Forwarded from گفتوشنود
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چند روز پیش، در یکی از سفرهای اخیرم به ناپل، بهطور کاملاً اتفاقی با صحنهای روبهرو شدم که هم چشمنواز بود و هم ذهنم را بهشدت درگیر کرد: خیابانی در مرکز شهر، در محاصرهی مردم، موسیقی، پرچمهای رنگارنگ، و گروههایی از کودکان و بزرگسالان که تندیسی طلایی از مریم را بر دوش میکشیدند. صداهای مارش، لباسهای آیینی، هیجان در چهرهی کودکان، اشتیاق پیرمردها و اشکهای پنهانی برخی زنان، صحنهای خلق کرده بود که اگرچه مذهبی بود، اما برای من بیشتر به یک تئاتر شهری تمامعیار شبیه بود نه به معنای تحقیر، بلکه به معنای عمیقِ بازنمایی جمعیِ یک باور.
من نه مؤمنم و نه به مفاهیم الهی باور دارم. اما همانطور که یک موزیسین بیخدا میتواند از باخ یا پرگولزی لذت ببرد، من هم در مواجهه با این مراسم، مجذوب جنبههایی از آن شدم که فراتر از دین بودند: قدرت تصویر، هماهنگی بدنها، تصرف فضا، و از همه مهمتر، میل انسان به خلق معنا در جهانی بیپاسخ. برای من، این مراسم تبلور نوعی “تلاش انسانی برای دوام یافتن” بود. نوعی مقاومت در برابر زوال، فراموشی، و بیریشگی.
این تجربه برایم یادآور آیینهای مذهبی در ایران شد بهویژه مراسم عزاداری محرم. در هر دو، فضا به تسخیر مردم درمیآید؛ بدنها بخشی از آیین میشوند، کودکان وارد جهانی آیینی و نمادین میشوند، و مفاهیمی مثل شهادت، پناه، نجات و درد، در قالب نمادها و صداها بازآفرینی میشوند. تفاوت البته قابل تأمل است: در سنت ایرانی، ما بیشتر با تراژدی، حزن، و «بازنمایی رنج» مواجهیم؛ در حالیکه در مراسم ناپلی، نوعی شور و شادی جمعی، نوعی بازسازی امید در قالب زیبایی وجود دارد. در ایران، عاشورا بیشتر فضای درونگرایانه و سنگین دارد؛ در ناپل، این مراسم به فضای بیرونی، عمومی و حتی کارناوالی نزدیک است. اما هر دو، در نهایت، روایتهایی هستند که مردم، با استفاده از آنها، خود را در جهان تعریف میکنند.
از نگاه پدیدارشناسی سکولار، آنچه در این مراسم اهمیت دارد، نه «واقعیتِ» قدسی، بلکه تجربهی زیستهی آن است. این آیینها تلاشی هستند برای خلق “امتداد” در دل روزمرگی. چیزی که مرا بیش از هر چیز جذب کرد، نه مریم یا دعاهای مکرر بود، بلکه این واقعیت بود که انسانها چطور، با توسل به نماد، تصویر، و تکرار، خود را از پوچی نجات میدهند بیآنکه لزوماً بدانند آیا آنچه میستایند، واقعاً وجود دارد یا نه.
از دید من، این مراسم، بیشتر از آنکه بازتاب یک خدا باشد، بازتاب خود انسان است: انسانی که در هزارتوی بیثباتیهای جهان مدرن، هنوز به دنبال چنگ انداختن به چیزی است که برایش معنا بیاورد؛ حتی اگر آن معنا بر پایهی افسانه یا اسطوره ساخته شده باشد.
متن و تصویر برگرفته از صفحه ایکس دکتر شاهین مدرس
#انسان #معنا #باور #آیین_مذهبی #گفتگو_توانا
@Dialogue1402
من نه مؤمنم و نه به مفاهیم الهی باور دارم. اما همانطور که یک موزیسین بیخدا میتواند از باخ یا پرگولزی لذت ببرد، من هم در مواجهه با این مراسم، مجذوب جنبههایی از آن شدم که فراتر از دین بودند: قدرت تصویر، هماهنگی بدنها، تصرف فضا، و از همه مهمتر، میل انسان به خلق معنا در جهانی بیپاسخ. برای من، این مراسم تبلور نوعی “تلاش انسانی برای دوام یافتن” بود. نوعی مقاومت در برابر زوال، فراموشی، و بیریشگی.
این تجربه برایم یادآور آیینهای مذهبی در ایران شد بهویژه مراسم عزاداری محرم. در هر دو، فضا به تسخیر مردم درمیآید؛ بدنها بخشی از آیین میشوند، کودکان وارد جهانی آیینی و نمادین میشوند، و مفاهیمی مثل شهادت، پناه، نجات و درد، در قالب نمادها و صداها بازآفرینی میشوند. تفاوت البته قابل تأمل است: در سنت ایرانی، ما بیشتر با تراژدی، حزن، و «بازنمایی رنج» مواجهیم؛ در حالیکه در مراسم ناپلی، نوعی شور و شادی جمعی، نوعی بازسازی امید در قالب زیبایی وجود دارد. در ایران، عاشورا بیشتر فضای درونگرایانه و سنگین دارد؛ در ناپل، این مراسم به فضای بیرونی، عمومی و حتی کارناوالی نزدیک است. اما هر دو، در نهایت، روایتهایی هستند که مردم، با استفاده از آنها، خود را در جهان تعریف میکنند.
از نگاه پدیدارشناسی سکولار، آنچه در این مراسم اهمیت دارد، نه «واقعیتِ» قدسی، بلکه تجربهی زیستهی آن است. این آیینها تلاشی هستند برای خلق “امتداد” در دل روزمرگی. چیزی که مرا بیش از هر چیز جذب کرد، نه مریم یا دعاهای مکرر بود، بلکه این واقعیت بود که انسانها چطور، با توسل به نماد، تصویر، و تکرار، خود را از پوچی نجات میدهند بیآنکه لزوماً بدانند آیا آنچه میستایند، واقعاً وجود دارد یا نه.
از دید من، این مراسم، بیشتر از آنکه بازتاب یک خدا باشد، بازتاب خود انسان است: انسانی که در هزارتوی بیثباتیهای جهان مدرن، هنوز به دنبال چنگ انداختن به چیزی است که برایش معنا بیاورد؛ حتی اگر آن معنا بر پایهی افسانه یا اسطوره ساخته شده باشد.
متن و تصویر برگرفته از صفحه ایکس دکتر شاهین مدرس
#انسان #معنا #باور #آیین_مذهبی #گفتگو_توانا
@Dialogue1402
👍12❤3💔2💯1
Forwarded from گفتوشنود
فیلم خدایا، هستی؟ منم مارگارت.
Are You There God? It’s Me, Margaret
(۲۰۲۳) اقتباسی صمیمی و لطیف از رمانی کلاسیک با همین نام از جودی بلوم است.
داستان درباره مارگارت، دختربچهای یازده ساله است که با خانوادهاش به شهری جدید نقل مکان میکند و در میانهی بحران بلوغ، تغییرات جسمی، و دغدغههای دینی، سعی دارد معنای هویت شخصیاش را بیابد.
فیلم با لحنی ملایم و انسانی، تجربهای جهانی را بازتاب میدهد: ورود به دنیای پیچیدهی بزرگسالی و جستوجوی صدا و حقیقتی درونی در میان هیاهوی بیرونی.
در سطحی فلسفیتر، فیلم درباره بحران ایمان و جستوجوی امر متعالی در جهانی است که پاسخ روشنی ارائه نمیدهد.
مارگارت در گفتگوهای ساده و کودکانهاش با خدا، در حقیقت در حال کشف نسبت خود با هستی است؛ نوعی مونولوگ اگزیستانسیالیستی که از طریق زبان معصومانه کودکی بیان میشود. او در دلِ تردید میان دین یهودی پدری و مسیحیت مادری، با سؤالات بنیادینی مواجه است: من کی هستم؟ به چه چیزی باید ایمان داشته باشم؟ آیا نیرویی بالاتر از من وجود دارد که مرا درک کند؟
نکتهی درخشان فیلم، نگاه بدون قضاوتش به موضوع ایمان است.
در جهانی که اغلب دین به شکل ابزار قدرت یا ستیز به تصویر کشیده میشود، این فیلم ما را به یاد میآورد که ایمان میتواند شخصی، تردیدآمیز، و حتی زیبا باشد.
مارگارت بهجای آنکه پاسخی قطعی بیابد، یاد میگیرد که سؤال داشتن خودش بخشی از مسیر است؛ و این درسی است که مخاطب بزرگسال نیز میتواند از آن بهرهمند شود.
از لحاظ سینمایی، فیلم با بازیهای طبیعی، طراحی صحنهی نوستالژیک دههی هفتادی و کارگردانی ظریف کلی فرمن، توانسته فضایی ملموس و گرم خلق کند.
این فیلم بیش از آنکه تنها داستان یک کودک باشد، تأملی است درباره انسان بودن: آسیبپذیری، رشد، و نیاز همیشگی ما به دیده شدن، شنیده شدن، و درک شدن—چه توسط دیگران، چه توسط خود، و شاید، توسط چیزی فراتر از این جهان مادی.
#ایمان #باور #بحران_هویت #نوجوان #دین #معنا #زندگی #گفتگو_توانا
@Dialogue1402
فیلم خدایا، هستی؟ منم مارگارت.
Are You There God? It’s Me, Margaret
(۲۰۲۳) اقتباسی صمیمی و لطیف از رمانی کلاسیک با همین نام از جودی بلوم است.
داستان درباره مارگارت، دختربچهای یازده ساله است که با خانوادهاش به شهری جدید نقل مکان میکند و در میانهی بحران بلوغ، تغییرات جسمی، و دغدغههای دینی، سعی دارد معنای هویت شخصیاش را بیابد.
فیلم با لحنی ملایم و انسانی، تجربهای جهانی را بازتاب میدهد: ورود به دنیای پیچیدهی بزرگسالی و جستوجوی صدا و حقیقتی درونی در میان هیاهوی بیرونی.
در سطحی فلسفیتر، فیلم درباره بحران ایمان و جستوجوی امر متعالی در جهانی است که پاسخ روشنی ارائه نمیدهد.
مارگارت در گفتگوهای ساده و کودکانهاش با خدا، در حقیقت در حال کشف نسبت خود با هستی است؛ نوعی مونولوگ اگزیستانسیالیستی که از طریق زبان معصومانه کودکی بیان میشود. او در دلِ تردید میان دین یهودی پدری و مسیحیت مادری، با سؤالات بنیادینی مواجه است: من کی هستم؟ به چه چیزی باید ایمان داشته باشم؟ آیا نیرویی بالاتر از من وجود دارد که مرا درک کند؟
نکتهی درخشان فیلم، نگاه بدون قضاوتش به موضوع ایمان است.
در جهانی که اغلب دین به شکل ابزار قدرت یا ستیز به تصویر کشیده میشود، این فیلم ما را به یاد میآورد که ایمان میتواند شخصی، تردیدآمیز، و حتی زیبا باشد.
مارگارت بهجای آنکه پاسخی قطعی بیابد، یاد میگیرد که سؤال داشتن خودش بخشی از مسیر است؛ و این درسی است که مخاطب بزرگسال نیز میتواند از آن بهرهمند شود.
از لحاظ سینمایی، فیلم با بازیهای طبیعی، طراحی صحنهی نوستالژیک دههی هفتادی و کارگردانی ظریف کلی فرمن، توانسته فضایی ملموس و گرم خلق کند.
این فیلم بیش از آنکه تنها داستان یک کودک باشد، تأملی است درباره انسان بودن: آسیبپذیری، رشد، و نیاز همیشگی ما به دیده شدن، شنیده شدن، و درک شدن—چه توسط دیگران، چه توسط خود، و شاید، توسط چیزی فراتر از این جهان مادی.
#ایمان #باور #بحران_هویت #نوجوان #دین #معنا #زندگی #گفتگو_توانا
@Dialogue1402
👍24
Forwarded from گفتوشنود
استبداد همیشه با سرنیزه و تفنگ آغاز نمیشود، با داستان آغاز میشود.
نظامهای تمامیتخواه راز جهان را برای مردم بازمیگویند، تا ذهنها را در افسون معناهای آماده گرفتار کنند.
وقتی شهروندان این روایتها را میپذیرند، دیگر نیازی به زور نیست — ذهنِ خودشان زندانشان میشود.
در جمهوری اسلامی، این روایت چهرهای مذهبی و آخرالزمانی دارد.
از «سپردن پرچم انقلاب به امام زمان» گرفته تا وعدهی «بهشت جاودان برای شهیدان»،
همه در خدمت حفظ نظامی است که زندگی را فدای آرمان میکند.
این همان پروژهی «شهیدپروری» است؛ جایی که مرگ مقدس میشود تا آزادی بیارزش جلوه کند.
اما حافظ راه دیگری نشان میدهد.
او میگوید:
حدیث از مطرب و میگو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
یعنی فریب رازهای مقدس را نخور؛ هیچکس راز جهان را نگشوده و نخواهد گشود،
نه با فلسفه، نه با قدرت، نه با دین.
پس به جای آنکه در دام راز و وعده بیفتیم،
به صدای مطرب گوش دهیم — صدای زندگی، شادی، و رهایی از سلطهی معناهای ساختهی حاکمان.
خیام نیز همین هشدار را با زبانی دیگر تکرار میکند.
او میگوید مراقب آنها که با وعدهی فردایی روشن، شادی امروز را از تو میگیرند، باشیم.
در نگاه او، لذت زندگی، گناه نیست — مقاومت است.
او در واقع به ما یادآوری میکند که «می» نماد آگاهی و بیداری است، نه غفلت.
مردم به داستانها پناه میبرند، چون زندگی بیداستان دشوار است.
اما خطر آنجاست که قدرت، همین نیاز را به ابزار اطاعت تبدیل کند.
وقتی انسان میترسد، دنبال معنا میگردد؛ و استبداد از همین جستوجو نردبانی میسازد برای بالا رفتن بر شانههای او.
ما فقط همین یک زندگی را داریم.
چرا باید آن را فدای افسانههایی کنیم که از ما اطاعت میخواهند؟
چرا باید اجازه دهیم مرگ و رنج مقدس شوند و آزادی، گناه؟
بازگشت به حافظ و خیام یعنی بازگشت به انسان.
به صدای مطرب درون، به شادی، به خرد، به حق زیستن در اکنون.
شاید روزی، وقتی مطرب دوباره بنوازد،
ما هم یاد بگیریم —
بهجای راز دهر، به زندگی گوش دهیم.
#استبدتد #زندگی #شادی #معنا #گفتگو_توانا
@Dialogue1402
استبداد همیشه با سرنیزه و تفنگ آغاز نمیشود، با داستان آغاز میشود.
نظامهای تمامیتخواه راز جهان را برای مردم بازمیگویند، تا ذهنها را در افسون معناهای آماده گرفتار کنند.
وقتی شهروندان این روایتها را میپذیرند، دیگر نیازی به زور نیست — ذهنِ خودشان زندانشان میشود.
در جمهوری اسلامی، این روایت چهرهای مذهبی و آخرالزمانی دارد.
از «سپردن پرچم انقلاب به امام زمان» گرفته تا وعدهی «بهشت جاودان برای شهیدان»،
همه در خدمت حفظ نظامی است که زندگی را فدای آرمان میکند.
این همان پروژهی «شهیدپروری» است؛ جایی که مرگ مقدس میشود تا آزادی بیارزش جلوه کند.
اما حافظ راه دیگری نشان میدهد.
او میگوید:
حدیث از مطرب و میگو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
یعنی فریب رازهای مقدس را نخور؛ هیچکس راز جهان را نگشوده و نخواهد گشود،
نه با فلسفه، نه با قدرت، نه با دین.
پس به جای آنکه در دام راز و وعده بیفتیم،
به صدای مطرب گوش دهیم — صدای زندگی، شادی، و رهایی از سلطهی معناهای ساختهی حاکمان.
خیام نیز همین هشدار را با زبانی دیگر تکرار میکند.
او میگوید مراقب آنها که با وعدهی فردایی روشن، شادی امروز را از تو میگیرند، باشیم.
در نگاه او، لذت زندگی، گناه نیست — مقاومت است.
او در واقع به ما یادآوری میکند که «می» نماد آگاهی و بیداری است، نه غفلت.
مردم به داستانها پناه میبرند، چون زندگی بیداستان دشوار است.
اما خطر آنجاست که قدرت، همین نیاز را به ابزار اطاعت تبدیل کند.
وقتی انسان میترسد، دنبال معنا میگردد؛ و استبداد از همین جستوجو نردبانی میسازد برای بالا رفتن بر شانههای او.
ما فقط همین یک زندگی را داریم.
چرا باید آن را فدای افسانههایی کنیم که از ما اطاعت میخواهند؟
چرا باید اجازه دهیم مرگ و رنج مقدس شوند و آزادی، گناه؟
بازگشت به حافظ و خیام یعنی بازگشت به انسان.
به صدای مطرب درون، به شادی، به خرد، به حق زیستن در اکنون.
شاید روزی، وقتی مطرب دوباره بنوازد،
ما هم یاد بگیریم —
بهجای راز دهر، به زندگی گوش دهیم.
#استبدتد #زندگی #شادی #معنا #گفتگو_توانا
@Dialogue1402
❤21