سر اومد زمستون
داوود شرارهها
#برگه_شوندان
سر اومد زمستون
#داوود_شراره_ها
ترانه : زنده یاد #سعید_سلطانپور
آهنگ : #مهرداد_برآن
https://t.me/shavandanpage
🆔 @Sayehsokhan
سر اومد زمستون
#داوود_شراره_ها
ترانه : زنده یاد #سعید_سلطانپور
آهنگ : #مهرداد_برآن
https://t.me/shavandanpage
🆔 @Sayehsokhan
#برگه_شوندان
#شمع در حافظه ما ایرانیها، رسوبات تکاندهندهای دارد؛ شگفت انگیز اینکه هر کدام روایتی متمایز را آبستن هستند؛
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
#سعدی
پر زنان در پیش شمع روی تو
جان ناپروای من پروانهای است
#عطار
دلا از روشنی شمعی برافروز
ز شمع آتش پرستیدن بیاموز
#نظامی
شمع جگر چون جگر شمع سوخت
آتش دل چون دل آتش فروخت
#نظامی
شمع را ساختند بر سر جای
و ایستادند همچو شمع به پای
#نظامی
در دستت اوفتادم چون مرغ پر بریده
در پیشت ایستادم چون شمع سر بریده
#خاقانی
دزدان شبرو در طلب، از شمع ترسند ای عجب
تو شمع پیکر نیمشب دل دزدی اینسان تا کجا؟
#خاقانی
طرازِ پیرهنِ زَرکشم مبین چون شمع
که سوزهاست نهانی درونِ پیرهنم
#حافظ
گر کُمَیتِ اشکِ گلگونم نبودی گرمرَو
کَی شدی روشن به گیتی رازِ پنهانم چو شمع؟
#حافظ
گر آتش دل نیست پس این دود چراست
ور عود نسوخت بوی این عود چراست
این بودن من عاشق و نابود چراست
پروانه ز سوز شمع خشنود چراست
#مولوی
یک شمع از این مجلس صد شمع بگیراند
گر مردهای ور زنده هم زنده شوی با ما
#مولوی
کثرت خلق به توحید چه نقصان دارد؟
چه خلل می رسد از رشته به یکتایی شمع؟
#صائب_تبریزی
اينكه گاهي ميزدم بر آب و آتش خويش را
روشني در كار مردم بود مقصودم چو شمع
#صائب_تبريزي
از شمع سه گونه كار ميآموزم
ميگريم و ميگدازم و ميسوزم
#مسعود_سعد_سلمان
شبست و چشم من و شمع اشکبارانند
مگر به ماتم پروانه سوگوارانند
#شهریار
کاش در بستر تنهایی تو
پیکرم شمع گنه می افروخت
#فروغ_فرخزاد
و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آن را
آن آخرین و آن کشیدهترین شعله خوب میداند
#فروغ_فرخزاد
دیریست عابری نگذشته ست ازین کنار
کز شمع او بتابد نوری ز روزن ام
#احمد_شاملو
ایستادگی کن تا روشن بمانی،
شمع های افتاده خاموش می شوند.
#احمد_شاملو
شمع اشکی دو بیفشاند و بمرد
روشنایی بشد و سایه ببرد
#هوشنگ_ابتهاج
و...
کثرت هایی عجیب که حول یکتایی شمع، خرده خرده های مولفین را روایت می کنند.
#سولماز_نصرآبادی
https://t.me/shavandanpage
🆔 @Sayehsokhan
#شمع در حافظه ما ایرانیها، رسوبات تکاندهندهای دارد؛ شگفت انگیز اینکه هر کدام روایتی متمایز را آبستن هستند؛
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
#سعدی
پر زنان در پیش شمع روی تو
جان ناپروای من پروانهای است
#عطار
دلا از روشنی شمعی برافروز
ز شمع آتش پرستیدن بیاموز
#نظامی
شمع جگر چون جگر شمع سوخت
آتش دل چون دل آتش فروخت
#نظامی
شمع را ساختند بر سر جای
و ایستادند همچو شمع به پای
#نظامی
در دستت اوفتادم چون مرغ پر بریده
در پیشت ایستادم چون شمع سر بریده
#خاقانی
دزدان شبرو در طلب، از شمع ترسند ای عجب
تو شمع پیکر نیمشب دل دزدی اینسان تا کجا؟
#خاقانی
طرازِ پیرهنِ زَرکشم مبین چون شمع
که سوزهاست نهانی درونِ پیرهنم
#حافظ
گر کُمَیتِ اشکِ گلگونم نبودی گرمرَو
کَی شدی روشن به گیتی رازِ پنهانم چو شمع؟
#حافظ
گر آتش دل نیست پس این دود چراست
ور عود نسوخت بوی این عود چراست
این بودن من عاشق و نابود چراست
پروانه ز سوز شمع خشنود چراست
#مولوی
یک شمع از این مجلس صد شمع بگیراند
گر مردهای ور زنده هم زنده شوی با ما
#مولوی
کثرت خلق به توحید چه نقصان دارد؟
چه خلل می رسد از رشته به یکتایی شمع؟
#صائب_تبریزی
اينكه گاهي ميزدم بر آب و آتش خويش را
روشني در كار مردم بود مقصودم چو شمع
#صائب_تبريزي
از شمع سه گونه كار ميآموزم
ميگريم و ميگدازم و ميسوزم
#مسعود_سعد_سلمان
شبست و چشم من و شمع اشکبارانند
مگر به ماتم پروانه سوگوارانند
#شهریار
کاش در بستر تنهایی تو
پیکرم شمع گنه می افروخت
#فروغ_فرخزاد
و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آن را
آن آخرین و آن کشیدهترین شعله خوب میداند
#فروغ_فرخزاد
دیریست عابری نگذشته ست ازین کنار
کز شمع او بتابد نوری ز روزن ام
#احمد_شاملو
ایستادگی کن تا روشن بمانی،
شمع های افتاده خاموش می شوند.
#احمد_شاملو
شمع اشکی دو بیفشاند و بمرد
روشنایی بشد و سایه ببرد
#هوشنگ_ابتهاج
و...
کثرت هایی عجیب که حول یکتایی شمع، خرده خرده های مولفین را روایت می کنند.
#سولماز_نصرآبادی
https://t.me/shavandanpage
🆔 @Sayehsokhan
Telegram
برگه تخصصی ادبیات و فلسفه شوَندان
این برگه جویای دگرگونی در نگاه به خود است از مسیرهای نامعمول ادبیات، فلسفه و هنر. محملی برای ارائه ی ایده های نو و خلاقیت های تازه.
به مدیریت :
علی پیرنهاد،سولماز نصرآبادی، احمد بدری
به مدیریت :
علی پیرنهاد،سولماز نصرآبادی، احمد بدری
#برگه_شوندان
گریه و اندوه اهریمنی است. در آموزههای دین زرتشت، این اهریمن بدنهاد است که زاری را در جهان میگسترد. و آنچه مزدا اهوره به آدمیان داده است تا در برابر شر ایستادگی کنند، رامش و شادی است.
شادی آفریدهی اهورامزدا و همسنگ دیگر آفریدههای او چون زمین و آسمان و انسان است، چنانکه در سنگنبشتهی نقش رستم از زبان داریوش بزرگ آمده است:
«کردگار بزرگ اهورامزداست که زمین را آفرید. که آسمان را آفرید. که آدمی را آفرید. که شادی را برای آدمی آفرید. که داریوش را شاه کرد. شاهی از بسیار شاهان و فرمانداری از بسیاران.»
اهریمن آدمیزاده را گریان و پیوسته در رنج و اندوه میخواهد. او اما باید بخندد. بر نیک و بد، و بر تباهی دورانها، که راه دیگری برای گذر از گردنههای دشخوار زندگی نیست. و شادی خود بالاترین نیایشها به درگاه مزدا اهوره است چنان که در گاهان میگوید:
«ای اهورهی تیزبین! به شادمانی و رامش من، دهش بیمانند خویش را که از «شهریاری مینوی» و از «منش نیک» است، بر من آشکار کن.»
(هات ۳۳/بند۱۳)
«ای کسانی که همه همکام یکدیگرید! «اشه» و «منش نیک» را که از آموزش آن، «آرمیتی» فزونی خواهد گرفت، به ما ارزانی دارید. شما را در نماز میستاییم و از «مزدا» خواستاریم که به ما رامش بخشد.»
(یسنه، هات ۵۱/ بند ۲۰)
#محسن_توحیدیان
-----------------------------------
(فرازهای گاهان از اوستا بهترجمهی
جلیل دوستخواه)
اَشَه: حقیقت و راستی، قانون پاداش و پادافره.
آرمیتی: اسپندارمذ، یکی از ایزدبانوان دین زرتشتی و نماد مهر و بردباری و فروتنی.
https://t.me/shavandanpage
🆔 @Sayehsokhan
گریه و اندوه اهریمنی است. در آموزههای دین زرتشت، این اهریمن بدنهاد است که زاری را در جهان میگسترد. و آنچه مزدا اهوره به آدمیان داده است تا در برابر شر ایستادگی کنند، رامش و شادی است.
شادی آفریدهی اهورامزدا و همسنگ دیگر آفریدههای او چون زمین و آسمان و انسان است، چنانکه در سنگنبشتهی نقش رستم از زبان داریوش بزرگ آمده است:
«کردگار بزرگ اهورامزداست که زمین را آفرید. که آسمان را آفرید. که آدمی را آفرید. که شادی را برای آدمی آفرید. که داریوش را شاه کرد. شاهی از بسیار شاهان و فرمانداری از بسیاران.»
اهریمن آدمیزاده را گریان و پیوسته در رنج و اندوه میخواهد. او اما باید بخندد. بر نیک و بد، و بر تباهی دورانها، که راه دیگری برای گذر از گردنههای دشخوار زندگی نیست. و شادی خود بالاترین نیایشها به درگاه مزدا اهوره است چنان که در گاهان میگوید:
«ای اهورهی تیزبین! به شادمانی و رامش من، دهش بیمانند خویش را که از «شهریاری مینوی» و از «منش نیک» است، بر من آشکار کن.»
(هات ۳۳/بند۱۳)
«ای کسانی که همه همکام یکدیگرید! «اشه» و «منش نیک» را که از آموزش آن، «آرمیتی» فزونی خواهد گرفت، به ما ارزانی دارید. شما را در نماز میستاییم و از «مزدا» خواستاریم که به ما رامش بخشد.»
(یسنه، هات ۵۱/ بند ۲۰)
#محسن_توحیدیان
-----------------------------------
(فرازهای گاهان از اوستا بهترجمهی
جلیل دوستخواه)
اَشَه: حقیقت و راستی، قانون پاداش و پادافره.
آرمیتی: اسپندارمذ، یکی از ایزدبانوان دین زرتشتی و نماد مهر و بردباری و فروتنی.
https://t.me/shavandanpage
🆔 @Sayehsokhan
Telegram
برگه تخصصی ادبیات و فلسفه شوَندان
این برگه جویای دگرگونی در نگاه به خود است از مسیرهای نامعمول ادبیات، فلسفه و هنر. محملی برای ارائه ی ایده های نو و خلاقیت های تازه.
به مدیریت :
علی پیرنهاد،سولماز نصرآبادی، احمد بدری
به مدیریت :
علی پیرنهاد،سولماز نصرآبادی، احمد بدری
#برگه_شوندان
دربارهی فوکو
(قسمت اول)
➖ پیش از آن که به سراغ پرسشهای عمومیتر دربارهی روشنفکرها و حیطهی سیاسی برویم ، آیا میتوانید رابطهی خود با فوکو و GIP را توضیح دهید ؟
Groupe d information sue le prisons
( گروه اطلاع رسانی درباره زندانها)
ژیل دلوز : پس میخواهید از GIP شروع کنید. در برابر آنچه خواهم گفت ، کیش و مات خواهید شد . هیچ خاطرهای ندارم ؛ انگار بخواهم رویایی را توصیف کنم ، رویایی مبهم.
پس از ۶۸ گروههای بسیار متفاوتی حضور داشتند ، اما این گروهها اساسا فشرده و کوچک بودند. دوران پس از ۶۸ بود. آن ها بازماندگان ۶۸ بودند، و همه گذشتهای از آن خود داشتند .
فوکو تاکید میکرد که ۶۸ برایش هیچ اهمیتی نداشته است. او قبل از آن به عنوان یک فیلسوف برجسته مطرح بود ، اما زیر بار پیشینهی شصت و هشتی نمیرفت. همین امر احتمالا به وی اجازه داد تا چنین نوع جدیدی از یک گروه را شکل دهد و این گروه به او نوعی برابری با دیگر گروه ها را اعطا کرد.
او هرگز به خود اجازه نمیداد که جایی برده شود ، که مغبون شود. GIP به او اجازه داد تا استقلالش از دیگر گروه ها را همچون چپ پرولتری ، حفظ کند. تبادل نظرها و جلسات دائمی وجود داشت ، اما همواره استقلال کامل GIP را حفظ میکرد.
به نظر من فوکو تنها کسی نبود که از گذشته جان سالم به در برد ، اما تنها کسی بود که در همهی سطوح چیزی نو ابداع کرد.GIP مثل خود فوکو دقیق بود. GIP انعکاسی از خود فوکو و ابداعی فوکویی - دفری بود؛ یکی از همان مواردی که همکاریشان نزدیک و فوقالعاده بود.
چنین گروهی برای اولین بار در فرانسه شکل گرفت ؛ گروهی که نه سرو کاری با حزب داشت و نه پیوندی با بنگاه ها. ایدهی اصلی ساختن یک گروه جمعآوری اطلاعات از زندانها بود. اما بدیهی است که قضیه بیش از صرف اطلاعات بود؛ مسئله بر سر نوعی آزمایش تفکر بود. بخشی از فوکو هست که همواره فرایند اندیشیدن را آزمایش در نظر میگیرد. این میراث نیچهای اوست.
ایدهی او آزمونگری دربارهی زندانها نبود ؛ بل در نظر گرفتن زندان به منزلهی مکانی بود که زندانیان در آن تجربهای مشخص را از سر میگذرانند و روشنفکران نیز باید دربارهی این تجربه بیندیشند.
GIP به زیبایی یکی از کتابهای فوکو بود. از صمیم قلب به گروه پیوستم ؛ زیرا مجذوب شده بودم. وقتی آن دو نفر کار را آغاز کردند درست همچون گام برداشتن به درون تاریکی بود. چیزهایی میدیدند ، اما هر آنچه که میبینی همیشه در تاریکی است. چه کار میکنی؟ فکر کنم این طور آغاز شد :
دفر شروع کرد به پخشکردن تراکتهایی بین خانوادههایی که داخل صفها حین ساعتهای ملاقات ایستاده بودند. آدمهای زیادی آنجا میرفتند و فوکو گاه با آنها بود . خیلی زود به آنها برچسب " آشوبگر " زدند. آنچه آنها میخواستنداصلا آشوبکردن نبود، بلکه طراحی پرسش نامهای بود که خانوادهها و زندانیها بتوانند کامل کنند.
به خاطر دارم نخستین پرسش نامهها سوالهایی دربارهی غذا و مراقبتهای پزشکی دیده میشد. فوکو بابت نتایج این پرسش نامهها باید قوت قلب بسیار زیادی گرفته باشد ، و نیز خیلی تهیج و شگفتزده شده باشد.
چیز بسیار بدتری نیز یافتیم ، یعنی بهطور خاص همان تحقیر دائمی. سپس فوکو مشاهدهگر به هیئت فوکو متفکر در آمد...
او ناگهان به تفاوت عظیم بین شان نظری و حقوقی زندانها ، بین زندان به منزلهی از دست دادن آزادی با استفادههای اجتماعی از زندان - که اساسا چیز دیگری است - حساس شده بود، زیرا زندانها نه تنها فرد را از آزادیاش محروم میکنند - محرومیتی که به نوبهی خود هنگفت است - بلکه همچنین تحقیری سیستماتیک در انجا دست به کار است.
سیستمی که برای خرد کردن آدمهابه کار میرود و این کار از صرف گرفتن آزادی یک فرد مجزاست. همانطور که همه میدانستند ما کشف کردیم که فرمی از داوری و قضاوت در زندان وجود داشت که بیهیچ نظارتی، همان زمان به وجود آمدن به نوعی زندان درون زندان، نوعی زندان در پس زندان ( زندان انفرادی ) شناخته می شودQHC
میشد زندانیان را بدون هیچ امکانی جهت دفاع از خودشان به حبس انفرادی محکوم کرد.
چیزهای زیادی آموختیم. GIP در کنار خانوادههای زندانیان و زندانیان سابق فعالیت میکرد. مثل هر چیز خاص دیگری دقایق خندهداری هم وجود داشت ، مثل زمانی که ما برای اولین بار با زندانیان سابق ملاقات کردیم و هر یک از آنان میخواست که بیش از دیگران یک زندانی به حساب بیاید.
هر یک همیشه چیزی بدتر از بقیه را تجربه کرده بود.
https://t.me/shavandanpage
🆔 @Sayehsokhan
دربارهی فوکو
(قسمت اول)
➖ پیش از آن که به سراغ پرسشهای عمومیتر دربارهی روشنفکرها و حیطهی سیاسی برویم ، آیا میتوانید رابطهی خود با فوکو و GIP را توضیح دهید ؟
Groupe d information sue le prisons
( گروه اطلاع رسانی درباره زندانها)
ژیل دلوز : پس میخواهید از GIP شروع کنید. در برابر آنچه خواهم گفت ، کیش و مات خواهید شد . هیچ خاطرهای ندارم ؛ انگار بخواهم رویایی را توصیف کنم ، رویایی مبهم.
پس از ۶۸ گروههای بسیار متفاوتی حضور داشتند ، اما این گروهها اساسا فشرده و کوچک بودند. دوران پس از ۶۸ بود. آن ها بازماندگان ۶۸ بودند، و همه گذشتهای از آن خود داشتند .
فوکو تاکید میکرد که ۶۸ برایش هیچ اهمیتی نداشته است. او قبل از آن به عنوان یک فیلسوف برجسته مطرح بود ، اما زیر بار پیشینهی شصت و هشتی نمیرفت. همین امر احتمالا به وی اجازه داد تا چنین نوع جدیدی از یک گروه را شکل دهد و این گروه به او نوعی برابری با دیگر گروه ها را اعطا کرد.
او هرگز به خود اجازه نمیداد که جایی برده شود ، که مغبون شود. GIP به او اجازه داد تا استقلالش از دیگر گروه ها را همچون چپ پرولتری ، حفظ کند. تبادل نظرها و جلسات دائمی وجود داشت ، اما همواره استقلال کامل GIP را حفظ میکرد.
به نظر من فوکو تنها کسی نبود که از گذشته جان سالم به در برد ، اما تنها کسی بود که در همهی سطوح چیزی نو ابداع کرد.GIP مثل خود فوکو دقیق بود. GIP انعکاسی از خود فوکو و ابداعی فوکویی - دفری بود؛ یکی از همان مواردی که همکاریشان نزدیک و فوقالعاده بود.
چنین گروهی برای اولین بار در فرانسه شکل گرفت ؛ گروهی که نه سرو کاری با حزب داشت و نه پیوندی با بنگاه ها. ایدهی اصلی ساختن یک گروه جمعآوری اطلاعات از زندانها بود. اما بدیهی است که قضیه بیش از صرف اطلاعات بود؛ مسئله بر سر نوعی آزمایش تفکر بود. بخشی از فوکو هست که همواره فرایند اندیشیدن را آزمایش در نظر میگیرد. این میراث نیچهای اوست.
ایدهی او آزمونگری دربارهی زندانها نبود ؛ بل در نظر گرفتن زندان به منزلهی مکانی بود که زندانیان در آن تجربهای مشخص را از سر میگذرانند و روشنفکران نیز باید دربارهی این تجربه بیندیشند.
GIP به زیبایی یکی از کتابهای فوکو بود. از صمیم قلب به گروه پیوستم ؛ زیرا مجذوب شده بودم. وقتی آن دو نفر کار را آغاز کردند درست همچون گام برداشتن به درون تاریکی بود. چیزهایی میدیدند ، اما هر آنچه که میبینی همیشه در تاریکی است. چه کار میکنی؟ فکر کنم این طور آغاز شد :
دفر شروع کرد به پخشکردن تراکتهایی بین خانوادههایی که داخل صفها حین ساعتهای ملاقات ایستاده بودند. آدمهای زیادی آنجا میرفتند و فوکو گاه با آنها بود . خیلی زود به آنها برچسب " آشوبگر " زدند. آنچه آنها میخواستنداصلا آشوبکردن نبود، بلکه طراحی پرسش نامهای بود که خانوادهها و زندانیها بتوانند کامل کنند.
به خاطر دارم نخستین پرسش نامهها سوالهایی دربارهی غذا و مراقبتهای پزشکی دیده میشد. فوکو بابت نتایج این پرسش نامهها باید قوت قلب بسیار زیادی گرفته باشد ، و نیز خیلی تهیج و شگفتزده شده باشد.
چیز بسیار بدتری نیز یافتیم ، یعنی بهطور خاص همان تحقیر دائمی. سپس فوکو مشاهدهگر به هیئت فوکو متفکر در آمد...
او ناگهان به تفاوت عظیم بین شان نظری و حقوقی زندانها ، بین زندان به منزلهی از دست دادن آزادی با استفادههای اجتماعی از زندان - که اساسا چیز دیگری است - حساس شده بود، زیرا زندانها نه تنها فرد را از آزادیاش محروم میکنند - محرومیتی که به نوبهی خود هنگفت است - بلکه همچنین تحقیری سیستماتیک در انجا دست به کار است.
سیستمی که برای خرد کردن آدمهابه کار میرود و این کار از صرف گرفتن آزادی یک فرد مجزاست. همانطور که همه میدانستند ما کشف کردیم که فرمی از داوری و قضاوت در زندان وجود داشت که بیهیچ نظارتی، همان زمان به وجود آمدن به نوعی زندان درون زندان، نوعی زندان در پس زندان ( زندان انفرادی ) شناخته می شودQHC
میشد زندانیان را بدون هیچ امکانی جهت دفاع از خودشان به حبس انفرادی محکوم کرد.
چیزهای زیادی آموختیم. GIP در کنار خانوادههای زندانیان و زندانیان سابق فعالیت میکرد. مثل هر چیز خاص دیگری دقایق خندهداری هم وجود داشت ، مثل زمانی که ما برای اولین بار با زندانیان سابق ملاقات کردیم و هر یک از آنان میخواست که بیش از دیگران یک زندانی به حساب بیاید.
هر یک همیشه چیزی بدتر از بقیه را تجربه کرده بود.
https://t.me/shavandanpage
🆔 @Sayehsokhan
Telegram
برگه تخصصی ادبیات و فلسفه شوَندان
این برگه جویای دگرگونی در نگاه به خود است از مسیرهای نامعمول ادبیات، فلسفه و هنر. محملی برای ارائه ی ایده های نو و خلاقیت های تازه.
به مدیریت :
علی پیرنهاد،سولماز نصرآبادی، احمد بدری
به مدیریت :
علی پیرنهاد،سولماز نصرآبادی، احمد بدری
#برگه_شوندان
🔸 چرا مولانا در فرهنگ ما مهم است؟
بار اول که شنیدم اردلان سرفراز بیان کرده که در ترانههایش از مولانا تاثیر پذیرفته برایم این مطلب غیرمنتظره بود اما به مرور که به بعضی ترانههایش از جمله متن ترانه "حادثه" دقت کردم دیدم درست است؛ سراسر ترانه حادثه روایتگر نوعی جستجوی جانفرسا در سلوکی درونی و به خود رسیدن است ...
"فریاد کشیدم تو کجایی تو کجایی
گفتی که منم با تو، ولیکن تو نقابی "
یا
"گفتم که عطش می کشدم در تب صحرا
گفتی که مجوی آب و عطش باش سراپا"
مولانا این معنا را در ابیات زیر اینگونه بیان می کند:
" آب کم جو تشنگی آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پست"
البته اندیشههای مولانا یا هر شخصیت اسطورهای دیگر را نمیتوان بیرون از محمل تاریخ مورد بررسی و سنجش قرار داد چرا که این اندیشهها از دل تاریخ سربرآورده است و لاجرم قابل نقض و ابرام و چون و چراست اما منظور این است که اگر گرد و غبار تاریخیت را از سر و روی آن بزداییم میبایست یک لایه زیرین و ذیقیمتی باقی بماند که جوهر آن کلام قرار میگیرد، یعنی بعبارت دیگر، آن جوهر در پوششی از تاریخیت مختص بخود پیچیده شده است ...
من وقتی به این سطر از ترانه زیبای اردلان سرفراز میرسم از خود میپرسم آیا چند نمونه انگشت شمار دیگر ازین دست آثار در تاریخ موسیقی پاپ جهان میتوان سراغ گرفت که چنین مفهوم ژرفی را به این وسعت به گوش میلیونها نفر رسانده باشد:
"گفتم که عطش میکُشدم در تب صحرا
گفتی که مجوی آب و عطش باش سراپا
گفتم که نشانم بده گر چشمهای آنجاست
گفتی چو شدی تشنهترین، قلب تو دریاست"
این یعنی اندیشههای بزرگانی چون مولانا، حافظ، فردوسی و ...در رگ و پوست و خون فرهنگ ما جریان دارد و منفک ناشدنی است ...
البته این بدان معنا نیست که گرد و غبار تاریخیت را از سر روی آنها نزداییم و آنها را عمیقا نپیراییم، بلکه منظور این است که لب و مغز آن کلام را بخاطر کهنگی لفافه هایی که در آن پیچیده شده دور نریزیم بلکه آنها را در هیاتی تازه، کارآمد و مدرن بازسازی و بازآفرینی کنیم.
ممکن است این سوال مطرح شود که آیا اساسا این نوع بازسازی و بازآفرینیها در کنار جذب اندیشههای مدرن امکانپذیر است؟
آیا عالمیت (جهان سنت) که این نوع اندیشه ها در آن بستر رشد کرده و از آن سربرآورده اند اساسا در کنار عالمیت جهان مدرن (و خود بنیاد) قابلیت جایگذاری و سازگاری را دارد ؟
چگونه می توان دو عالمیت متفاوت و حتی متناقض را درون یکدیگر به توازن و تعادل رساند ؟
بله من هم موافقم که این تلفیق، ماحصل یک ترکیب معرفت شناختی صرف( زبانمند) نمیتواند قرار بگیرد بلکه در ساختار، فرم و آنتولوژی است که امکان چنین همزیستی و سازگاری میتواند مهیا شود البته با پذیرش قواعد بازیهای ناهمگون مابین امر زبانمند و امرزبان گریز...
✍ #علی_پیرنهاد
@shavandanpage
🆔 @sayehsokhan
🔸 چرا مولانا در فرهنگ ما مهم است؟
بار اول که شنیدم اردلان سرفراز بیان کرده که در ترانههایش از مولانا تاثیر پذیرفته برایم این مطلب غیرمنتظره بود اما به مرور که به بعضی ترانههایش از جمله متن ترانه "حادثه" دقت کردم دیدم درست است؛ سراسر ترانه حادثه روایتگر نوعی جستجوی جانفرسا در سلوکی درونی و به خود رسیدن است ...
"فریاد کشیدم تو کجایی تو کجایی
گفتی که منم با تو، ولیکن تو نقابی "
یا
"گفتم که عطش می کشدم در تب صحرا
گفتی که مجوی آب و عطش باش سراپا"
مولانا این معنا را در ابیات زیر اینگونه بیان می کند:
" آب کم جو تشنگی آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پست"
البته اندیشههای مولانا یا هر شخصیت اسطورهای دیگر را نمیتوان بیرون از محمل تاریخ مورد بررسی و سنجش قرار داد چرا که این اندیشهها از دل تاریخ سربرآورده است و لاجرم قابل نقض و ابرام و چون و چراست اما منظور این است که اگر گرد و غبار تاریخیت را از سر و روی آن بزداییم میبایست یک لایه زیرین و ذیقیمتی باقی بماند که جوهر آن کلام قرار میگیرد، یعنی بعبارت دیگر، آن جوهر در پوششی از تاریخیت مختص بخود پیچیده شده است ...
من وقتی به این سطر از ترانه زیبای اردلان سرفراز میرسم از خود میپرسم آیا چند نمونه انگشت شمار دیگر ازین دست آثار در تاریخ موسیقی پاپ جهان میتوان سراغ گرفت که چنین مفهوم ژرفی را به این وسعت به گوش میلیونها نفر رسانده باشد:
"گفتم که عطش میکُشدم در تب صحرا
گفتی که مجوی آب و عطش باش سراپا
گفتم که نشانم بده گر چشمهای آنجاست
گفتی چو شدی تشنهترین، قلب تو دریاست"
این یعنی اندیشههای بزرگانی چون مولانا، حافظ، فردوسی و ...در رگ و پوست و خون فرهنگ ما جریان دارد و منفک ناشدنی است ...
البته این بدان معنا نیست که گرد و غبار تاریخیت را از سر روی آنها نزداییم و آنها را عمیقا نپیراییم، بلکه منظور این است که لب و مغز آن کلام را بخاطر کهنگی لفافه هایی که در آن پیچیده شده دور نریزیم بلکه آنها را در هیاتی تازه، کارآمد و مدرن بازسازی و بازآفرینی کنیم.
ممکن است این سوال مطرح شود که آیا اساسا این نوع بازسازی و بازآفرینیها در کنار جذب اندیشههای مدرن امکانپذیر است؟
آیا عالمیت (جهان سنت) که این نوع اندیشه ها در آن بستر رشد کرده و از آن سربرآورده اند اساسا در کنار عالمیت جهان مدرن (و خود بنیاد) قابلیت جایگذاری و سازگاری را دارد ؟
چگونه می توان دو عالمیت متفاوت و حتی متناقض را درون یکدیگر به توازن و تعادل رساند ؟
بله من هم موافقم که این تلفیق، ماحصل یک ترکیب معرفت شناختی صرف( زبانمند) نمیتواند قرار بگیرد بلکه در ساختار، فرم و آنتولوژی است که امکان چنین همزیستی و سازگاری میتواند مهیا شود البته با پذیرش قواعد بازیهای ناهمگون مابین امر زبانمند و امرزبان گریز...
✍ #علی_پیرنهاد
@shavandanpage
🆔 @sayehsokhan
#برگه_شوندان
فوکو؛ تاثیر نیچه و هایدگر
این تصادفی سرنوشتساز بود که پُل میشل فوکو با فردریش نیچه، در روزی مشابه، یعنی 15 اکتبر، به دنیا آمد، زیرا فوکو بسیاری از افکارِ نیچه را در قالبِ سبکِ فرانسویِ قرنِ بیستمی احیاء کرد. هرچند پرورش و تربیتِ نیچه در محیطی محقّر، با شرایطِ خانوادگیِ ممتاز و مرفّهِ فوکو در تضاد بود، اما هر دو بر اساسِ این فرض رشد یافتند که تداومبخشِ میراثِ خانوادگی باشند: پدر و پدربزرگِ نیچه از جملهی کشیشانِ لوتری بودند و نیچه طیِ دورانِ کودکی «کشیشِ کوچک» خوانده میشد؛ پدر و پدربزرگِ فوکو جراح بودند و بدینترتیب، فوکو نیز به سمتِ حرفهی پزشکی کشیده میشد. هردو، انتظاراتِ خانوادههایشان ر ابه طورِ معکوس برآورده کردند: نیچه پس از طی کردنِ سالهایِ اولیهی نخستین در دامانِ تسلیبخشِ مسیحیت، به یک ضدِ مسیحیِ تندرو بدل شد، فوکو پس از کار در مؤسساتِ بهداشتی در دورانِ جوانی، به منتقدِ تند و تیزِ مؤسساتِ پزشکی و بهویژه روانپزشکی و منتقدِ ساختارهایِ نهادیِ متصلب به طورِ کلی تبدیل گردید. هردونفر در زمانهی خود و به شیوهی خود به شورشیان و انقلابیونِ فکری بدل شدند...
در چارچوبِ اندیشههایِ فوکو، سرمستیِ ناشی از آزادی موضوعی است که به صورتِ پنهان به طورِ مستمر جریان دارد... در نگاهِ کلی، دیدگاهِ دوستدارِ انقلابِ فوکو بیشتر بر "آزادی" تمرکز دارد تا "برابری" یا برادری: اکثرِ نوشتههایِ او به عنوانِ اجزایی از پژوهشی چندوجهی در موردِ تجربهی آزادی قابلِ درکاند که توسطِ ذهنی قدرتمند و پیچیده شکل گرفتهاند...
فوکو در آخرین مصاحبهی خود در ژوئنِ 1984، به ذکرِ این نکته پرداخت که مارتین هایدگر همواره برایِ او «فیلسوفی مهم» بوده است. فوکو افزود: «آنچه به ویژه شور و اشتیاق نسبت به فلسفه را در او برانگیخت، اندیشههایِ هایدگر در کنارِ اندیشههای نیچه بود.» فوکو در دههی 1950 به مطالعهی آثارِ هردو فیلسوف پرداخت و نخستین اثرِ او ـ مقالهای با عنوان «رؤیا، تخیل و اگزیستانس» ـ به روشنی تحتِ تأثیرِ دیدگاهِ هایدگری قرار داشت...
مصاحبهی آخر فوکو، که در بالا به آن اشاره شد، حیرتِ بسیاری از طرفدارانِ فوکو را برانگیخت، زیرا این مبرهن و مشخص بود که فوکو تحتِ تأثیرِ اندیشمندانی چون نیچه، مارکس و فروید قرار داشت، (فوکو پس از آشنایی با نیچه، ناگهان زندگیِ نرمالِ خود را رها کرد، از شغلش در تیمارستان انصراف داد، و فرانسه را ترک کرد!) اما تا آن زمان وی از نفوذِ هایدگر در افکارش چیزی نگفته بود. در بخشِ دیگری از مصاحبه فوکو میگوید:
«همواره برایِ من، هایدگر فیلسوفی حیاتی بوده است... هرچند متوجهِ این امر هستم که نیچه بر او میچَربد، با این حال، خواندنِ این دو فیلسوف برای من تجربههایِ بنیادینی بودند... این دو نفر نویسندگانی هستند که بیش از همه خواندهام... من مطالعهی هگل و مارکس را آغاز کرده بودم، و در دههی 50 شروع به خواندنِ هایدگر و نیچه کردم. هنوز هم دستنوشتههای خودم را دربارهی هایدگر دارم ــ که تعدادشان به هزارها صفحه میرسد!ــ و این مطالعاتم خیلی مهمتر از مطالعاتم دربارهی مارکس و هگل بود. تمامِ پیشرفتِ فلسفیام با مطالعهی هایدگر رقم خورد.»
#رابرت_ویکس
#فلسفه_مدرن_فرانسه
#ترجمهی_پیروز_ایزدی
@shavandanpage
🆔 @sayehsokhan
فوکو؛ تاثیر نیچه و هایدگر
این تصادفی سرنوشتساز بود که پُل میشل فوکو با فردریش نیچه، در روزی مشابه، یعنی 15 اکتبر، به دنیا آمد، زیرا فوکو بسیاری از افکارِ نیچه را در قالبِ سبکِ فرانسویِ قرنِ بیستمی احیاء کرد. هرچند پرورش و تربیتِ نیچه در محیطی محقّر، با شرایطِ خانوادگیِ ممتاز و مرفّهِ فوکو در تضاد بود، اما هر دو بر اساسِ این فرض رشد یافتند که تداومبخشِ میراثِ خانوادگی باشند: پدر و پدربزرگِ نیچه از جملهی کشیشانِ لوتری بودند و نیچه طیِ دورانِ کودکی «کشیشِ کوچک» خوانده میشد؛ پدر و پدربزرگِ فوکو جراح بودند و بدینترتیب، فوکو نیز به سمتِ حرفهی پزشکی کشیده میشد. هردو، انتظاراتِ خانوادههایشان ر ابه طورِ معکوس برآورده کردند: نیچه پس از طی کردنِ سالهایِ اولیهی نخستین در دامانِ تسلیبخشِ مسیحیت، به یک ضدِ مسیحیِ تندرو بدل شد، فوکو پس از کار در مؤسساتِ بهداشتی در دورانِ جوانی، به منتقدِ تند و تیزِ مؤسساتِ پزشکی و بهویژه روانپزشکی و منتقدِ ساختارهایِ نهادیِ متصلب به طورِ کلی تبدیل گردید. هردونفر در زمانهی خود و به شیوهی خود به شورشیان و انقلابیونِ فکری بدل شدند...
در چارچوبِ اندیشههایِ فوکو، سرمستیِ ناشی از آزادی موضوعی است که به صورتِ پنهان به طورِ مستمر جریان دارد... در نگاهِ کلی، دیدگاهِ دوستدارِ انقلابِ فوکو بیشتر بر "آزادی" تمرکز دارد تا "برابری" یا برادری: اکثرِ نوشتههایِ او به عنوانِ اجزایی از پژوهشی چندوجهی در موردِ تجربهی آزادی قابلِ درکاند که توسطِ ذهنی قدرتمند و پیچیده شکل گرفتهاند...
فوکو در آخرین مصاحبهی خود در ژوئنِ 1984، به ذکرِ این نکته پرداخت که مارتین هایدگر همواره برایِ او «فیلسوفی مهم» بوده است. فوکو افزود: «آنچه به ویژه شور و اشتیاق نسبت به فلسفه را در او برانگیخت، اندیشههایِ هایدگر در کنارِ اندیشههای نیچه بود.» فوکو در دههی 1950 به مطالعهی آثارِ هردو فیلسوف پرداخت و نخستین اثرِ او ـ مقالهای با عنوان «رؤیا، تخیل و اگزیستانس» ـ به روشنی تحتِ تأثیرِ دیدگاهِ هایدگری قرار داشت...
مصاحبهی آخر فوکو، که در بالا به آن اشاره شد، حیرتِ بسیاری از طرفدارانِ فوکو را برانگیخت، زیرا این مبرهن و مشخص بود که فوکو تحتِ تأثیرِ اندیشمندانی چون نیچه، مارکس و فروید قرار داشت، (فوکو پس از آشنایی با نیچه، ناگهان زندگیِ نرمالِ خود را رها کرد، از شغلش در تیمارستان انصراف داد، و فرانسه را ترک کرد!) اما تا آن زمان وی از نفوذِ هایدگر در افکارش چیزی نگفته بود. در بخشِ دیگری از مصاحبه فوکو میگوید:
«همواره برایِ من، هایدگر فیلسوفی حیاتی بوده است... هرچند متوجهِ این امر هستم که نیچه بر او میچَربد، با این حال، خواندنِ این دو فیلسوف برای من تجربههایِ بنیادینی بودند... این دو نفر نویسندگانی هستند که بیش از همه خواندهام... من مطالعهی هگل و مارکس را آغاز کرده بودم، و در دههی 50 شروع به خواندنِ هایدگر و نیچه کردم. هنوز هم دستنوشتههای خودم را دربارهی هایدگر دارم ــ که تعدادشان به هزارها صفحه میرسد!ــ و این مطالعاتم خیلی مهمتر از مطالعاتم دربارهی مارکس و هگل بود. تمامِ پیشرفتِ فلسفیام با مطالعهی هایدگر رقم خورد.»
#رابرت_ویکس
#فلسفه_مدرن_فرانسه
#ترجمهی_پیروز_ایزدی
@shavandanpage
🆔 @sayehsokhan