ΑпτiгeligioпΑгcives
209 subscribers
107 photos
2 videos
42 files
58 links
✍🏼 Text channel: @AntiReligion

Scientific,
historical
philosophical
psychology
sociology and ...
.
.
.
Download Telegram
تلفیق نفع شخصی با نفع همگانی در اندیشه اسمیت نیز داستان مکرری است که نیاز به تکرار ندارد. تنها کافی است که دولت ضامن اجرای قانون باشد و اجازه رقابت بدهد تا هم اقتصاد شکوفا شود و هم بداخلاقی‌ها رخت بربندد، چرا که در نظام بازار رقابتی تنها کسانی می‌مانند که مصرف‌کنندگان آنها را بپسندند و مصرف‌کننده نیز انسان اخلاق‌مدار را دوست دارد.
برای گذر از اندک‌سالاری نیز راه حل ساده‌ای ارائه شده است. اگر مردم برای تأمین منافع شخصی خود به #همکاری_گروهی دست بزنند همبستگی میان آنها تقویت می‌شود و نه تنها منافع مادی آنها، که قدرت اجتماعی‌شان نیز افزایش می‌یابد. این #همبستگی به آنها قدرت می‌بخشد تا بتوانند از حقوق خود در برابر فرادستان دفاع کنند. نمونه‌ای که منظور از همکاری را روشن می‌سازد گفته مشهور دیوید هیوم است:

«غله شما امروز رسیده و غله من فردا می‌رسد. برای هر دوی ما سودمند است که من امروز با شما کار کنم و شما فردا به من کمک کنید. من هیچ محبتی به شما ندارم و می‌دانم که شما نیز همین احساس را نسبت به من دارید. بنابراین من زحمتی برای شما نمی‌کشم و اگر به انتظار رفتار متقابل شما با شما همکاری کنم در واقع به نفع خودم کار می‌کنم…. (در غیر اینصورت) فصل‌ها تغییر می‌کنند و هر دوی ما محصولمان را به خاطر فقدان اعتماد و امنیت متقابل از دست داده‌ایم»
همکاری‌هایی از این دست موجب شکل‌گیری همان چیزی می‌شود که در دنیای امروز سرمایه اجتماعی نام دارد. #اعتماد_متقابل شکل می‌گیرد و افراد در قالب گروه‌ها به یکدیگر می‌پیوندد. این گروه‌ها شبکه‌ای از ارتباطات اجتماعی را به وجود می‌آورند که هر قدر مستحکم‌تر و گسترده‌تر باشد جامعه توانمندتر خواهد بود.

آلبرت هیرشمن اقتصاددانان برجسته می‌گوید اولین اقتصاددانی که به درک این مسئله نائل آمد جان میلار (۱۸۰۱-۱۷۳۵) بود. میلار در مقاله‌ای تحت عنوان پیشرفت صنایع، تجارت، و فنون این نکته را چنین بیان می‌کند:

«روح آزادی عمدتاً به دو موضوع بستگی دارد: اول، وضع مردمان از لحاظ توزیع دارایی و وسایل امرار معاش؛ و دوم مهارتی که اعضای جامعه را قادر می‌سازد گردهم آیند و به عمل جمعیِ هماهنگ دست یازند.»
مهارت عمل جمعیِ هماهنگ” کلید آزادی از اندک‌سالاری است. عمل جمعیِ هماهنگ به افراد قدرت می‌بخشد. آن‌ها می‌توانند از طریق #همکاری_جمعی به منافع مادی بیشتری دست یابند و بر مشکلاتی غلبه کنند که به تنهایی از حل آن عاجزند. این همکاری به مردم هویت‌های مختلف گروهی می‌بخشد. هرچند این گروه‌ها یک سازمان یا حزب را تشکیل نمی‌دهند، اما با پیوندهای نامریی با یکدیگر مرتبطند. هر فرد احتمالاً در بیش از یک گروه عضو است و بدین ترتیب گروه‌ها به یکدیگر پیوند می‌خورند. کار جمعی در گروه‌های کوچک ظرفیت‌های سازمانی و خلقیات انسان‌ها را دگرگون می‌سازد. کار جمعی نیازمند مهارت‌های مختلف و عادات رفتاری ویژه‌ای مانند پرهیز از فرصت‌طلبی و تحمل یکدیگر است.

اگر مردم جامعه‌ای از این ظرفیت‌ها برخواردار باشند زمینه تشکل‌های بزرگتر مهیا می‌شود. همکاری در گروه‌های کوچک زمینه پیدایش تشکل‌های بزرگ است. این همکاری‌ها در بزنگاه‌های تاریخی به کار می‌آیند. هنگامی که نظام‌های اندک‌سالار فرو می‌ریزند اگر مردم توانسته باشند با همکاری در گروه‌های کوچک ظرفیت‌های سازمانی و خلقیات مناسب را کسب کنند می‌توانند به تشکیل احزاب و نهادهای بزرگ دست بزنند و به کمک این نهادها از بازگشت اندک‌سالاری جلوگیری کنند.
بدین ترتیب مسئله گذر از اندک‌سالاری به مردم سالاری در اندیشه گروهی از اقتصاددانان و جامعه‌شناسان در گرو مهارت کارجمعی است. چند اقتصاددان در دهه اخیر مطالعات خود را برای یافتن قواعدی در مورد عوامل مؤثر بر “مهارت عمل جمعیِ هماهنگ” متمرکز کرده‌اند. مشهورترین آنها الینار اوسترم است که در سال ۲۰۱۱ جایزه نوبل گرفت. بدون تردید این مهارت در طول زمان شکل می‌گیرد و امری آموزش‌پذیر است. همکاری جمعی در هر حوزه زندگی مانند محل سکونت، مدرسه، کسب و کار و شهر قابل تعریف است. تأثیر همکاری بسیار تدریجی است و آرام آرام به تقویت سرمایه و همبستگی اجتماعی می‌انجامد. نباید انتظار داشت راهی که کشورهای اروپایی در طول چند قرن طی کردند یک شبه پشت سر گذاشته شود.

📚 چرا ملت‌ها شکست می‌خورند؟

🔚 پایان...

📎 #چرا_ملت‌ها_شکست_می‌خورند
#دارون_عجم_اوغلو #جیمز_ای_رابینسون
#شکست_کشورها #دوراهی_سیاستمدار #قدرت_اقتصادی #الیگارشی #اندک‌سالاری #فرادستان #قدرت_سیاسی #ثروت #تاریخ_بشر #اقتصاد #امنیت #شرایط_اقلیمی #داگلاس_نورث #توسعه #جامعه_مدنی #مردم‌سالاری #آدام_اسمیت #رذیلت_اخلاقی #همکاری_گروهی #همبستگی #اعتماد_متقابل
#AntiReligion
🗂 @AntiReligionArchives
📚 مقاله شماره: ٧٠

📝: نگاهی به اندیشه‌های فریدریش نیچه در نقد دین

🆔 https://t.me/AntiReligionArchives/1121
#فریدریش_نیچه، متفکر آلمانی سده‌ی نوزدهم (۱۹۰۰ ـ ۱۸۴۴)، نقطه‌ی مقابل سنت فلسفی مغرب‌زمین از افلاطون تا هگل و گسستی بنیادین در این روال فکری است. او متفکری است «نابهنگام» که خود را به «دینامیت» تشبیه می‌کند و به یاری «فلسفیدن با چکش» به جنگ «بت‌های زمانه» و «بت‌های جاودانه» می‌رود. در کانون اندیشه‌های نیچه، مفهوم او از زندگی قرار دارد و فلسفه‌ی او وحدت پیچیده‌ی اندیشه و زندگی است. در این فلسفه، اشکال زندگی، شیوه‌های تفکر را برمی‌انگیزند و اشکال تفکر، شیوه‌های زندگی را می‌آفرینند. زندگی، اندیشه را فعال می‌کند و اندیشه، به شیوه‌ی خود به زندگی آری می‌گوید.
نیچه در فلسفه‌ی خود آرمان «شناخت» و «حقیقت» را کنار می‌نهد و «تفسیر» و «ارزشگذاری» را جانشین آن می‌سازد. او از این طریق می‌خواهد به ما کهن‌ترین گونه‌ی فلسفیدن را بنمایاند: تفکر پیش‌سقراطی و متفکرانی که همزمان پزشک و هنرمند، یا بهتر است بگوییم مفسر و ارزشگذار بودند، و نهایتا قانونگذار. مفسر، پزشکی است که پدیده‌ها را چونان عارضه‌هایی در نظر می‌گیرد و ارزشگذار، هنرمندی است که «چشم‌انداز» می‌آفریند. به باور نیچه، تفکر فلسفی پیش‌سقراطی فراموش شده و ما از آن ایده‌ای در اختیار نداریم. ما فقط نمونه‌هایی را می‌شناسیم که در آن اندیشه، زندگی را لگام می‌زند و آن را مثله و معقول می‌کند، یا نمونه‌هایی می‌شناسیم که در آن زندگی تلافی می‌کند و #اندیشه را آشفته و سردرگم می‌سازد و همراه آن زوال می‌یابد. ما فقط گزینشی میان یک زندگی متوسط و اشکال فکری جنون‌آسا داریم؛ زندگی‌ای بیش از اندازه معقول برای یک متفکر، و اندیشه‌هایی بیش از اندازه جنون‌آسا برای کسی که زندگی می‌کند.

برای #نیچه پدیده‌ی بنیادین همه‌ی زندگی، «اراده‌ی معطوف به قدرت» است. اراده‌ی معطوف به قدرتی که نیچه از آن سخن می‌گوید، اراده‌ی افزایش قدرت زندگی است. برای او صیانت نفس فقط در منطق افزایش قدرت ممکن است و آنچه فقط به نیروی صیانت نفس بدون افزایش و گسترش قدرت بسنده ‌کند، زوال می‌یابد. اراده‌ی معطوف به قدرت، یعنی اراده‌ی افزایش، ژرفش و گسترش دائمی قدرت برای چیرگی بر نیروی مقابل خود. زندگی از طریق تفاوت کیفی میان دو نیروی بنیادین کنشگر و واکنشگر تعیین می‌گردد و اراده‌ی معطوف به قدرت، هر دو نیرو را مدیریت می‌کند. اراده‌ی معطوف به قدرت در نیروهای کنشگر، خودانگیزنده، تهاجمی، فراگیرنده و نوسازنده به زندگی آری می‌گوید و با آزادکردن نیروهای خود پیروز می‌شود؛ و اراده‌ی معطوف به قدرت در نیروهای واکنشگر، زندگی را نفی می‌کند و با جداکرن نیروهای کنشگر و فعال از زندگی، بر آن پیروز می‌شود. 
در فلسفه‌ی نیچه ساختمانی واحد یا طرحی منظم دیده نمی‌شود. او به آتشفشانی می‌ماند که اندیشه‌های خود را مانند گدازه‌هایی سوزان به هرسو پراکنده است. #نیچه از سیستم‌سازی فلسفی بیزار بود و ترجیح می‌داد ژرف‌ترین اندیشه‌های خود را گاه در قالب کوتاه‌ترین جملات بیان کند. خود او گفته بود: «این بلندپروازی من است که در ده جمله چیزی بگویم که دیگری در یک کتاب می‌گوید، که دیگری در یک کتاب نمی‌گوید».

نیچه به‌رغم گریزان بودن از ایجاد سیستم فلسفی، در آثار پرشمار خود به حوزه‌های فکری و موضوعات متعددی پرداخته است، از #فرهنگ گرفته تا #اخلاق، از #موسیقی گرفته تا #ادبیات، از #فلسفه گرفته تا #دین، از #تاریخ گرفته تا روان‌شناسی و غیره. همچنین نیچه برای بیان اندیشه‌های خود در همه‌ی این عرصه‌ها به قالب‌ها و فرم‌های گوناگونی که مناسب تشخیص ‌داده متوسل شده است، از جمله شعر، برهان‌های کوتاه، کلام قصار و گزین‌گویه‌ (آفوریسم)، تمثیلات و نیز نثری سرشار از تصاویر. ولی این قالب‌ها نافی دقت مفهومی در آثار نیچه نیست، بلکه بر عکس، مفاهیم نیچه از برندگی الماس برخوردارند.
با این همه، تسلط نیچه بر زبان، لحن شاعرانه و قدرت واژه‌پردازی و روش ویژه‌ای که برای بیان اندیشه‌های ژرف خود به کار می‌برد، کار را برای فهمیدن او دشوار و برای نوشتن درباره‌ی او دشوارتر می‌کند. از این منظر طبعا پرداختن به اندیشه‌های نیچه در حوزه‌ی #نقد_دین و #متافیزیک، آن هم در یادداشتی کوتاه، کاری دشوار و همواره با خطر ناکامی همراه است. بنابراین باید این نوشتار را نیز فقط تلاشی برای برداشتن گام کوچکی در جهت نزدیک‌تر شدن به «میدان منازعه» ارزیابی کرد و نه بیشتر. 

نیچه از زبان #زرتشت خود می‌گوید: «اگر خدایان وجود داشتند، من چگونه می‌توانستم تحمل کنم که خدا نباشم؟». تفکر نیچه همزمان آموزه‌های دینی تئولوژی مسیحی و متافیزیک را نشانه می‌گیرد. اوج این معارضه در تمثیلی به نام «آدم دیوانه» بازتاب یافته که نیچه در آن مرگ خدا را اعلام کرده است و ما در پایان این نوشتار به آن بازخواهیم گشت. ولی در آغاز اشاره‌هایی گذرا به اندیشه‌های نیچه در نقد مسیحیت.
در نکوهش «اخلاق بندگی»

نیچه #مسیحیت را نه جنبشی بر ضد یهودیت، بلکه تداوم منطقی آن می‌داند و هر دو را نتیجه‌ی «قیام بندگان در اخلاق» ارزیابی می‌کند. پیش از پرداختن به نقد او از مسیحیت، بد نیست نخست ببینیم «قیام بندگان در اخلاق» چیست. بدین منظور اشاره‌ای گذرا به یکی از آثار نیچه به نام #تبارشناسی_اخلاق که نخستین چاپ آن به سال ۱۸۸۷ باز می‌گردد، ضروری است. نیچه در این کتاب پرسش از خاستگاه امر اخلاقی را مطرح می‌کند، ولی پرسش او فقط پرسشی تاریخی، جامعه‌شناختی و روان‌شناختی نیست، بلکه پرسشی برای یافتن دلایل توجیه تصورات اخلاقی است. نیچه می‌خواهد با نگاهی ژرف‌ به جهان اخلاق، ما را با خاستگاه مفاهیم نیک و بد آشنا کند. به باور او، عالی‌ترین قاضی و داور برای تفکیک ارزش از بی‌ارزش در تصورات اخلاقی، زندگی و نیروی شکوفایی و گسترش و تداوم آن است. مفاهیمی چون «از خودگذشتگی»، «افتادگی»، «ایثار»، «خاکساری»، «ملایمت» و مشابه آنها که امروزه به عنوان «نیک» شناخته می‌شوند، در واقع نقطه‌ی مقابل آن چیزهایی تصور می‌شوند که «بد» است.
ولی به باور نیچه، پرسش اصلی این است که چه کسانی قدرت تعریف مفاهیم اخلاقی درباره‌ی نیک و بد را در اختیار دارند. ارزشگذاری مرسوم درباره‌ی نیک و بد به گفته‌ی او از طرف ناتوانان و درماندگان انجام گرفته است و این موضوع وقتی روشن می‌شود که ما تفاوت اولیه‌ی میان نیک و بد را در نظر بگیریم. خوب در گذشته آن چیزهایی بوده‌اند که «والا»، «قدرتمند»، «بلندپایه» و «عالی‌مرام» به شمار می‌رفتند، یعنی همه‌ی چیزهایی که در خدمت فزایندگی جنبش زندگی، قدرت و زیبایی قرار داشتند. در واقع ‌ والامنشان و توانمندان، با چنین مفاهیمی رفتار و کردار خود را نامگذاری می‌کرده‌اند، البته بدون اینکه از این گذرگاه بخواهند برای همگان هنجاری تعریف کرده و به دست داده باشند؛ بلکه آنان می‌خواستند از این طریق این ارزش‌ها را برجسته و حد و مرزهای آن را روشن کنند. این قدرت و دانش برای تعیین حد و مرز و فاصله‌گذاری میان ارزش و بی‌ارزش را نیچه «شور فاصله» می‌نامد. 

از این دیدگاه، «بد» آن چیزی بوده که فاقد ویژگی‌های یادشده بوده و به دیگر سخن، همه‌ی چیزهایی که «پست» و «عوامانه» و «اوباشانه» بوده است. بنابراین تفاوت میان خوب و بد، بیانگر تفاوتی میان مرتبه‌ها بوده و «از بالا» ارزشگذاری می‌‌شده است. ولی «قیام بندگان در اخلاق»، این تفاوت مرتبه‌ها را به پرسشی اخلاقی تبدیل کرده و ارزشگذاری برآمده از آن را وارونه ساخته است. 
اما این کار چگونه صورت گرفته است؟ پاسخ نیچه این است: از طریق «چیرگی اخلاق بندگی». به باور او، سرچشمه‌ی #اخلاق_بندگی در «کینه‌توزی» فرودستان نسبت به توانمندان و والامنشان بوده است. مفهوم «کینه‌توزی» نزد #نیچه برخاسته از رویارویی میان بندگان و والامنشان یا میان «منحطان» و «نیرومندان» و احساس حقارت و نیز نفرتی است که منحطان ازنیرومندان داشته‌اند. در واقع نیچه با مفهوم «کینه‌توزی» وضعیت روحی و روانی فرودستانی را توصیف می‌کند که ناتوان، درمانده و عقب‌مانده بودند و به دلیل ناکامی خود به شدت به والاتباران و توانمندان حسادت می‌ورزیدند و کینه‌ی آنان را به دل داشتند. از همین «کینه‌توزی» است که بندگان سلاح اصلی خود را شکل دادند تا هر چه را والا، شاد، با ارزش و زیبا بود از بین ببرند و ارزش‌های خود را جانشین آن سازند. در حالی که ارزش‌های اخلاقی والامنشان و سروران جنبه‌ی ایجابی داشت و «آری‌گویی» به خود آنان و زندگی بود، بندگان فقط به روشی سلبی و سترون به همه‌ی چیزهای «غیرخودی» و «بیرونی» پاسخ نه دادند و این «نه‌گویی» تنها آفرینندگی برخاسته از «کینه‌توزی» آنان بود. به گفته‌ی نیچه، اخلاق بندگی برای پیدایش خود همواره به جهانی مخالف و بیرونی نیازمند است تا اساسا بتواند به تحریک بیرونی پاسخ دهد و به این معنا همواره «واکنشی» به «کنش» است و آفرینندگی آن به همین «واکنش» و «نه‌گویی» خلاصه می‌شود. 

با قیام بندگان در اخلاق و چیرگی تدریجی «اخلاق بندگی»، وارونه‌سازی نظام ارزشی والامنشان و سروران آغاز شد و خصوصیاتی چون «لطف»، «تواضع»، «فرمانبری»، «شکیبایی» و «بخشش» به عالی‌ترین ارزش‌ها تبدیل شدند، ارزش‌هایی که همگی غیرطبیعی هستند و با یاری وجدان از جوشش و انرژی زندگی جلوگیری می‌کنند. «اخلاق بندگی» توانست به مرور سروران و توانمندان را نیز به عذاب وجدان دچار کند و با تحمیل ارزش‌های خود به آنان، قدرت را وارونه سازد. نیچه در این زمینه به دو آریستوکراسی و دو کاست «شهسواران» و «روحانیان» به عنوان عالی‌ترین کاست‌های اجتماعی نیز اشاره می‌کند و خاطر نشان می‌سازد که نظام ارزشی آن دو متفاوت بود و در حالی که شهسواران مردان زندگی و رزم بودند و پیش‌شرط وجودی آنان تندرستی، نیرومندی، غنا و شکوفایی بود و به ارزش‌هایی چون «سلحشوری»، «دلیری»، «ماجراجویی»، «شکار»، «پایکوبی» و «بازی‌های رزمی» میدان می‌دادند و آنها را می‌ستودند، روحانیان درست در نقطه‌ی مقابل آنان بود و به دلیل ضعف، بویژه در زمان جنگ که حرفی برای گفتن نداشتند، ناتوانی خود را به صورت کینه و نفرت نسبت به شهسواران در خود فرومی‌دادند و می‌انباشتند. چیرگی اخلاق بندگان، نتیجه‌ی «سیاست انتقامجویانه‌ی» این کاست بوده است.
به گفته‌ی نیچه، با یهودیت نخستین «قیام بندگان در اخلاق» آغاز می‌شود. او یهودیان را «قومی روحانی‌محور» می‌خواند و معتقد است که همه‌ی چیزهایی که روی زمین بر ضد «والامنشی»، «توانمندی»، «سروری» و «قدرت‌مداری» صورت گرفته، در برابر کاری که یهودیان برضد آن کرده‌اند، چیزی به شمار نمی‌آید. به باور نیچه یهودیان کسانی بودند که به مقابله با نظام ارزشی والامنشان و توانمندان رومی کمربستند و با تکیه بر نفرتی که از ناتوانی خود و توان سروران داشتند، توانستند با روشی مزورانه ولی موثر، ارزش‌های سروران را بدنام کنند و نظام ارزشی آنان را که بر قدرت و دلیری و غرور استوار بود، بطور رادیکال واژگون سازند و به جای آن این ارزش‌ها را جا بیندازند که: فقط فلاکت‌زدگان و مسکینان و ناتوانان و فرودستان نیک هستند؛ تنها کسانی مومن هستند که رنج و ریاضت می‌کشند، بیمار و زشت‌اند و خداوند فقط اینان را می‌آمرزد؛ و والامنشان و سروران و قدرتمندان تا ابد شر هستند.

از این منظر است که نیچه مسیحیت را به مثابه تداوم یهودیت، بر «اخلاق بندگی» استوار می‌‌داند و به نقد کوبنده‌ی آن می‌پردازد. نیچه معتقد است که کار اخلاق یهودی ـ مسیحی نه گفتن به همه‌ی چیزهایی بوده که نمایانگر فزایندگی جنبش زندگی، قدرت، زیبایی و تایید خویشتن در روی زمین بوده است. اخلاق یهودی ـ مسیحی با غریزه‌ی کینه‌توزانه‌ی خود جهان دیگری اختراع کرده که در آن آری گفتن به زندگی، بد و مطرود اعلام می‌شود. به باور او، مسیحیت به این دلیل فروپاشیده، زیرا از آغاز از زندگی باواسطه روی گردانده است. فروپاشی مسیحیت از درون خود او سرچشمه می‌گیرد و نتیجه‌ی تباهی آن است و این فروپاشی آشکار می‌سازد که دین چیست و چه بوده است. 
حضیض سنخ‌های خدایی

گفتنی است که نیچه رادیکال‌ترین نقد خود بر ضد مسیحیت را بطور منسجم در کتاب «ضدمسیح» #دجال ارائه می‌کند که یکی از آثار متاخر اوست و در سال ۱۸۸۸ نوشته شده است. وی در این کتاب مسیحیت را دشمن خونی واقعیت می‌داند و معتقد است که نمی‌بایست آن را بزک کرد و رنگ‌وروغن زد، زیرا مسیحیت خصم مرگبار سنخ انسان‌های نیرومند است. #مسیحیت آرمانی از تضاد با غریزه‌های زندگی نیرومند درست کرده است. مسیحیت خرد و حتی نیرومندترین طبیعت‌های روحی را از این طریق تباه ساخته که عالی‌ترین ارزش‌های روحی را «گناهکارانه» و «گمراه‌کننده» و «وسوسه» جلوه داده است.

نیچه تصریح می‌کند که مسیحیت #دین ترحم است و ترحم با انفعالات نفس که انرژی حس زندگی را افزایش می‌دهند در تضاد است. ترحم، تاثیری افسرده‌کننده دارد و از نیروی آدمی می‌کاهد. ترحم، آدمی را به نیستی متقاعد می‌کند، البته کسی صریحا از «نیستی» سخن نمی‌گوید، بلکه به جای آن گفته می‌شود: «آن‌جهان» یا «خدا» یا «زندگی واقعی» یا «رستگاری» یا «نیروانا». برای نیچه، مادامی که کشیش یا روحانی مسیحی، نوع برتر انسان شناخته می‌شود، «روح ناب» چیزی جز «دروغ ناب» نیست. شغل کشیشان نفی‌کردن، تحریف‌کردن و مسموم‌کردن زندگی‌ست و هنگامی که روحانیان یعنی «وکیلان آگاه نیستی و نفی» به عنوان «نمایندگان حقیقت» شمرده می‌شوند، پاسخی برای این پرسش وجود ندارد که حقیقت چیست، زیرا آدمی حقیقت را واژگونه ساخته است.
به باور نیچه، نه اخلاق و نه دین در مسیحیت کوچکترین نقطه‌ی تماسی با واقعیت ندارند. علل تخیلی آن مانند «خدا»، «روح»، «اراده‌ی آزاد یا ناآزاد»، معلول‌های تخیلی آن چون «گناه»، «رستگاری»، «عفو»، «عقوبت» و «بخشش گناهان»، اصطلاحات اخلاقی آن مانند «توبه»، «عذاب وجدان»، «وسوسه‌ی شیطان»، «نزدیکی به خدا»، غایت‌شناسی تخیلی آن مانند «ملکوت آسمانی»، «روز رستاخیز» و «زندگی جاوید» همگی به جهانی رویایی و تخیلی تعلق دارند که با واقعیت در تضاد است و مسیحیت با این دروغ‌ها از واقعیت می‌گریزد.

از دیدگاه نیچه مفهوم مسیحی «خدا» فاسدترین مفهومی است که تا کنون روی زمین درباره‌ی خدا به دست داده شده است. خدای مسیحی که خدای ناتوانان و بیماران است، نمایانگر حضیض سنخ‌های گوناگون خدایی است. خدایی است که به جای آری گفتن به زندگی، به قطب مخالف زندگی تبدیل شده است. خدای مسیحی به حیات، به طبیعت و به اراده‌ برای زندگی اعلام جنگ داده است. خدای مسیحی به فرمولی برای هر نوع تحریف بر ضد «این‌جهان» و هر نوع دروغ‌گویی به سود «آن‌جهان» تبدیل شده است. خدای مسیحی خدایی است که نیستی را خدایی و اراده‌ی معطوف به نیستی را مقدس اعلام کرده است.
نیچه سپس به زایش مسیحیت از بطن #یهودیت می‌پردازد. به باور او «قوم مقدس» یهود که از همه چیز فقط ارزش روحانیان یهودی و سخنان آنان را برای خود حفظ کرده، قدرت روی زمین را «غیرمقدس» و «گناه» خوانده و خود را از آن جدا کرده بود، برای غریزه‌ی خود فرمولی به نام «مسیحیت» درست کرد که منطقا آخرین اشکال واقعیت را نفی کند. خدای یهودی فرزند خود را می‌کشد تا او را از خود و قوم یهود مستقل کند. مرگ عیسی در قالب فرزند خدای یهودی، برآمد «دین محبت» است.

به گفته‌ی نیچه، عیسی رهبر شورشی متشکل از تحتانی‌ترین لایه‌‌های مردم و رانده‌شدگان و «گناهکاران» بر ضد کنیسه و روحانیان یهودی بوده است. ولی شورشی که او مردم را به آن فرامی‌خواند، شورشی بر ضد تباهی یهودیت نیست، بلکه بر ضد هیرارشی روحانیان یهودی و کاست ممتاز آن است. نیچه تصریح می‌کند که عیسی سرانجام به عقوبت کار خود بر صلیب جان می‌سپرد، ولی مرگ او مرگی خفت‌بار و بدون کم‌ترین مقاومتی است. عیسی همانگونه می‌میرد که زیسته بود. رفتار او در برابر قاضی و محاکمه‌کنندگانش و در برابر آن همه اهانت و اتهام و تمسخر، مانند رفتار او بر صلیب است: او مقاومت نمی‌کند و از حق خود دفاع نمی‌کند. 
نیچه در روان‌شناسی عیسی تصریح می‌کند که پیام «عشق به همسایه» در آموزه‌ی او به نوع زندگی و رویکرد روانی و درونی او باز می‌گشته و عیسی در جهانی می‌زیسته که در درون خود ساخته بود و این جهان با جهان واقعی بیرون از او هیچ ارتباطی نداشته و عیسی آن را «جهان جاودان» و «ملکوت آسمانی» نامگذاری کرده بود. به گفته‌ی نیچه، بنابراین صفاتی چون «قهرمان»، «نابغه» یا «منجی» که به عیسی نسبت می‌دهند همگی نادرست است و درباره‌ی عیسی به مفهوم فرسختانه‌ی روان‌شناختی می‌توان از یک «ابله» سخن گفت.

نیچه یادآور می‌شود که تاریخ مسیحیت، جعل دیگری است و همه‌ی کلیساها برپایه‌ی ضد آن چیزی تأسیس شده‌اند که #عیسی آموخته است. به باور نیچه، در تاریخ فقط یک مسیحی وجود داشته و او هم بر صلیب مرده است و در این میان باید برای هر کس آشکار شده باشد که مفاهیم مسیحی دروغین هستند و روحانیان مسیحی نه از روی نادانی، بلکه برای حفظ قدرت دروغ می‌گویند. 
نیچه در «ضدمسیح» تصریح می‌کند: «آنچه در گذشته بیمار بود، امروزه ناشرافتمندانه است. امروزه مسیحی بودن کار ناشرافتمندانه‌ای است. حتی با فروتنانه‌ترین ادعا برای قضاوت باید امروز دانست که یک یزدان‌شناس، یک کشیش، یک پاپ با هر جمله‌‌ای که بر زبان می‌آورد، فقط خطا نمی‌کند، بلکه دروغ می‌گوید. از چیزی که در گذشته حقیقت نامیده می‌شد هیچ اثری بر جای نمانده است. دیگر تحمل‌پذیر نیست که یک روحانی مسیحی حتی واژه‌ی حقیقت را بر زبان آورد. امروز وجدان ما می‌داند که اختراعات وحشتناک روحانیان مسیحی و کلیسا در خدمت چه بوده است؛ مفاهیمی چون «آن‌جهان»، «روز رستاخیز»، «نامیرایی روح» و خود «روح» ابزارهای شکنجه و سیستم‌های قساوت بوده‌اند که روحانیان مسیحی به یاری آنها به سروری رسیده‌اند و سرور مانده‌اند. همگان این‌ها را می‌دانند و با این همه، همه چیز مانند گذشته است». اینکه روحانیان هنوز در انظار مردم اشخاص محترمی هستند، برای نیچه «مشمئزکننده» است. بیهوده نیست که او تصریح می‌کند: «کسی که می‌خواهد هوای پاکیزه تنفس کند، نمی‌بایست به کلیسا برود».

نیچه خاطر نشان می‌سازد که مخالفت او با مسیحیت به این دلیل نیست که خدایی در تاریخ و طبیعت یافتنی نیست، یعنی چیزی که غالبا از آتئیسم برداشت می‌شود، بلکه این است که آنچه مسیحیت ستایش می‌کند، قابل ستایش نیست. 
نیچه در #روان‌شناسی انسان دینی تصریح می‌کند که چنین آدمی آن‌گونه که کلیسا او را می‌خواهد یک «منحط تیپیک» است. به گفته‌ی او انسان دینی به خود تعلق ندارد و خود را غایت نمی‌شمرد. او فقط می‌تواند وسیله باشد. او باید به مصرف برسد و به کسی نیاز دارد تا او را مصرف کند. هر نوع باور ایمانی نوعی از خودبیگانگی است. انسان دینی نمی‌خواهد بسیاری چیزها را ببیند و همواره جانبدار است. انسان دینی نقطه‌ی مقابل حقیقت‌گویی است. او وجدان طرح پرسش «واقعی» و «غیرواقعی» را ندارد. به گفته‌ی نیچه امروز هیچ‌کس آزادانه مسیحی نمی‌شود، بلکه به مسیحیت گروانده می‌شود، به شرطی که به اندازه‌ی کافی بیمار باشد!

نیچه همچنین در روان‌شناسی #شهیدان و #متعصبان_دینی تصریح می‌کند که این افراد از نظر روحی ناتوان یا انسان‌هایی متمردند. او کلیسا را متهم می‌کند که درست به همین گونه افراد پروبال می‌دهد تا از آنان برای مقاصد خود بهره‌برداری کند. نیچه باور به مشیت الهی را کودکانه می‌داند و تصریح می‌کند که تقدیس شهیدان زیانمند است و این نظر را ترویج می‌کند که حقیقت آن است که کسی برای آن بمیرد.