛ رَز آیدت ز پایین

رنجت نبینم ای دوست از گرم و سرد این چرخ
بس دل‌رباست گرین؛ دشتت بسی دلنشین
رو پابه‌پای خورشید چندی پیاده گز کُن
تا چشمه‌سار بینی، از گنبد کبودین
شاید اگر که کندی دل از سراب گنبد
رو از زَبَر سرابش، تا چشمه‌سار زیرین
گردوبُن ار تو خواهی، شش‌سَد گذشته سالش
سبدسبد بِبَر از "پارِسبو"، یادگارین

از لابه‌لای دره وز ژرفنای این کوه
سردرگم است خورشید از رخششی این چنین
بر سبزه‌ی "گیانره"، سلانه گام بردار
هم دامنت فروچین؛ هم گردکان برچین
در پُر"نِسار" و سایه، در پهنه‌ی "براَفتاب"
خواهی به خواب خوش رو؛ خواهی که پای ورچین
لختی برو به "دِهپُل"؛ آنجا دمی بیاسا
بر تختِ رنگ‌رنگ و بر چیدمانِ چوبین

پیشه‌ور سپاهان، دهپل اگر بدیدی
سرمه به چشم جهان، توشه گرفتی از این
چنگم چه باک؟ ار نیست امروزه در کنارم
خنیاگرم نمیرد، زنگوله‌های "ساورین"
رو از "سیاه‌دره" گامی بزن به "الوند"
یک سر بزن"ملوسان"؛ یک دم برو به"هرسین"
از زین‌وبرگ هرسین تا مرغزارِ "برزول"
خواهی رَوی خرامان؛ خواهی نشسته بر زین

بر تخت و سایه‌ساری، بنشین به "گیل‌آباد"
گیلِ گَمِش به یادآر، از مردمان پارین
زین‌جا پس از درنگی، کهن "گیان" ببینی
سرمست و شادمانه، زآب سراب نوشین
تختی بزن کناری؛ چادر به سبزه‌زاری
غالی به خرگهی زن؛ بر آب جوی بنشین
افسرده می‌شوم زین، خوشنام‌های رفته
"کوهانی"ام بدارید در یاد: "کوه آهنین"

هر جا گذر کند این پیچنده آب سرکش
چیزی بر آن فزاید از زیب و فر و آزین
بر دشت سبز دیدم، باران و شید رخشید
هر چکه‌اش چکاند بویی به دشتِ مشکین
نی می‌تراود از یخ، چک‌چکِ آب، تنها
پر از ترانه هست از "کُرکُر" و کبک و "دیندین"
نوروز از ره آید؛ آور ز کوه "سُردُم"
دارد ز هفتگانه، این دشت، بیشتر "سین"

فرّ و شکوه این کوه، مانی شگفته کردی
چامه چنان سرودی، با خامه‌ی نگارین
دست خدا چو کلکی زیبا چنین به هم زد
هم دام و دد زهی گفت؛ هم سهره زد آفرین
فرمان این سمندم خوش می‌خرامد اینجا
از پیچ "آورزمان" تا مردمان "باوین"
ای شهر من نهاوند؛ پیشانه‌ی دماوند
از کاوه، کاو، لختی؛ وان خوش درفش چرمین

زین باغبان فرخ، وین شاخسار گلرخ
دیدم خدایگان زد، پردیس زان نمادین
کم با من از بهشت و باغ و بنفشه‌اش گو
وامی گرفته از این آب و گِل سرشتین
اردیبهشت رفتم، "گُلباغی"ام ببویم
بیهُش هزار دیدم، فرشته‌ی بهشتین
هم‌ریشگان من، ای توت و بلوت و گردو!
همواره از شما باد دور آتش و تبرزین

در گوش جانم آویخت آموزه‌های ایزد
از کیش مهر و زُروان تا راستگفت بهدین
بر شهر و دشت و ده چون دیده بدوزم از دور
هرگوشه‌اش ببینم، ساده‌دلان خوش‌بین
ای پهله‌ی نهاوند، وی شهر جاودانه
دور از تو باد آسیب؛ دور از تو باد نفرین
از ما درود بر تو از پیر و کودک و خُرد
وز رستم و کیومرس؛ اسفندیار رویین

لالایی شبانت از دایگان و البرز
بر آرمیده آرش، خسرو و گیو و گرگین
ای کوه مهرگستر! در دامنت بپرور
هردم چو پوریانت، سدها هزار بی‌کین!


✍🏼 پ.ن سراینده:
گرین: کوه میان لرستان و همدان
بروگرد: بروجرد
دال: عقاب
سُهران، پاماس/پاماسب/جاماسب، وهمان، گنبدکبود، پارسبو، دهپل، سیاه‌دره، ملوسان، نسار، گیل‌آباد، برزول، گیان و کوهانی: روستاهای نهاوند
گیانراه: راه کوچه باغی نهاوند به کیان
نسار: سایه‌سار کوه
براَفتاب: آفتاب‌گیر کوه
ساورین: بز نر فراخ شاخ بزرگسال
کُرکُر، دیندین: از پرندگان
سُردُم: گیاه کوهی و خوراکی
آورزمان: روستایی از ملایر
باوین: تیره‌ای از مردمِ پارِسبان
گلباغی: گل محمدی

💠🔹 @AdabSar
باغبانی رنج بسیاری برای باغ بُرد
بُرد رنج و آب شد تا هر نهالش آب خورد

خورد و خواب و کار و بار و شور و اِشغش(عشقش) بود باغ
باغ، پُر ز میوه گشت و باغبان، ناچیده مُرد...


چارپاره‌ای در سوگ برادرم که از باغش بر نچید.
سراینده و فرستنده: #محمد_پوریان
#چکامه_پارسی

@AdabSar 🕊
@AdabSar

* سنگک *

خود بدیدم پیرمردی خویشوند
بخت خود افکنده بودی در کمند

گفت شب در خانه‌ی دُختم بدم
بامداد از خواب خوش برپا شدم

نرم‌نرمک دست بردم بر نماز
وانگهی بر خواهش و راز و نیاز

زان سپس غلتی زدم بر رختخواب
خواب را سودی نبود از پیچ و تاب

باخودم گفتم دراین آدینه‌گان
خوش بود نان و پنیر و گردکان

دیر بود و تند گشتم رهسپار
از دل و دامان "چوت" کردم گذار

تا ز فرمانداری و میدان آن
سنگکی از پای چوت کردم نشان

ایستادم در پس آن مردمان
تا بگیرم داغ و تازه یک دو نان

نانوا گفتا شمار سنگکم
می‌نماند برشما دلبندکم

سوی سنگک‌خانه‌ای دیگر شدم
تند با پا نِی که بس با سر شدم

ایستادم اندکی آن جایگاه
نانوا انداخت آنگاهم نگاه

گفت بر من: «ای پدر دیر آمدی
پُخت پایان یافت در این دم همی»

تند کردم پای تا آن سوی پل
تا که نان بستاند این پژمرده گل

گفتمش می‌خواهم از تو سنگکی
گفت تو دیر آمده‌ای اندکی

گفت بس نان می‌پزد آن نانوا
آن که کنج شهربانی کرده جا

گام کردم تند تا آن سنگکی
لرزشم بر پای و سر چون بیدکی

دیدم آنجا ایستاده چند تن
گفتم اینجا نان رسد گویی به من

گفت آن نانیگر خوش نان زن
«نان نمی‌ماند تو را ای پیرتن»

گفتمش چرخا ز توست این آه تفت
تند باید تا در سرداب رفت

تا در سرداب این چاکر دوید
سنگکی گفتا شما دیر آمدید

یک سواره آمد آنجا نان خرد
شوخ و شنگ و شاد تا خانه برد

چون که در آن جایگه نانی ندید
گفت چون "غِژ" بایدم تا دژ دوید

گفتم ای برنا چه باشد غژ دگر؟
گفت آوای گلوله را نگر

تیز این خودرو رود غران چو غژ
تا به آن سنگک‌پز بالای دژ

می‌روم زین نانوا تا آن دگر
گفتمش من را به همراهت ببر

تیز از سرداب تا بالا شدیم
نزد آن سنگک‌پز والا شدیم

چون به پای دژ رسیدیم ما دوتا
سوی سنگک چار کردیم ما دو پا

نانوا گفتا شما دیر آمدید
آتشی از شرم بر جانم زدید

خاکسار پایتان این جان و تن
جان بخواهید و نخواهید آن ز من

گفتم ای افسوس زین نابختیار
«چرخ از چوت با من آمد تا چنار»

این چرا گردون از من تیزتر
هر کجا پایم برم کوبی به سر؟

من بدین‌جا تند چون غژ آمدم
از درِ سرداب تا دژ آمدم

تو چگونه نیز تیز اینجا شدی
تا که کارم بد بسازی در بدی؟

چرخ گفتا نیست کار من بدی
خود تو دیر از خانه‌ات بیرون زدی

هر که خیزد دیر از خوابش به پا
دور ماند از فر و نان و نوا

پی‌نوشت سراینده:
چوت: کوه کوتاه در گویش نهاوندی
پای دژ: پای قلعه؛ پاقلا در گویش نهاوندی؛ جایگاهی باستانی با در و دیوار بلند بر روی تپه ای سنگلاخی که فتحعلی شاه در پی گنج یابی دستور کندن و ویران کردن آن را داد.
چنار سه گانه ی بسیار تناورِ نهاوند، دیرآشنای همگان است.


سراینده و فرستنده: #محمد_پوریان
#چکامه_پارسی

@AdabSar
Forwarded from ادب‌سار
💫

دوستان! کس بهر ما ار پا دهد سر ما دهیم
تا که او گرمش شود خود را همی سرما دهیم

نیز زین اندازه‌ها بیشش بها گر ما دهیم
در دلِ خود جا دهیم و بیشتر گرما دهیم

سراینده و فرستنده #محمد_پوریان
#چکامه_پارسی
@AdabSar
🏴🇮🇷
به پاس سپارش روان‌شاد «محمدرضا شجریان» برای پیکرسپاری در آستان فردوسی توسی…

رفت خوش خنیاگرِ چالاک توس
واله‌ی چامه‌سرای پاک توس
گفت من چون خواستم در خاک خفت
پیکرم درافکنید در خاک توس!

#محمد_پوریان
#چکامه_پارسی
🏴🇮🇷 @AdabSar
🌿💐 @AdabSar 🌺
بد زبان
#محمد_پوریان دی ۱۳۹۹

با زبانت کس مرنجان ای پسر
تا زبان‌آور شوی افسر به سر

خوش ‌ندارم آن نکو رخساره‌ را
گوش او در پندگیری، گنگ و کر

خوی بد در جانِ آنانی نشست
چشم‌ها از نیش‌شان پُراشک و تر

بد زبان، کی پند گیرد از بدی
زینِ زرین کی کُنَد بر پشتِ خر؟

دل بباید پاک و ناز و مهربان
تا گشاید فاخته، شهبال و پر

گر ندانی نوش در جانی کنی
بر دل و جانش میفکن نیشتر

هر چه نیکوتر، زبانِ خوش‌سخن
کام بر جان‌ها نشاند بیش‌تر

می‌بَرَد از آب، تاب آتشفشان
بد دهن سازد کمان‌ از هر کمر

بُرد باران ‌خسته‌تن از نیزه‌ها
نیز نیزه تاب بُرد از شیر نر

آن‌که نیکوخوی و نیکوگوی هست
بر زبانش برفشان انبانِ زر

زشت‌گو آلوده دارد جان و دل
او پلیدی‌واژگان گوید ز بر

از دهان زشت‌گویِ بدهن
بوی گندِ چاهِ گند آید به در

کژدُمان، پرهیز را درخورد هست
ورنه نیشش می‌خلد پهلوی و بر

جان به پای آن بزرگ افشانمی
کوهه‌کوهه گُل ز دَم افشاند در

کیست آن نیکودهانِ نیک‌دل‌
به‌به‌اش نشنید روز و شب مگر؟

بُزدلی آرد به پی، پرخاش‌گو
نیک‌گو بینم دلیر و پُرجگر

چون بهشت است آستان خوش‌دهن
بر زمین افزون دهد او زیب و فر

گرچه در افزون بود پاکیزه‌گو
نیزه‌گر چون گرگ هست و بُزِ گر

نامِ زشتِ زشت‌گو شد ننگ خاک
نام خوش‌گو خوش فروشد، پیله‌ور!

#چکامه_پارسی
🌿💐 @AdabSar 🌺
⭐️🌙
جنب‌وجوش شب #یلدا شورِ نوروزی گرفت
دیده‌بوسی‌ها ز هر سامان چو آن‌روزی گرفت

آتشی در دی دمید از مهرِ جان‌افروز ما
چهره‌ی فردای مردم بوی بهروزی گرفت

از فروغ چارشنبه‌سوری آمد این نوید:
«چامه‌ی دیروزیان آهنگ امروزی گرفت»

تا زمستان گرم گردد، پای‌کوب و سرفراز
ساز از اردیبهشت و چنگ پیروزی گرفت

چادرش خورشید تا سرکرد و پشتِ کوه رفت
پاسی از شب شهر ایران آتش‌افروزی گرفت

بامِ تیر و شام یلدا هر دوتا بالابلند
بوم میهن زر و سیم از مِهر و مَهروزی گرفت

دشتِ ایران جای ساسان و ارشک و کوروش است
سرخوشا بومی که بوی شاه و شهروزی گرفت

چارگوشِ گیتی از کلک و هنر شد فربه جان
این جهان از نسکِ ایران دانش‌اندوزی گرفت

گرد هم گشتند پیران و جوانان گرم‌رو
تا انار و هندوانه رنگِ شب‌سوزی گرفت

از ستیغ زاگرس می جوشدَش گاماسیاب
سیمره چون مار رفت و پهنه‌ی خوزی گرفت

برنمی‌تابد ستم فرزندِ خاک این زمین
تیغ و خنجر آبرو از تیغِ فیروزی گرفت


#محمد_پوریان
#چکامه_پارسی


#چله #یلدا
⭐️ @AdabSar 🌙